راستش اون موقع نشد که کامنت بذارم... حالا گفتم بیام اینجا بگم... اون جملههایی که برای عکسهای مدرسه نوشته بودین فوقالعاده بود... یه حالی شدم وقتی خوندمشون... مرسی از این همه احساسات عمیق و زیبا...
امشب یه کوچولو زودتر اومدم شب به خیر بگم زیاد روبراه نیستم دارم میرم سر شبی! لا لا... تا هر وقت بیداری خوش باشی و بعدش هم که خوابیدی خوابهای طلایی با یه موزیک ملایم و عاشقونه ببینی
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر کرگدن عزیز و بزرگ بلاگستان. امیدوارم سرحال تر از قبل باشید ! شبی آرام و زیبا را سپری کنید ! وقتی به این عکستون نگاه می کنم دلم می خواد بازم برف بیاد ! خدایا بازم برف بیاد لطفا ً !!!
گفتم شبی آرام و زیبا را سپری کنید اونم الان که دیگه آخرین ساعات شبه و نیم ساعت دیگه بامداد روز سه شنبه ست ! پس انشالله روز خوب و شاد و زیبائی در پیش داشته باشید ! پر از خبرهای خوب !
دیشب خواب تو و عباس و مهسا رو می دیدم... من اینجا بودم و شما هم بودید... توی یه جمع شلوغ مثل دانشکده بودیم... انگاری همه تو رو می شناختن... وقتی اومدی یه عده بغلت کردن و بردنت پیش مردم و جیغ و هورا راه انداختن...این خارجکی ها هم فقط نگاهمون می کردن که حرکات محیرالعقول از خودمون نشون می دادیم در مواجهه با تو.... تو هم می خندیدی و خوشحال بودی....
وای نمیدونین چه قدر خوشحالم . نظرهاتون کلی انرژی بهم داد . من حس نمیکنم که شما نیستین . شما هستین و هوای همه رو دارین. خیلی لذتبخشه. آدم احساس غریبگی نمیکنه . امروز و دیشب برام روزهای خوبی شدن .
چه خوبه که میخواین داستان بنویسین. این میل نوشتن رو در خودتون نکشین. حتی اگر در وبلاگ منتشر نمیکنین. بنویسین و در ورد پی سی ذخیره کنین. اینطوری خیلی بهتره .برای خودتون . چون شما از اون دست آدمهایی هستین که دوست دارند بنویسند . و ننوشتن تبدیل میشه به یک غصه ی بزرگ تو دلشون.
من بعضی وقتا خیلی چیزا مینویسم که تو وبم اپ نمیکنم . دغدغه دل مشغولی عصبانیتهام . ولی همون نوشتنشون آسوده میکنه منو . مخصوصا وقتی بعد چند روز برمیگردم و میخونمشون . اونوقت میتونم خودمو قضاوت کنم .یا این که روحم رو نوازش کنم و به آرامش برسم. نوشتن مثل دلداری دادن میمونه .
سلااااااااااااااااااااام... امیدوارم الان که اینو مینویسم درحال دیدن یه خواب توپ باشی اینقدر توپ که وقتی صبح پا شدی به همه بگی من امروز خیلی حالم خوبه و بعد هم یه پست توپ بذاری واسه ما... فکر کنم این مرخصیت داره تموم میشه میگی نه؟! نگاه کن...
کیامهر
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ
صبح روز چهارشنبه ات به خیر شهریار
کیامهر
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 ساعت 09:06 ق.ظ
آقا ما خیلی دلمون تنگ شده براتون پس این پنجشنبه کی میاد؟ شام چی میدین ؟ پسک مسک خبری هستن ؟
مامانگار
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 ساعت 09:33 ق.ظ
سلااااام...صبح بخیر... ..من منتظر یه نظر تخصصی از شمادر مورد قالب جدیدم بودم...اما افتخار ندادید... کامنتهای اینجا به عدد چند برسه شما عکس جدید میذارید جناب ؟!..
سلام صابخونه صبح چهارشمبه ات بخیر . وقتی مریم بانو مینویسه : " به امید خوندن دوباره مطالبت... " یعنی دیگه باید کم کم برگردی شهریار . روز خوبی داشته باشی و آخر هفته ی قشنگتری تو جمع دوستان که قطعا اینجوریه .
