اون موقع که میخواستی وبلاگتو ببندی یادته؟ که پست سفید گذاشته بودی.. خب یعنی چی هی با احساسات ملت بازی میکنی و این همه سینه چاک و عاشق کرگدن رو میخوای آواره بکنی؟ خب کمتر بنویس.. کمتر سر بزن.. اما بنویس.. سر بزن.. باش.. شوما میدونی چند تا دوست و رفیق وبلاگی داری؟ حالا بگو دوستیشون یک طرفه اس ! بگو به من چه اونا با من دوستن من که با اونا دوست نیستم ! اما خدا رو خوش نمیاد.. بذار این جا باشه و تو براشون بنویسی..
حتمن الان داری میگی این فنچ رو ببین برا ما زبون درآورده ! من نظرموگفتم.. البته شما شهریاری ! پیامبر صد و بیست و چهار هزار و یکمی ! صلاح مملکت خویش خسروان دانند
می دونی محسن اینا همش از اثرات پیریه به این میگن بحران میانسالی تا دیروز می رفتی دم مدرسه دخترونه وامیستادی با تاکسیت سوت بلبلی می زدی می گفتی آبجی برسونمت ؟
الان دخترای همسن و سال نینا (یعنی خیلی دیگه سن و سال دار ) وقتی تاکسیت رو می بینن میگن عمو جون شما با این سن و سالتون چرا دارید هنوز کار می کنید؟
خب حق داری دیگه بحران زده میشی میای تلافیشو سر این بچه های بینوای بلاگستان که اینجا خونه دلشونه در میاری
به نظر من همه این مشکلات با یه گلریزون اساسی وبلاگی حل میشه تو هم که خدای بازی هستی مردم چه می دونن یه بازی وبلاگی راه بنداز به اسم کی از همه دست و دلباز تره شماره حسابت رو هم بذار بگو مال یه موسسه کودکان بی سرپرسته هر کی بیشتر کرم داره بیشتر پول بده بعدم پولا رو میزنی به جیب میری هاوایی عشق و حال حالا اگه حال نداری بری راه دور بیا پیش خودم یه هفته بزنیم برقصیم و خوشی کنیم با بقیه پولش هم برو مو بکار رو کله کچلت تا مشکل بحران میانسالیت هم حل بشه دیگه راهکار از این بهتر؟
بابا جان من خودم دو هفته است هر شب ساعت ۱۲ آپدیت می کنم سر کار مثل عملیا همش چرت می زنم میام خونه هم سلام علیک نکرده میرم پای نت که کی کامنت گذاشته کی آپ کرده چند تا بازدید دارم وسط شام و توی حموم و روت به دیوار توی توالت هم دنبال سوزه می گردم واسه پست الان که فکر می کنم می بینم با این روال نهایتا تا ۴ ماه دیگه از چاقی مفرط و سرطان ریه و بی خوابی خواهم مرد
خب معلومه تو بعد ۱۰ سال وبلاگ نویسی باید خسته باشی
با حمید موافقم یه استراحت کن و با برنامه ریزی بنویس اینطوری خستگی نمی مونه تو تنت به خدا
منم که تمام این ده سال رو هر شب ننوشتم شاید یکی دو ساله که اینجوریه ولی حق با توئه ... ضمن اینکه خستگی من همش مال وبلاگ نیست که ... روزمرگی ها و مشکلات و ناملایمات و از این مزخرفاتی که همه دارن دیگه ... درست میشه ... بی خیال ! مرسی از همه تون ...
معلومه که درست میشه باید درست بشه درست نشه چه خاکی به سرمون بریزیم؟ بیخودی نیست که شهریار بلاگستانی تو شاد باشی همه شاد میشن تو دپ بشی بلاگستان دپرس میشه اینارو راست میگم به خدا یادته روزایی که بازی میذاشتی چه حال و هوایی داشت ؟ همه خوشحال و سرحال میشدن به خدا تو بزرگ جمعی محسن اگه غم و غصه هم داری واسه اینهمه آدم که دوستت دارن تو رو خدا بروز نده می دونم سخته ولی بریز تو خودت
حال هممون امروز گرفته بود جون هر کی دوست داری دیگه از این شوخیا نکن
من خودم و دارم جر میدم که این ملت غمزده رو با هزار التماس به یه لبخند زدن راضی کنم اما میبینم که کرگدن خان حرف رفتن داره ! داداش بزرگتر ما این حرفا دیگه چشه ؟ کوتاه بیا جان مولا ! دل ما دیگه بندی نداره که بخواد با دیدن پست رفتن کرگدن بندش پاره بشه ! جون ممد همین که خدای نکرده و بنده ی کرده ، بنویسین که رفتی ، این دل مثل شلوار بی کش میفته و آبروی ما میره !
