بعد از یه روز سخت و شلوغ کاری که تنت انگاری زیر سُم یه گله اسب وحشی بوده و سرت شده عینهونه بازار مسگرا ، وختی نصفه شب قبل خواب میای یه سر اینجا بزنی ببینی چه خبره ، توو دل سکوت شبی که فقط با صدای گربه های کوچه ترک برمیداره هیچچی بیشتر از این مززه نمیده که یهو یادت بیفته توو یخچال سه تا بطری آبجوی دست ساز تگری داری ! ... اصولن زندگی این مدلیش خوبه که یهو درست اونجایی که انتظارشو نداری یادت بیفته یه چیزی داری که بابتش ذوق کنی و از جات پاشی ... مث وختی که توو یه روز برفی نوجوونای کوچه دارن ماشینتو هُل میدن که روشن شه و درست وختی که تو و اون نوجوونا از روشن شدنش نا امید شدین آخرین هُل قبل از رها کردن و دست کشیدن منجر بشه به پت پت کردن و روشن شدن ماشین ... یا یه چیزی توو همین مایه ها !