یادم میاد فریادم میاد ...

 

سلام شیرزاد جان ... اصلن بذار عین وختایی که زنگ می زدی یا می زدم صدات کنم و سلام کنم ... سلام حاج آقا ... خوبی عزیز ؟ ... بدون ما خوش میگذره اخوی ؟ ... راستش من مث محسن محمدپور قلم ندارم که با ستاره شروع کنم و با سحابی مریم سحابی تو تموم کنم ... واسه همینم جان مولا خیلی توقع نداشته باش وختی به ته این نامه می رسی چیز شاهکاری خونده باشی لوطی شیرزاد جان ... همینجوری دلی و معمولی می نویسم واست چون دلم هواتو کرده دیگه ... دلم برات تنگ شده و میگم شاید این چن خط آرومم کنه یه کم ...  

اگه دیروز و امروز منو می دیدی دور از جونت می مردی از خنده ! ... فک کن با یکی تازه رفیق شده باشی و چن بار بیشتر ندیده باشی ش اما وختی خبر رو میشنوی سر کار جدیدت روز دوم کاری انقد گریه کنی که بگن پاشو آژانس بگیریم برو خونه ... یا وختی می ری خونه ش انقد گریه کنی که پدر مادر و خانمش دلداری ت بدن و واست آب خنک بیارن ... یا از مراسم ختمش برگردی و به قول محسن اولین و آخرین عکس دونفره تونو جلوت باز کنی سیگار بکشی و اشک بریزی ...  شیرزاد خدایی اگه می دیدی می خندیدی دیگه مگه نه ؟! ...  

تازه من هیچچی ... مریم مهدی کیامهر مهربان کوروش محسن ایرن هیشکی و فرزانه خانوم ... دیروز خونه تون که بودیم باید می دیدی بچچه ها رو ... یه چیزی بگم بخندی ... تصور کن ما دسته جمعی توی خونه تون کلی زار زدیم طوری که پدر مادرت فک کردن ما از رفیقای زمون دبستانتیم بعد مهدی نه گذاشت نه ورداشت اشکاشو که پاک کرد یهو برگشت به بابات گفت حاج آقا خیلی از این دوستان شیرزاد رو فقط چن بار دیده بودن و گاهن حتی ندیده بودن ! ...  

می دونی شیرزاد ... زندگی بعد از تو و بی تو هم ادامه داره دیگه ... این یه واقعیته ... عینهو وختی که مادربزرگم رفت یا وختی عمه ناهید رفت یا خیلی های دیگه ... دیروز خونه مهدی داشتم به بچچه ها می گفتم که این در وصف فضایل یک سفر کرده نطق کردن ها و زار زدن ها و مسجد و سر خاک رفتن ها و سوم و هفتم و چهلم ، دیگه همه ش قصه س ... مهم تو بودی که دیگه نیستی ... دیگه هیچوخت نیستی ... این هیچوخته خیلی بده ... مهدی می گفت وختی یکی می میره اینکه دیگه هیــــــچ دسترسی ای بهش نیست بد و تلخه ... بعدش اینجور موقعها آدم سعی می کنه هی به ذهنش فشار بیاره و خاطرات حتی خیلی ساده و معمولی ش با اون سفر کرده تا همیشه رو به یاد بیاره واسه رفع دلتنگی ...  