جان مولا نرو که اخوی کیا غمگین میشه و ما ماتمزده !
در ضمن این کیا مهر چرا هی به من گیر میده خدایی چرا؟؟؟؟؟ کیامهر یکشنبه 25 مهر ماه سال 1389 ساعت 9:26 PM می دونی محسن اینا همش از اثرات پیریه به این میگن بحران میانسالی تا دیروز می رفتی دم مدرسه دخترونه وامیستادی با تاکسیت سوت بلبلی می زدی می گفتی آبجی برسونمت ؟
الان دخترای همسن و سال نینا (یعنی خیلی دیگه سن و سال دار ) وقتی تاکسیت رو می بینن میگن عمو جون شما با این سن و سالتون چرا دارید هنوز کار می کنید؟
خب حق داری دیگه بحران زده میشی میای تلافیشو سر این بچه های بینوای بلاگستان که اینجا خونه دلشونه در میاری
شما این قدر صادق و صمیمی با دوستات هستی که من بفهمم ظاهرا دلت برای بعضی دوستات تنگ شده و این که... اینجا بوی غم میاد... بوی یک ناخوشی... یک جورهایی... کاری نمیتونیم بکنیم جز این که آرزو کنیم همه چیز ختم به خیر شه .
پست نینا رو بخون محسن خیلی خوب نوشته با این سن وسالش بنده خدا این وقت شبی سنگ تموم گذاشته
دکولته بانو
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ
سلام...اولا که غلط می کنی... دوما که تو وبتو به من ترجیح میدی!!!...بری که می میری خره! سوما که بازم غلط می کنی... چهارما که خوب می شی...این مریضی و اتفاقات اخیر خیلی داغونت کرده...می گذره...خوب می شی...هممون خوب می شیم... پنجما که بازم غلط کردی... ششما که می دونی که از این مدل آپ کردن خودتم خوشت نمیاد... هفتا که بازم غلط کردی!!!!!!!
دکولته بانو
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 ساعت 01:17 ق.ظ
گفتم اگر بازی کنی اونم با وبلاگ خودت حال و هوات عوض بشه اگرم نخواستی فحشم بده 1) اگر وبلاگتان آدم بود چه جنسیتی داشت ؟ دختر یا پسر ؟ (این موضوع ربطی به جنسیت صاحب وبلاگ ندارد 2) وبلاگتان کدام یک از اینها است ؟ خودتان یا فرزندتان یا همسرتان؟ 3) بدون توجه به مدت زمانی که از عمر وبلاگتان می گذرد ، وبلاگتان را در کدام مقطع از زندگی می بینید ؟ کودکی ، نوجوانی ، جوانی ، میانسالی یا پیری ؟ 4) چهره ی وبلاگتان را بعنوان یک آدم تصور و توصیف کنید . از رنگ چشمها و قد و رنگ پوستش گرفته تا لباسهایش ! (این مورد نیز هیچ ارتباطی با چهره و مشخصات صاحب وبلاگ ندارد .) 5) به ترتیب بگویید مغز ، قلب ، دهان ، پا ، چشم و گوش وبلاگتان کدام قسمت های آن هستند ؟ مغز : قلب : دهان : پا : چشم : گوش : 6) فرض کنید وبلاگتان می تواند ازدواج کند ! آنگاه با کدام وبلاگ ازدواج می کرد ؟! (لطفاً از این قسمت سوءِ برداشت نشود .)
دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میخواند.. رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد.. و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند.. سکوت سرشار از سخنان ناگفته است..
جناب شهریار..در این سکوت حقیقت ما نهفته است..
این دلتنگیا و این مشکلات برای همه هست..ولی من خودم هر وقت که بلاگ شما رو باز میکردم با روحیه بهتر میرفتم سراغ مشکلاتم..