خدا نکنه آقا محسن!خودتون خوب میدونین که نور چشم مایین و شمع و چراغ این بلاگستان... بهترم خدا رو شکر...کامنتهاتون رو که میخونم تو وبلاگ کیا و از بودنتون مطمئن میشم لبخند میشینه رو لبام...
من چند روزی احتمالا دسترسی به نت ندارم البته نه اینکه ندارم نمیذارن داشته باشم! به همین جهت علی الحساب این سلام و شب به خیر ها رو داشته باشین تا برگردم
صبح هر روزت به خیر و هر روزت بهتر از روز قبل شب هات هم به خوشی و دلخوشی هات بیشتر از قبل
شبتون بخیر قربان اوضاع بهتره؟ امیدوارم بهتر باشه... میدونین؟ شبیه این آدمایی شدم که با خودشون حرف میزنن: از شما سوال می کنم٬خودمم جوابشو میدم... بنظر شما این از نشانه های روان پریشی نیست؟؟؟
چه فایده داره یک ویترین جذاب درست کنم و بابت دروغ هایی که مینویسم عذاب وجدان بگیرم .
به خدا توی زندگی معمولیم این قدر مجبور شدم دروغ بگم و نقش بازی کنم (نسبت به نزدیکانم) و خودمو چیز ملایمی نشون بدم که بهشون بر نخوره دیگه نمیخوام اینجا اون شکلی شه . چه اهمیتی داره یکی با خوندن متنام فکر کنه من از اون زن های خائن و...ام . یا فکر کنه چه خانواده ی فلانی داشتم یا فکر کنه که هنوز بچهام . مهم اینه که من در درونم خودم احساس بدی از چیزی که بودم و هستم ندارم . به نظرم اگر این تجربه ها رو تو زندگیم نداشتم چیز به دردنخوری میشدم . حتی نوشته هام قابل خوندن نبود یحتمل . درد به زندگی آدمها مفهوم میده و باعث میشه لذت بردنو یاد بگیرن .باعث میشه شکوفا بشن.
چرا نظر دونی اینجا اینطوری شده؟
یعنی چی؟
عکس فوتو بلاگت خیلی باحال بود.
آدم دوس داره ساعت ها به اون کنگره ها نگاه کنه.
سلام کرگدن جان ... با اجازه من تا شنبه نیستم ... گفتم اگر صبح بخیری نگفتم واسه همینه ... ایشالله شنبه وقتی اومدم میام 5 روز صبح بخیر میگم ...
عزیز دلی ... فعلا
http://cafeclassic2.ir/thread-262-page-1.html
شاید دوس داشته باشی ...
راستش اون موقع نشد که کامنت بذارم...
حالا گفتم بیام اینجا بگم...
اون جملههایی که برای عکسهای مدرسه نوشته بودین فوقالعاده بود...
یه حالی شدم وقتی خوندمشون...
مرسی از این همه احساسات عمیق و زیبا...
خیلی عکس پروفایلت قشنگه
امشب یه کوچولو زودتر اومدم شب به خیر بگم
زیاد روبراه نیستم دارم میرم سر شبی! لا لا...
تا هر وقت بیداری خوش باشی و بعدش هم که خوابیدی خوابهای طلایی با یه موزیک ملایم و عاشقونه ببینی
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر کرگدن عزیز و بزرگ بلاگستان.
امیدوارم سرحال تر از قبل باشید !
شبی آرام و زیبا را سپری کنید !
وقتی به این عکستون نگاه می کنم دلم می خواد بازم برف بیاد ! خدایا بازم برف بیاد لطفا ً !!!
مراقب خودتون و قلب بزرگ و مهربونتون باشید !
گفتم شبی آرام و زیبا را سپری کنید اونم الان که دیگه آخرین ساعات شبه و نیم ساعت دیگه بامداد روز سه شنبه ست ! پس انشالله روز خوب و شاد و زیبائی در پیش داشته باشید ! پر از خبرهای خوب !
سلام محسن خان !