مثلن من از دیروز تا حالا چن بار یاد اون غروبی افتادم که توو بیابونای جاده مخصوص قدم می زدم سمت اون جایی که ماشینمو داده بودم گازسوز کنن و توو اوج خستگی م یهو تو زنگ زدی گفتی مریم سر کاره حوصله م سر رفت گفتم یه زنگ بزنم با کرگدن حرف بزنم دلمون وا شه و بعد انقد همینطوری از اینور اونور حرف زدیم و خندیدیم که اصلن نفهمیدم اون راه طولانی رو چطور پیاده رفتم و رسیدم ... می بینی ؟ ... انقد معمولیه که حتی نمیشه روش اسم خاطره گذاشت ولی با رفتنت واسه من تا ابد شد خاطره ... یا مثلن همین ادکلنی که واسه تولدم خریدی و انقد فرت و فرت زدم که تقریبن آخراشه ، حالا که تصمیم گرفتم دیگه نزنمش و بعنوان یادگاری نگهش دارم میشه یه خاطره ... میشه یاد ... مهدی می گفت هیچوخت یادش نمیره که مادربزرگش یه وختایی همینجور که ساکت نشسته بوده و توی فکر بوده یهو می گفته : یادم میاد فریادم میاد ... حالا حکایت ماس ... اینجوریه دیگه حاج آقا شیرزاد جان ... 

راستی امروز آلن و حامد و محمودرضا و شهاب آسمانی و خانم کوروش ام اومده بودن مسجد ... البته لابد خودت اون دور و ورا بودی و دیدی ... آهان وحیدم آخر مراسم رسید بس که این بچچه اسلوموشنه ! ... برعکس تو که ورزشکار و تر و فرز بودی ... دارم سرتو درد میارم مشتی پسر ... دست خودم نیست ... دلم نمیاد تمومش کنم این نامه رو ... راستی شیرزاد یادته اون پستی که واسه فوت عمه ناهید گذاشتم چی نوشتی واسم ؟ ... نوشته بودی : 

سلام رفیق .
همچین وقتایی هیچ کلمه ای با دیگری برای آدم فرق زیادی نمیکنه . همه میان ، بغلت میکنن ، هرکدوم بهترین جمله ای رو که بلدن برات ادا میکنن ، اما همه برات مثه یه شوخی بیمزه اس . فقط خود اون (( اومدن )) و بودنه است که ارزش داره و التیامه .
غم از دست دادن یه عزیز ، چیزی نیست که برای هیچکدوممون غریبه باشه ، منم میدونم چی میکشی . و خوب هم میدونم هرچی بگم فرق زیادی برات نمیکنه . مهم اینه که بهت بفهمونم از غمت غمگینم . . اگه مراسمی هست خوشحال میشم شرکت کنم . مایهء افتخاره . 

جددن ام مرگ با همهء حواشی ش یه شوخی بیمزه س شیرزاد ... آخه یعنی چی که یه آدم از یه ساعتی یهو دیگه نباشه ؟ ... پس تکلیف آدمایی که به اون آدمه دل بستن و باهاش زیاد یا کم یا مثل ایرن و محسن فقط قد یک بار دیدن خاطره دارن چی میشه ؟ ... گفتم که اصلن ما هیچچی ... نمی خوام ناراحتت کنما ولی خدای من شاهده از دیروز بیشتر از اینکه در مورد تو حرف بزنیم با بچچه ها حرف مریمت بوده ... که می خواد با جای خالی تو و خاطرات این همه سال چیکار کنه ... مگه شوخیه ؟ ... به حرف آسونه که بگیم خدا صبرش بده و مرگ حقه و اینا ... 

حیف نمی تونی ببینی ... کیامهر لینک پستهایی که بچچه ها برات نوشتن رو گذاشته ... 53 نفر به یاد مرد متولد 53 ... برای نجات جون یه آدم دیگه خطر کردن کم چیزی نیس ... مرد می خواد ... این همه بغض ... این همه اشک ... این همه یادبود اونم از طرف آدمهایی که خیلیاشون حتی یکبارم ندیده بودنت ... نمی خوام حالا که نیستی شلوغش کنما ولی بنظر من توو دوره زمونه ای که آدما سر و ته مرگ خیلی از بستگانشون رو با یه آخی گفتن هم میارن ، اینا یعنی که تو خیلی خوب بودی پسر ... آدم خوبی بودی ... انسان خوبی بودی ... و حیف شدی نازنین ... حیف شدی ... شیرزاد جان ببخش که وراجی کردم ...  