ما هم از این آدمیزاد بازیها زیاد در میاوریم. فک کنم برای این هوای گرفته و سنگین پاییز باشه. آدم بخواد نخواد تیریپ دپسردگی و غم برمیداره. این روزها هم بگذرد همچین که نفهمی چطور اومده و رفته. باور کنید منم اگه اینقد طرفدار داشتم هر سه تا بلاگمو هر روز آپ میکردم!
ساده است ستایش گلی چیدنش و از یاد بردن که آبش باید داد. -------------------------------- ارزش گل تو به قدرعمری است که به پاش صرف کرده ای. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کردی، مسئولی.
سلام.داداشی خوبی چرا آپ نمیکنی .چرا دیگه به وبلاگم سرنمی زنی خب.چی شده آخه.مگه تو کرگدنی نیستی که تنها سفر نمی کنه؟! پس مام میایم .. گوربابای احساسات ..وابستگی ..دل صاب مرده.. این رسمشه تاواریش
دافی نگار
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ
حتی فکر ش هم آدم را اذیت می کند که تو در وبلاگستان نباشی.... از این شوخی ها نکن محسن خان... دلم بدجوری برای یه پست کرگدنی اصیل تنگ شده... زودتر به حالت قبلی برگرد و همون باش که هستی.....
نیمه جدی
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ
خب چرا اول صبحی ( من الان بیدار شدم !) حال آدمو می گیرین آخه ! خب چرا ادمو مجبور می کنین برای چندمین بار اعتراف کنه که هر روز اولین کارش تو فضای سایبر ! سر زدن به شهریار کرگدنه؟ ! حتی اگه دارو هایی که خورده گیجش کرده باشن !حتی اگه حوصله ی معمولی ترین کارارو نداشته باشه!حتی اگه... پس به خاطر همه ی اینایی که گفتم : لطفا تظاهر کنید خوبید... تظاهر کنید اوضاع آنقدر ها هم که امثال من فکر می کنند بد نیست... لطفا تظاهر کنید خوبید....
حمید باقرلو! : تو که هنوز تو فاز دپی!...بنویس دیگه بابا دلمون گرفت!...عروس هم بودی با اینهمه زیر لفظی تا حالا چپیده بودی تو حجله!
(خسرو معتضد باقرلو در کتاب پلی در ماتحت تاریخ! : البته این رسم که برای ورود به حجله کسی زیرلفظی طلب کنه هیچ جای تاریخ نبوده! نگارنده کامنت وابسته به انگلیس بوده و از شخص اشرف پهلوی دستور داشته! یه آقایی هم اونجا بوده به اسم "کیامهر قوام" که سر قضیه مصدق تو خونه شون نشسته بوده که هیچ ربطی به این قضیه نداشته! اینو تو هیچ کتابی ننوشته و فقط من میدونم!...حالا تو برنامه بعد یه سری آدمای دیگه ای که کسی نمیشناسه رو هم معرفی میکنم!)...(آیکون تیتراژ پایانی!)...
اره دیگه ادمیزاد همینه ..منم دوست دارم گاهی اینجا رو تعطیل کنم ..کمتر میام تا دلتنگش بشم ..تا بیشتر بمونم ...
اون موقع که میخواستی وبلاگتو ببندی یادته؟ که پست سفید گذاشته بودی..
خب یعنی چی هی با احساسات ملت بازی میکنی و این همه سینه چاک و عاشق کرگدن رو میخوای آواره بکنی؟
خب کمتر بنویس.. کمتر سر بزن.. اما بنویس.. سر بزن.. باش..
شوما میدونی چند تا دوست و رفیق وبلاگی داری؟ حالا بگو دوستیشون یک طرفه اس ! بگو به من چه اونا با من دوستن من که با اونا دوست نیستم ! اما خدا رو خوش نمیاد.. بذار این جا باشه و تو براشون بنویسی..
اینم یه حس چند روزه ست دیگه اره ؟؟؟
حتمن الان داری میگی این فنچ رو ببین برا ما زبون درآورده !
من نظرموگفتم.. البته شما شهریاری ! پیامبر صد و بیست و چهار هزار و یکمی ! صلاح مملکت خویش خسروان دانند
ولی اگه رفتی خیلی بدی
می دونی محسن
اینا همش از اثرات پیریه
به این میگن بحران میانسالی
تا دیروز می رفتی دم مدرسه دخترونه وامیستادی با تاکسیت
سوت بلبلی می زدی می گفتی آبجی برسونمت ؟
الان دخترای همسن و سال نینا (یعنی خیلی دیگه سن و سال دار ) وقتی تاکسیت رو می بینن میگن عمو جون شما با این سن و سالتون چرا دارید هنوز کار می کنید؟
خب حق داری دیگه
بحران زده میشی
میای تلافیشو سر این بچه های بینوای بلاگستان که اینجا خونه دلشونه در میاری
سه تا آیکون قهقهه پرشین بلاگی !!!
