اصلن درک نمیکنم چرا یک آن ذهنم اینطور شد ...  

همین چن دقیقه قبل نشسته بودم پشت میزم و داشتم کارهای ثبت نام یک دانشجو را انجام میدادم که یک آن توی ذهنم گفتم کاش امشب قرار نبود برویم خانهء مامان مریم و از همینجا یکسره میرفتم نازی آباد خانهء ( مادر ) ... مادربزرگ مادری بود ولی اسمش را گذاشته بودیم ( مادر ) ... سالهاست که به رحمت خدا رفته و آن خانهء قدیمی هم با تمام خاطره هاش کوبیده شده ... و من جددن میخواستم بروم خانهء مادر ...  

اصلن درک نمیکنم چرا یک آن ذهنم اینطور شد ... 

اما درک می کنم که چرا انقدر بغض دارم . 

این پست تقدیم به محسن محمد پور 

.