فقط حرف آخر اینکه به رفاقت کوتاهمون قسم خیلی دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت ... شماره تم از توی گوشیم پاک نمی کنم بچچه ... تو تا اون سر دنیا ... تا همیشهء خدا رفیقم می مونی ... روی ماهتو می بوسم ... دیدار به قیامت نازنین .

نظرات 133 + ارسال نظر
الهه دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

خدای من.......

گل گیسو سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ق.ظ http://gol-gisoo.blogsky.com/

...

کیامهر سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ

امروز که از ختم اومدیم بیرون
وقتی که تو گریه می کردی به خودم گفتم تموم شد
دیگه شیرزاد رفت و همه یادمون میره
شب هم خونه کورش ذکر و خیرش بود ولی گریه نه
با مهربان که بر می گشتیم
درست سر همون خیابون که شب تولد مریم دیدمشون
زدم کنار
نه اینکه بخوام وایسما محسن
نتونستم رانندگی کنم
اشک چشامو گرفت و زدم زیر گریه
های های گریه کردم
مهربان میگه تا حالا گریه منو ندیده بود
دعا کن که دیگه نبینه گریه منو
باشه رفیق ؟
از این به بعد به یاد شیرزاد که اون بالا نشسته و به ما لبخند میزنه دور هم جمع میشیم
میریم سر خاکش
یاد مریمش می کنیم
یاد خنده های تموم نشدنیش
محسن چقدر مزخرفه این زندگی
دیدی دیشب مریم چی بهت گفت ؟
آقا محسن راست می گفتی
تف به این زندگی

مهدی پژوم سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ http://mahdipejom.blogsky.com

سلام محسن...
دست خودم نیست. اون آخرین شسطر دیوانه م کرده...
شماره تم از گوشی پاک نمی کن ام بچه...
دور از چشم محمود رضا دارم زار می زن ام. اون که نمی دونه. میگه چه بچه ست...نه؟
خیلی حال ام بده...
یاد بعضی نفرات...

وانیا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

بگم چی؟
خوب نوشتی؟
به به چه چه؟
نه تو اینا رو میخای نه من اومدم اینا رو بگم دارم چرت میگم
اعصابم خورده از دسته این دنیا
چرااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
حیف شد حیف
روزی منو تو هم حیف میشیم میریم اون بابلا هررررر میخندیم به دنیا وآدمایی که خرکی دارن زور میزنن بچسبن به این زندگیه لعنتی مزخرف که براشون قده یه گهم ارزش قایل نیست
الانم شیرزاد اونجاست و به تایپ من نامه ی تو اشکای ما میخنده نه
نمیدونم

سیمین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

.............

فلوت زن سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ http://flutezan.blogsky.com

اینطور موقع ها آدم می قهمه که نوشتن چقدر خوبه ! وقتی هیچچی آدمو آرووم نمی کنه
همین رقص قلم رووی کاغذ و خط و کاغذهایی که یکی بعد از دیگری سیاه می شن و چشایی که هی از سمت راست به چپ آروم حرکت می کنن و دوباره بر می گردن اول خط بعدی ، یا شاید رقص آروم انگشتا روی کیبورد باشه و آهنگ ملایمی که از فشار دکمه ها یکی بعد از دیگری ایجاد می شه و صفحه ی سفید روبروتو سیاه و سیاهتر می کنه !
نوشتن چه نعمت بزرگیه
وقتی حرفایی که توو دلت مونده و نمی تونی فریادشون کنی ذره ذره و آرووم آرووم از ته ِ قلبت بیرونشون می کشی و قلبتو سبک تر می کنی !
این نامه چقدر آروومم کرد ، چقدر به دلم نشست چون با دل گرفته نوشته بودینش ! چون به یاد دوست عزیزی نوشتین که هفته ی پیش این موقع بود و زندگی می کرد ، چون کلی خاطره براتون و برامون باقی گذاشت...