به نظر من همه این مشکلات با یه گلریزون اساسی وبلاگی حل میشه
تو هم که خدای بازی هستی
مردم چه می دونن
یه بازی وبلاگی راه بنداز به اسم
کی از همه دست و دلباز تره
شماره حسابت رو هم بذار بگو مال یه موسسه کودکان بی سرپرسته
هر کی بیشتر کرم داره بیشتر پول بده
بعدم پولا رو میزنی به جیب میری هاوایی عشق و حال
حالا اگه حال نداری بری راه دور
بیا پیش خودم یه هفته بزنیم برقصیم و خوشی کنیم
با بقیه پولش هم برو مو بکار رو کله کچلت
تا مشکل بحران میانسالیت هم حل بشه
دیگه راهکار از این بهتر؟
حالا تو بنداز به شوخی اخوی کیا جان
ولی خوب که نیگا کنی همینه ...
حالا دیگه از قبل واسه من کامنت طولانی تایپ می کنی و تیکه تیکه و فرت و فرت سند میکنی که بگی خیلی پرفشنالی بچچه ؟!
بابا جان من خودم دو هفته است هر شب ساعت ۱۲ آپدیت می کنم
سر کار مثل عملیا همش چرت می زنم
میام خونه هم سلام علیک نکرده میرم پای نت
که کی کامنت گذاشته
کی آپ کرده
چند تا بازدید دارم
وسط شام و توی حموم و روت به دیوار توی توالت هم دنبال سوزه می گردم واسه پست
الان که فکر می کنم می بینم
با این روال نهایتا تا ۴ ماه دیگه
از چاقی مفرط و سرطان ریه و بی خوابی خواهم مرد
خب معلومه تو بعد ۱۰ سال وبلاگ نویسی باید خسته باشی
با حمید موافقم
یه استراحت کن و با برنامه ریزی بنویس
اینطوری خستگی نمی مونه تو تنت به خدا
جیگرتو
پروفشنالتم به مولا
بد میگم بگو بد میگی
منم که تمام این ده سال رو هر شب ننوشتم شاید یکی دو ساله که اینجوریه ولی حق با توئه ...
ضمن اینکه خستگی من همش مال وبلاگ نیست که ... روزمرگی ها و مشکلات و ناملایمات و از این مزخرفاتی که همه دارن دیگه ...
درست میشه ... بی خیال !
مرسی از همه تون ...
معلومه که درست میشه
باید درست بشه
درست نشه چه خاکی به سرمون بریزیم؟
بیخودی نیست که شهریار بلاگستانی
تو شاد باشی همه شاد میشن
تو دپ بشی بلاگستان دپرس میشه
اینارو راست میگم به خدا
یادته روزایی که بازی میذاشتی
چه حال و هوایی داشت ؟
همه خوشحال و سرحال میشدن به خدا
تو بزرگ جمعی محسن
اگه غم و غصه هم داری
واسه اینهمه آدم که دوستت دارن
تو رو خدا بروز نده
می دونم سخته ولی بریز تو خودت
حال هممون امروز گرفته بود
جون هر کی دوست داری دیگه از این شوخیا نکن
ok ?
من خودم و دارم جر میدم که این ملت غمزده رو با هزار التماس به یه لبخند زدن راضی کنم اما میبینم که کرگدن خان حرف رفتن داره ! داداش بزرگتر ما این حرفا دیگه چشه ؟
کوتاه بیا جان مولا !
دل ما دیگه بندی نداره که بخواد با دیدن پست رفتن کرگدن بندش پاره بشه ! جون ممد همین که خدای نکرده و بنده ی کرده ، بنویسین که رفتی ، این دل مثل شلوار بی کش میفته و آبروی ما میره !
جان مولا نرو که اخوی کیا غمگین میشه و ما ماتمزده !
شب عالی متعالی !