من فردا احتمالا نمیرم که بیام اینجا پس همین الان صبح بخیر میگم و امیدوارم روز تعطیل خوبی باشه واستون ! شب خوش !
ساعت کامنت را دارید که ؟؟؟
آها ، نمی خواین بلند شین عیب نداره !!! لااقل یه غلتی بزنین زخم بستر نگیرین خدایی نکرده ...
درود


صبح بخیــــــــــــر کرگدن..
یوهووووو....
سلاااااام...روز تعطیل وسط هفته تون بخیر...
سلام
صبح تون .....
امممم امممم
ظهرتون بخیر قربان
ای کرگدن بزرگ صبحت به خیر........
همچین یه سلام دبش بودااااا
به دل خودم چسبید
دیشب خواب تو و عباس و مهسا رو می دیدم... من اینجا بودم و شما هم بودید... توی یه جمع شلوغ مثل دانشکده بودیم... انگاری همه تو رو می شناختن... وقتی اومدی یه عده بغلت کردن و بردنت پیش مردم و جیغ و هورا راه انداختن...این خارجکی ها هم فقط نگاهمون می کردن که حرکات محیرالعقول از خودمون نشون می دادیم در مواجهه با تو.... تو هم می خندیدی و خوشحال بودی....
سلام حاجی سرما نخوری خوابیدی تو برف
وای
نمیدونین چه قدر خوشحالم .
نظرهاتون کلی انرژی بهم داد .
من حس نمیکنم که شما نیستین .
شما هستین و هوای همه رو دارین.
خیلی لذتبخشه.
آدم احساس غریبگی نمیکنه .
امروز و دیشب برام روزهای خوبی شدن .
چه خوبه که میخواین داستان بنویسین.
این میل نوشتن رو در خودتون نکشین.
حتی اگر در وبلاگ منتشر نمیکنین.
بنویسین و در ورد پی سی ذخیره کنین.
اینطوری خیلی بهتره .برای خودتون . چون شما از اون دست آدمهایی هستین که دوست دارند بنویسند . و ننوشتن تبدیل میشه به یک غصه ی بزرگ تو دلشون.
من بعضی وقتا خیلی چیزا مینویسم که تو وبم اپ نمیکنم . دغدغه دل مشغولی عصبانیتهام . ولی همون نوشتنشون آسوده میکنه منو . مخصوصا وقتی بعد چند روز برمیگردم و میخونمشون . اونوقت میتونم خودمو قضاوت کنم .یا این که روحم رو نوازش کنم و به آرامش برسم.
نوشتن مثل دلداری دادن میمونه .
روزتون به خیر کرگردن عزیز دنیای مجاز و واقعیت
سلام بر کرگدنی که تنها سفر نکرد..
عصرتون بخیر..
عجب عصر کسل کشنده ایه..
سلام.. بعد از ظهر سه شمبه ی تعطیلتان بخیر..
حذف نمی کنیم
...مند می کنیم!
سلام ...
افا

من که حرف بی ناموسی نزدم ..منظورم هدف مند بود ..بوخودا..!
به امید خوندن دوباره مطالبت...
سفید ... کودکی ... برف ... " پرواز یخ زده " ... " هبوط معراج گونه " ... سایه ی مریم ...
از این زیبا تر چی می تونه باشه ؟
سلااااااااااااااااااااام... امیدوارم الان که اینو مینویسم درحال دیدن یه خواب توپ باشی اینقدر توپ که وقتی صبح پا شدی به همه بگی من امروز خیلی حالم خوبه و بعد هم یه پست توپ بذاری واسه ما...
فکر کنم این مرخصیت داره تموم میشه میگی نه؟! نگاه کن...
ایمیلت رو چک می کنی محسن جان؟
صبح روز چهارشنبه ات به خیر شهریار
آقا ما خیلی دلمون تنگ شده براتون
پس این پنجشنبه کی میاد؟
شام چی میدین ؟
پسک مسک خبری هستن ؟
سلااااام...صبح بخیر...
..من منتظر یه نظر تخصصی از شمادر مورد قالب جدیدم بودم...اما افتخار ندادید...
کامنتهای اینجا به عدد چند برسه شما عکس جدید میذارید جناب ؟!..