محسن محمدپور سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ http://paarseh.blogsky.com

لعنت به تو محسن..
دیوانه شدم باز...
من مرگ رفیق رو تجربه کردم
اما نمیدونم چرا برای یه آدمی که فقط چند ساعت دیدمش اینطوری شدم..بهم ریختم حسابی...
امروز فرشته خواهرم که حتی نمیدونه وبلاگ چیه بازم وقتی از ماجرای دیروز ِ خونه پدری شیرزاد گفتم دوباره گریه کردو و منم دوباره مجبور شدم بفرستمش بره خونه...
مرتضی یه آدمیه که سه چهار ماه میشناسمش تو مغازه بغلیه مغازه من کار میکنه دیروز پا به پای من گریه میکرد..
نمیدونم چه ماجراییه این قضیه شیرزاد...
انگار باید بگیم مورد عجیب شیرزاد طلعتی...

م . ح . م . د سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

چرا رفت ؟!

جوابی نداره دیگه ! لابد

الهه سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

دیگه نمیدونم چی بگم....خداییش برای اولین بار تو زندگیم کم آوردم!برای اولین باره که به خاطر مرگ یه نفر دو روز تمام گریه کردم و اشکم بند نمیاد....برای اولین باره که کنترل مغز و فکرم دست خودم نیست...گیجم...هنوز تو همون سه شنبه جا موندم...نمیتونم بیام به زمان حال....زمان حال خیلی بده الان...خیلی بده........
نامه تون مثل ضربه های آروم پتک زرگر میمونه....جوری نمیکوبه تو مغز و قلب آدم که نابودش کنه....کم کم و آروم آروم رفتن شیرزاد رو حالی کردین بهم....انگار داره باورم میشه.....که نیست دیگه.....نمیبینیمش.......هیچوقت.....

محسن محمدپور سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ http://paarseh.blogsky.com

محسن الان که دوباره خوندم پستت رو حس کردم که شیرزاد وایساده پشت همین صندلی زهوار در رفته پشت کامپیوتره خونه ما داره لبخند میزنه
توام با همون شلوارکت نشستی اون اتاق ،پایین همون مبلی که بغل ورودی ِ آشپزخونه ست و داری نیگامون میکنی و یه لیوان آب دستته...
شیرزاد سرش رو میاره پایین و میگه عجب پستی نوشته این محسن و مریم رو صدا میکنه که مریم بیا ببین محسن برام چی نوشته....

کیامهر سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

محسن کاش امشب بر نمی گشتم خونه
کاش اقلا پیش هم بودیم باز
چرا این گریه لعنتی بند نمیاد لامصب
؟
تو رو خدا بچه ها قدر هم دیگر رو بدونیم
فردا که خورشید در میاد معلوم نیست کدوممون باشیم ؟
ای خداااا

دومان سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ق.ظ http://sly.blogfa.com

خوندن این نامه حتی برای من که شناختم از اون مرحوم به اندازه چند تا از پستهاش بیشتر نبود خیلی سخت بود.
فقط شما و جناب کیامهر با توجه به جایگاه خاصی که بین بچه های بلاگستان دارید میتونید اونها رو آرومتر کنید.
روحش شاد.

فلوت زن سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ق.ظ

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک ِ گرم
در لا به لای دامن ِ شبرنگ ِ زندگی
رفتم که در سیاهی ِِ یک گور ِ بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ ِ زندگی

نمی دونم چرا امشب رفتم سراغ ِ دیوان ِ فروغ و ...

آلن سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ق.ظ

تمام ارتباط من و شیرزاد ؛ ختم میشد به چند تا کامنت و یه تماس تلفنی.
ولی محسن باور کن ؛ شیرزاد توو همین ارتباط کم منو نمک گیر خودش کرده.
امروز اومدم ؛ چون واقعن احساس وظیفه کردم.
واسش پست نوشتم ؛ چون احساس کردم بهش مدیونم.

شیرزاد خیلی مرد بود محسن. یه لوطی به تمام معنا.
راستش ارتباطمون خیلی کم بود ؛ ولی خیلی چیزا بهم یاد داد. درس معرفت. درس بزرگواری. درس متواضع بودن.