من خیلی خیلی سرحال شدم(ایکون راه انداختن بزن و برقص)
مرسی عمو کرگدن
مرسی مرسی مرسی
من با کیا موافق نیستم که بریزی تو خودت برای دیگران.
هر طور که راحتی اونجوری باش ما هم خودمونو تطبیق می دیم. دلیلی نداره به خاطر ما به خودت فشار بیاری
آقا من با گل ریزونه کیامهر خیلی موافقم
من حاضرم
خوب کی انجام بدیم این کارو
آقا بییین اصلا یه جزیره به نامتون کنیم
در ضمن این کیا مهر چرا هی به من گیر میده
خدایی چرا؟؟؟؟؟
کیامهر
یکشنبه 25 مهر ماه سال 1389 ساعت 9:26 PM
می دونی محسن
اینا همش از اثرات پیریه
به این میگن بحران میانسالی
تا دیروز می رفتی دم مدرسه دخترونه وامیستادی با تاکسیت
سوت بلبلی می زدی می گفتی آبجی برسونمت ؟
الان دخترای همسن و سال نینا (یعنی خیلی دیگه سن و سال دار ) وقتی تاکسیت رو می بینن میگن عمو جون شما با این سن و سالتون چرا دارید هنوز کار می کنید؟
خب حق داری دیگه
بحران زده میشی
میای تلافیشو سر این بچه های بینوای بلاگستان که اینجا خونه دلشونه در میاری
بله خوب از آدمیزاد هر کاری بر میاد!
شما این قدر صادق و صمیمی با دوستات هستی که من بفهمم ظاهرا دلت برای بعضی دوستات تنگ شده و این که...
اینجا بوی غم میاد...
بوی یک ناخوشی...
یک جورهایی...
کاری نمیتونیم بکنیم جز این که آرزو کنیم همه چیز ختم به خیر شه .
پست نینا رو بخون محسن
خیلی خوب نوشته
با این سن وسالش بنده خدا این وقت شبی سنگ تموم گذاشته
دوما که تو وبتو به من ترجیح میدی!!!
سوما که بازم غلط می کنی...
چهارما که خوب می شی...این مریضی و اتفاقات اخیر خیلی داغونت کرده...می گذره...خوب می شی...هممون خوب می شیم...
پنجما که بازم غلط کردی...
ششما که می دونی که از این مدل آپ کردن خودتم خوشت نمیاد...
هفتا که بازم غلط کردی!!!!!!!
جیگر خودتو خاطرخواهات بزرگ بلاگستان...
جتما باید بنویسم که یکی از دلخوشیهای من باز کردن هر روزه ی صفحه ی توه؟؟ ... ببین چقدر راحت حال آدم رو می گیری ....
آدمیزاد نه کرگدن!
گفتم اگر بازی کنی اونم با وبلاگ خودت حال و هوات عوض بشه
اگرم نخواستی فحشم بده
1) اگر وبلاگتان آدم بود چه جنسیتی داشت ؟ دختر یا پسر ؟ (این موضوع ربطی به جنسیت صاحب وبلاگ ندارد
2) وبلاگتان کدام یک از اینها است ؟ خودتان یا فرزندتان یا همسرتان؟
3) بدون توجه به مدت زمانی که از عمر وبلاگتان می گذرد ، وبلاگتان را در کدام مقطع از زندگی می بینید ؟ کودکی ، نوجوانی ، جوانی ، میانسالی یا پیری ؟
4) چهره ی وبلاگتان را بعنوان یک آدم تصور و توصیف کنید . از رنگ چشمها و قد و رنگ پوستش گرفته تا لباسهایش ! (این مورد نیز هیچ ارتباطی با چهره و مشخصات صاحب وبلاگ ندارد .)
5) به ترتیب بگویید مغز ، قلب ، دهان ، پا ، چشم و گوش وبلاگتان کدام قسمت های آن هستند ؟
مغز :
قلب :
دهان :
پا :
چشم :
گوش :
6) فرض کنید وبلاگتان می تواند ازدواج کند ! آنگاه با کدام وبلاگ ازدواج می کرد ؟! (لطفاً از این قسمت سوءِ برداشت نشود .)
دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میخواند..
رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد..
و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند..
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است..
جناب شهریار..در این سکوت حقیقت ما نهفته است..
این دلتنگیا و این مشکلات برای همه هست..ولی من خودم هر وقت که بلاگ شما رو باز میکردم با روحیه بهتر میرفتم سراغ مشکلاتم..