سلام صابخونه صبح چهارشمبه ات بخیر .
وقتی مریم بانو مینویسه : " به امید خوندن دوباره مطالبت... " یعنی دیگه باید کم کم برگردی شهریار .
روز خوبی داشته باشی و آخر هفته ی قشنگتری تو جمع دوستان که قطعا اینجوریه .
مرسی شما هم همینطور ...
مریم بانو اگه بیل زنه بره باغچه وبلاگ خودشو بیل بزنه !
سلام داداشی صب بخیر..
واااااااااااااای پس کی پنج شمبه میرسه؟؟!
دلم برای شما و مریمی و بقیه یه ذره شده.. شاید از همیشه بیشتر تر تنگیده..
سلام....صبحت به خیر
من موندم تو خواب نداری بچچه؟؟؟
تا دیر وقت رد پات هست.....کله سحر هم هست!
سلام!
خوبی؟
خوبم!
با اینکه حس می کنم این روز ها پشتم داره خم میشه!
خوبم!
امیدوارم شما بهتر باشی...
ظهر عالی متعالی ی ی ی !
سلام عرض شد محسن خان !
سلاااام...
من امروز صبح بخیر نگفتم و حس شرمندگی میکنم
امیدوارم تا این ساعت روزتون قشنگ بوده باشه و از این لحظه به بعد هم محشر بگذره...
خدا نکنه آقا محسن!خودتون خوب میدونین که نور چشم مایین و شمع و چراغ این بلاگستان...
بهترم خدا رو شکر...کامنتهاتون رو که میخونم تو وبلاگ کیا و از بودنتون مطمئن میشم لبخند میشینه رو لبام...
سلام
دلیلشو پرسیدی
خوب که فکر کردم دیدم تنها دلیلش اینه که دلم خواست خوشحالت کنم....
همین....
به همین سادگی
من چند روزی احتمالا دسترسی به نت ندارم
البته نه اینکه ندارم نمیذارن داشته باشم!
به همین جهت علی الحساب این سلام و شب به خیر ها رو داشته باشین تا برگردم
صبح هر روزت به خیر و هر روزت بهتر از روز قبل
شب هات هم به خوشی و دلخوشی هات بیشتر از قبل
محسن جان ؛ من تا الان بیرون بودم.
رسیدم خونه ؛ زنک زدم بهت.
گوشی ت خاموشه.
به افتخار دکولته بانو هورااااا
به افتخار دکولته بانو هورااااا
به افتخار دکولته بانو هورااااا
به افتخار دکولته بانو هورااااا
سلام بر کرگدنی که تنها سفر نمیکنه شب چهرشنبه تون بخیر..
هوای زنجان نیمه ابری و بهاریه..
شبتون بخیر قربان
اوضاع بهتره؟
امیدوارم بهتر باشه...
میدونین؟ شبیه این آدمایی شدم که با خودشون حرف میزنن:
از شما سوال می کنم٬خودمم جوابشو میدم...
بنظر شما این از نشانه های روان پریشی نیست؟؟؟
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام .
و شب خیر
و ... همینا !!!!
چه فایده داره یک ویترین جذاب درست کنم و بابت دروغ هایی که مینویسم عذاب وجدان بگیرم .
به خدا توی زندگی معمولیم این قدر مجبور شدم دروغ بگم و نقش بازی کنم (نسبت به نزدیکانم) و خودمو چیز ملایمی نشون بدم که بهشون بر نخوره دیگه نمیخوام اینجا اون شکلی شه .
چه اهمیتی داره یکی با خوندن متنام فکر کنه من از اون زن های خائن و...ام . یا فکر کنه چه خانواده ی فلانی داشتم یا فکر کنه که هنوز بچهام .
مهم اینه که من در درونم خودم احساس بدی از چیزی که بودم و هستم ندارم .
به نظرم اگر این تجربه ها رو تو زندگیم نداشتم چیز به دردنخوری میشدم . حتی نوشته هام قابل خوندن نبود یحتمل .
درد به زندگی آدمها مفهوم میده و باعث میشه لذت بردنو یاد بگیرن .باعث میشه شکوفا بشن.
در ضمن میبینم حسابی کمر به قتل برادرتون بستین