مانی پسر کیامهر هنوز به غذا خوردن نیفتاده ، سر سفره توی کریر داشت شروو میکرد برود توی فاز گریه که مهربان ورداشت یک تکه سنگک داد دستش و ساکت شد ... طبق عادت مالوف بچچه ها ، از دست مادرش گرفته نگرفته تکه نان را کرد توی دهنش و شروو کرد به میک زدن مث پستونک ... کیامهر تمام طول شام نگران بود که سنگک خیس خورده نپرد توی حلق بچچه ... شامش که تمام شد مانی را از توی کریر برداشت بغلش و سنگک را از دستش گرفت و دندانگیر پلاستیکی را جایگزینش کرد و جیغ بچچه در آمد رفت تا فلک ... آدم حیران می ماند بچچهء 5 ماهه که هنوز هیچ تصوری از غذاها و طعمها ندارد و هنوز حتتا صداها و رنگها را درست تشخیص نمیدهد چطور فرق نان و دندانگیر را ، فرق درست و تقلبی را ، فرق خوب و بد را ، فرق پُر و خالی را ، فرق اصل و بدل را ، فرق راست و دروغ را ، فرق ارزشمند و بی ارزش را انقد خوب و عمیق میفهمد ... انقد خوب که بابتش بخواهد بجنگد و زمین و زمان را به هم بدوزد ...
.
اصولن مصائب آدمیزاد از همین تشخیص دادن فرق ها شروو میشود ... فرق ها را که بفهمی روزگار فرقش را میکند توی چشمت !
.