۵ سال از من بزرگتر بود ؛ ولی چه توو کامنت گذاشتن و چه توو زنگ زدن اون پیشقدم شد.
اینا خیلی برام ارزشمنده محسن.
اینا چیزایی هست که باعث میشه ؛ که من تا عمر دارم مدیونش باشم محسن.

همونطور که توو پست نوشتم ؛ یادش همیشه با ما می مونه.

شیرزاد یه نشانه بود محسن.
خدا دوستمون داشت که شیرزاد رو بهمون معرفی کرد.
ولی خدا شیرزاد رو بیشتر از ما دوست داشت.
نذاشت خیلی توو این دنیای لعنتی عذاب بکشه.
بردش پیش خودش. من مطمئنم که شیرزاد جای خیلی خوبی داره.
امروز همه ش به عکس شیرزاد نگاه می کردم.
محسن ؛ تو هم دیدی ؟ دیدی چه شاد بود ؟
بخدا داشت به ما نگاه می کرد. داشت به ما لبخند میزد.
می گفت که من جام خوبه. من راحتم.
اینا رو من شنیدم محسن. بخدا شنیدم.

منم شماره شیرزاد رو پاک نمی کنم.
تا ابد یادگاری نگهش میدارم.

تنها یادگاری که از یه دوست اصیل دارم.
روحش شاد.

مهدی پژوم سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ق.ظ http://mahdipejom.blogsky.com

یادم میاد... فریادم میاد...

کیامهر سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ

اینا رو شیرزاد نوشته :
تو اتوبوس نشسته بودم ، هدفون تو گوشم بود ،‌ گوشی هم چون تازه با یکی از دوستان صحبت کرده بودم همینجوری تو دستم بود ،‌ یه دفعه دیدم پسربچه خیلی خوشگل تقریبآ ۵-۶ ساله ای که پدرش نشونده بود رو صندلی کناریم ، دست انداخت گوشی رو از دستم بقاپه ،‌ با دیدن حرکات و تغیر رفتاریش ، فهمیدم طفلی عقب افتاده ست . گوشی رو تو جیبم قایم کردم و نشستم ،‌ چند دقیقه ای نگذشته بود که دست انداخت دور بازوم و با لبخند چسبید بهم ،‌ مشت میزد رو پام ... سرشو میذاشت رو شونه ام ... میپرید بغلم میکرد ... وای چقدر این بچه شیرین و با محبت بود . اعصابم خورد شد ... با خودم عهد کردم هیچوقت بچه دار نشم . پدرش سعی کرد جلوشو بگیره اما گفتم طوری نیست .

پدر یه مرد شهرستانی تنومند با یه چهرهء پاک و نجیب ، آفتاب سوخته و زحمت کشیده و آبرومند بود .

سر بچه رو آوردم جلو و بوسیدم تا پدرش بدونه که بچه اش مایهء اذیت نیست

...................................................

بچه رسمآ از سروکول من بالا میرفت و من تو حرم قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس بودم :

_‌ یا قمر بنی هاشم یا باب الحوائج خودت شفاش بده . به اون ضریحت که دخیلش شدم ،‌ اگه عظمتت رو میخوای نشون بدی اینجا نشون بده . نمیدونم چرا حس کردم باید اینکارو بکنم ؟‌ گردن آویز عقیقم رو که روش آیه الکرسی و پشتش چهارقل حک شده بود درآوردم :‌ خیلی دسوتش داشتم اما باید یه چیز متبرک بهش میدادم : کاش شفا پیدا کنه ...

_ وقت پیاده شدن بود :‌طفلی پدرش داشت سراغ هتل و مسافرخونه میگرفت ،میگفت فقط بیمارستان دی میتونه درمانش کنه ... یکی میگفت برو حرم امام بخواب ... یکی آدرس مسافرخونه های راه آهن رو میداد ... پیاده که شدن رفتم جلو و اول گردن آویزو دادم و براش گفتم که این گردن آویز از کجا اومده و کجاها همراهم بوده ، تا حرف از "کمکی چیزی اگه از من برمیاد " شد،‌ حالتش عوض شد :‌ نه ... تشکر ... ممنون . به عزت نفسش هم یه آفرین تو دلم گفتم و اومدم .