بمون...یکم استراحت کن..برگرد..
ما هم از این آدمیزاد بازیها زیاد در میاوریم. فک کنم برای این هوای گرفته و سنگین پاییز باشه. آدم بخواد نخواد تیریپ دپسردگی و غم برمیداره. این روزها هم بگذرد همچین که نفهمی چطور اومده و رفته. باور کنید منم اگه اینقد طرفدار داشتم هر سه تا بلاگمو هر روز آپ میکردم!
این روزها یه جوراییهمش از رفتن مینویسید. چرا؟؟؟
هیچ همدمی بهتر از وبلاگت پیدا نمیکنی پس حواست باشه به خودت ضدحال نزنی
سلام . یه بار دیگه فقط کامنت آقای سعادت رو بخونین آقا محسن ! فکر کنم حرف نهایی رو ایشون زدن به شما !
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که آبش باید داد.
--------------------------------
ارزش گل تو به قدرعمری است که به پاش صرف کرده ای. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کردی، مسئولی.
سلام.داداشی خوبی
چرا آپ نمیکنی .چرا دیگه به وبلاگم سرنمی زنی خب.چی شده آخه.مگه تو کرگدنی نیستی که تنها سفر نمی کنه؟! پس مام میایم ..
گوربابای احساسات ..وابستگی ..دل صاب مرده..
این رسمشه تاواریش
حتی فکر ش هم آدم را اذیت می کند که تو در وبلاگستان نباشی.... از این شوخی ها نکن محسن خان... دلم بدجوری برای یه پست کرگدنی اصیل تنگ شده... زودتر به حالت قبلی برگرد و همون باش که هستی.....
سفر اینطور مواقع عالیه بخصوص پاییززززززززز
سلام..
علیک سلام ..
بازی جدیده ؟؟؟؟
تو هیچ وقت این کار و با دل ما نمی کنی....
خب چرا اول صبحی ( من الان بیدار شدم !) حال آدمو می گیرین آخه ! خب چرا ادمو مجبور می کنین برای چندمین بار اعتراف کنه که هر روز اولین کارش تو فضای سایبر ! سر زدن به شهریار کرگدنه؟ ! حتی اگه دارو هایی که خورده گیجش کرده باشن !حتی اگه حوصله ی معمولی ترین کارارو نداشته باشه!حتی اگه...
پس به خاطر همه ی اینایی که گفتم : لطفا تظاهر کنید خوبید... تظاهر کنید اوضاع آنقدر ها هم که امثال من فکر می کنند بد نیست... لطفا تظاهر کنید خوبید....
خب آره شدنش که میشه ولی چرا؟
حمید باقرلو! : تو که هنوز تو فاز دپی!...بنویس دیگه بابا دلمون گرفت!...عروس هم بودی با اینهمه زیر لفظی تا حالا چپیده بودی تو حجله!
(خسرو معتضد باقرلو در کتاب پلی در ماتحت تاریخ! : البته این رسم که برای ورود به حجله کسی زیرلفظی طلب کنه هیچ جای تاریخ نبوده! نگارنده کامنت وابسته به انگلیس بوده و از شخص اشرف پهلوی دستور داشته! یه آقایی هم اونجا بوده به اسم "کیامهر قوام" که سر قضیه مصدق تو خونه شون نشسته بوده که هیچ ربطی به این قضیه نداشته! اینو تو هیچ کتابی ننوشته و فقط من میدونم!...حالا تو برنامه بعد یه سری آدمای دیگه ای که کسی نمیشناسه رو هم معرفی میکنم!)...(آیکون تیتراژ پایانی!)...
خدایا خودت شاهد باش که با این حال داغونم چقدر بانمک بازی دراوردم که این کرگدن چوب گره دارشو از بقچه اش بکشه بیرون و برگرده سر وبلاگش!...
آففرین حمید.
خیلی خوب بود. کلیاتی شاد شدم.
(( ... چقدر بانمک بازی دراوردم که این کرگدن چوب گره دارشو از بقچه اش بکشه بیرون و بکنه یه جای دیگه ش !! )
خداحافظی تلخه
آقای محسن خان باقرلو
اصلا مگه وبلاگستان بدون شما میشه
لطفا سریع برگردید
سریعه سریع
خواهشا