امشب جایی بودم و یک داستانی از گذشته باز شد توو مایه های تبانی و توطئه و اینجور ناصافی ها ... یک دوستی لطف کرده بود و در انتقال و روایت این داستان به یک دوست دیگر فرمائیده بود که فلانی یعنی محسن باقرلو هم درگیر بوده ولو اندازهء یک لبیک ... و من که روحم خبر نداشت قاعدتا لحظهء شنیدن باید بهم می ریختم ولی فقط خدا میداند که چقدر لذذتبخش است مصداق « آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است » شدن ... این که چیزی نبود ، هزاری بزرگتر از این هم باشد میخندی و آرامی ... خیلی اغراق آمیز است ولی احساس سیاوش بودن میکنی وسط آتش ... حس میکنی اگر همین لحظه دست بسته و چشم بسته به دیرکی بسته بایستی جلوی یک لشگر آدم تفنگ به دست و فرمان شلیک بدهند از هزاران گلوله یکیش تن تو را لمس نخواهد کرد ... یکجور گردن فرازی صوفیانه ... البت که من هم معصوم نیستم و در فقره های دیگر شاید بارها روسیاه شده باشم ولی همین یکبار هم خیلی امیدبخش است ، امید به اینکه در سایر شئونات زندگی هم شاید بشود سیاوش طور بود ... آدم این مدلی که زندگی کند وجودش میشود شیشه ، آنوخت اگر یک روزی یک جایی به قصد تدقیق و تفحص نوری به احوالاتش تابانده شود ، حاصل جز یک رنگین کمان زیبا نخواهد بود ...
خیلی زیبا بود. لذت بردم
خیلی خوب نوشته ای محسن جان. آدم باید مثل تو وارسته باشد که این بی عدالتی های کلامی و فکری آزرده اش نکند. من فکر میکنم اگر جای تو بودم، حتی اگر خانمی میکردم!! و چیزی نمیگفتم، اما توی دلم از این بددلی و انگ ناروا ناراحت میشدم.
این پست رو باید طلاگرفت
محسن خان جان........
دقیقا.وچه تعبیرزیبایی
بود'آنوخت اگریکروزی
یکجایی بقصد تدقیق
و تفــــحص نوری به
احوالاتش تـــابانده
شود ، حاصل جز
یک رنگین کمان
زیبا نخواهد بود
...'خیــــــلی
زیبابود......
ممنون....
یاحق...
http://www.iqna.ir/fa/News/1370547