آهنگ اصفهانی درمورد حضرت ابوالفضل دیگه تیر خلاصی بود که اشکامو روون کرد و این زنیگه به راحتی ۴۵ سالهء بوگندوی کناردستم تو تاکسی رو که به چه فلاکتی آویزون دستگیره تاکسی شده بود نکنه یه سانت برخورد باهام داشته باشه و دامن عفتش توسط این متجاوز پست " مثه همه مردا "‌ لکه دار بشه ، با بهت نگاهم میکرد . اشکهای امشبم هم هدیه به تو پسر دوست داشتنی :‌کاش مثه فیلم هندیا ٢٠ سال دیگه سالم و قبراق ببینم و بشناسمش ، چون گردن آویز من تک بود ، هر دو روشو داده بودم نوشته بودن .

چی میشه اگه فردا صبح بچه بیدار که میشه خوب خوب شده باشه .


میخونم و زار می زنم
چی میشه فردا صبح که بیدار میشیم تو نمرده باشی شیرزاد ؟
چی میشه که همه اینا دروغ و شوخی باشه ؟
چی میشه برگردیم به جمعه صبح و تو نری به اون آبشار لعنتی یا بری و نمیری ؟
بعد ما همگی با شیرینی و کمپوت بیایم پیشت و بگیم شیرزاد ! خدا خیلی بهت رحم کرد
خدا رو شکر یه شکستگی کوچیکه
محسن اشکم بند نمیاد

فاطمه (شمیم یار سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ

سلاممم
آره این هیچوخت از همه اش بدتره خیلی بد..
دلم خیلی برای نوشتناش تنگ شده از همین الان

کیامهر سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ق.ظ

قربون گریه هات برم شیرزاد
ببین واسه یه بچه عقب مونده چیکار کرده ؟
بعد انتظار داری این آدم وقتی می بینه یکنفر افتاده تو آب جونش رو نده ؟

کیامهر سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ

کاش به مریم قول نداده بودم محسن
پستهاش رو می خونم و زار می زنم
ببین چی نوشته :

هرجا سبز بود ، جای پای اون بود ،‌ رفت و رفت ... رسید ، دیدش :‌ چقدر بزرگ شده بود ...((دریا))یی شده بود برای خودش ... این مایهء‌افتخار بود . اما اگه یه برکهء کوچولو هم بود همینقدر دوستش داشت . نمیدونست با بارون های قبلی و بعدی چه فرقی داشت .. شاید یه فرشته از بینشون رد شده بوده وقتی این بارون داشته میباریده روی این کوه . اما تا بهش رسید ، خشکش زد .. خرد شد ... چقدر سرررررررررررد شده بود .. چقدر سردش بود . سرد بود . منجمد شد ،‌ خرد شد ، پکید ...

شد یه مشت خاک زیر پای (( دریا ))

اما شاد ... از اینکه با اون بود ... حتی اگه خاک ....

الهه سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

کیامهر منم تو وبلاگش بودم از وقتی برگشتم خونه...وبلاگ پرشین...بلاگ اسکای.......
حالم خرابه.....کاش همه ی اون چیزایی که نوشتی اتفاق میفتاد.......کاش برمیگشتیم عقب......

مکث سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ http://maks2011.blogsky.com

یادم می یاد فریادم می یاد...به خدا ایرن راست می گه. هروقت خبر رفتن یکی و می شنوم بیشتر تحلیل می رم...

کیانا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

توو این دو روز خیلی بغض کردم خیلی گریه کردم.واسه منی که طعم گریه واسم آشنا نیس گریه کردن و نوشتن از اشکایی که بی اختیار میریزه سخته.همیشه دربرابر مرگ دیگران مقاوم بودم اما حالا...
واسه خاطر دوستی که تمام آشنایی من ازش درحد پستاش و چن تا کامنت بوود،نمیتونم مقاوم باشم نمیتونم سکوت کنم و اشک نریزم نمیتونم به بقیه دل داری بدم نمیتونم
آدما همیشه بعد مرگ عزیزانشون پشیمون میشن از خیلی کارای که باید انجام میدادن و ندادن ،حالا من پشیمون و متاسفم که چرا زوودتر نشناختمشون؟؟

از دست این دنیای لعنتی از دست خودم از دست همه چی داغونم...
از دیروز هزار بار با خودم گفتم کاش دروغ بود کاش بیدارشمو همه چیز مث قبل باشه کاش....
فقط میتونم بگم روحش شاد...

کیامهر سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ

کاش شیرزاد بتونه پستهای بچه ها رو بخونه
هرکی خواب شیرزاد رو دید ازش بپرسه
اینترنت اون دنیا سرعتش چه جوریاس ؟
من که خراب رفتنم
اگه مطمئن باشم اینترنت داره
یه لحظه هم صبر نمی کنم
میرم

مینا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

من هیچ کدوم از بچچه های وبلاگی رو تاحالا ندیدم. شیرزادو هم ندیده بودم. ولی خیلی دوس داشتم امروز می اومدم... نشد بیام... چون نه کسی رو میشناختم نه کسی منو میشناخت. ولی همش دلم اونجا بود. واسه مامان بزرگم که خیلی دوسش داشتم انقد گریه نکرده بودم که واسه شیرزاد گریه کردم... نمیدونم چرا... اصلا باورم نمیشه...

الهه سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

تو بیخود میکنی کیامهر!من الان اینقدددددر حساس شدم که میتونم با کوچکترین حرفی سکته کنم!....تو دیگه از مرگت حرف نزن!نه خنده داره نه حال خوب کن!خب؟!

وروجک سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ق.ظ http://jighestan.blogfa.com

مرگ بده
اما چقدر خوبه ادم عزیز بمیره
جوون نباشه اما عزیز باشه
من از دیروز تا حالا مثل این دیوونه ها همش دور خودم می چرخمو تو لک خودمم
اصلا از فکرم بیرون نمیره
توی شوکم بغضم نمی ترکه راحتم کنه
دیگه همه بهم شک کردن که چی شده من که جیغم خونه رو رو سرش می ذاشت دیگه صدام در نمیاد
هه مسخره س اما می خوان نتمو قط کنن چون واقعا دارم اذیت میشم
خب شما هم باشی نمی تونی قبول کنی بچت با یکی توی بلاگستان اشنا بشه که تا حالا از نزدیک ندیدتش بعد بخاطر فوتش انقد خودشو خونه رو به هم بریزه
نمی دونم ...
نمی دونم چی بگم اخه چه جوری میشه!!!!
من که به همه امید می دادم دیگه امید به زندگی ندارم

کرگدن سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ق.ظ

مینای عزیز
قراره جمعه همگی سر مزارش جمع بشیم
مریم شیرزاد هم میاد ...
دوس دارم هر کی که می تونه بیاد ...

وروجک سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ق.ظ http://jighestan.blogfa.com

واااااااااای من که از الان تپش قلب گرفتم
امروز هر کاری کردم نتونستم بیام مسجد مسجدشو بلد بودم اما تا ساعت 6 شد پاهام شرو کرد به لرزیدن
اخه من چقد..

مینا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

مرسی آقا محسن. اگه بتونم حتما میام.

کرگدن سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:58 ق.ظ

وروجک جان
کاش همه بچچه ها بیان
بخاطر شیرزاد ... بخاطر مریم شیرزاد ...

الهه سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

منکه میام به امید خدا.....نمیتونم نیام......

وروجک سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ق.ظ http://jighestan.blogfa.com

می دونم که تمام اینا به مریم تسلی میده اما من که خودمو می شناسم می دونم که اومدن من شاید شماها رو هم اذیت بکنه انقد که نسبت به مرگ و میر ضعیف برخورد می کنم حالا تا اون روز کی مرده کی زندس؟
سعی خودمو می کنم

آرمین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ق.ظ http://www.musicarmin.blogfa.com



همگی سکوت فقط فاتحه بخونید

الهه سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

بی خواب شدم.....
دیشب به این امید خوابیدم که صبح بیدار شم و ببینم همه چی خواب بوده!باورتون میشه؟!برای اولین بار تو زندگیم خودم رو میخواستم گول بزنم!خیلی هم قدرتمند بود این خواسته...این التماس.......
امشب دیگه هیچ امیدی ندارم....بخوابم که چی بشه؟

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ق.ظ

حالا فهمیدم چرا دلم انقدر با این پسرررررررر کیامهرررر

پس بگو این دل چرا از دیروز که فهمید که شیرزاد پر کشید انقدر زار میزنه

نگوو این شیریل ما نشون اقام ابوالفضل رو سینه اش حک شده

خداااااااااا

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ق.ظ

اقا صدامووو میشنوی اره اقا میشنوی ی ی

اگه میشنوی دوستمون سپردیم به خودت ت ت ت

هواشوووو داشته باش همونطور که همیشه دلش هوای همه رو داشت

مثل شما بود اقا ا ا ا

یلی بود برای خودش ش ش

پهلون بی نشونی بود برای خودش

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ

همش به خودم میگممم این پسر چی رو دلش حک شده بود که انقدر هممون از رفتنش میسوزیمممممم نگو اقا جون عشق شما تو سینه ش بود د د

همونه که همه جا میخواستتتت به همه کمک کنه ه ه

ای خدااا نمیدونم این چه رسمیه که باب کردی هرچی خوبه میبری پیش خودت

نمیگی ما تنها و غریب میشم از این دنیای بی پهلونت

حامد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ق.ظ

ای وای ای وای

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ق.ظ

خدا تو که بی معرفت نبودی ی ی

ببین چه جوری شادی رو تبدیل کردی به غم برای این بچه ها

ما دلمون خوش بود که اینجا باهمیم و میخندیم

اما الان 2 روز رخت عزا بستی رو دلمون

خدا چرااااااااااااااااااا

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ق.ظ

شبی خونه مامان بزرگ شوهرخالم یدفعه گوشیشو روشن کرد و اهنگ " گل باغمی چش چراغمی رو " گذاشت
دلم هوری ریخت دستم گذاشتم رو سرم گفتمممم دیگه هروفت این اهنگ بشنومممم یادتم شیرزاددد

وانیا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ق.ظ

بچه ها یه خواهش
هرکدومتون اعتقاد دارین براش قرآن بخونید یه سوره حتی یه یاسین
میدونم پاکه ولی برا...
خدایا دارم چی میگم

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ق.ظ

حالا کیامهر چیزی رو گفت که دلم بیشتر اتیش زد شیرزاددد

من مرید اونایم که رو دلشون اسم اقام ابوالفضل حک شده

پسر رفتی و غمتو گذاشتی رو دلمون ن ن

شیرزاد یه سوال دارم ازت ؟ با معرفت ت ت اینه رسمش که تنهامون گذاشتی ی ی

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ق.ظ

چرا خدا دلمو اتیش زدی دوباره ه ه ه

آرمین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ق.ظ http://www.musicarmin.blogfa.com



منم با وانیا موافقم بجای اشک و گریه فقط فاتحه و قران بخونید از همچی براش بهتره

میلاد سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ق.ظ

بچه ها ببخشید دست خودم نبود
دلم پکید یدفعه

آرمین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ق.ظ http://www.musicarmin.blogfa.com



میلاد جان عزیزم آروم باش فقط براش فاتحه بخون

وانیا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ق.ظ

میلاد جان یکم آرووم باش
پسره خوب

کرگدن سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:32 ق.ظ

دم همه تون گرم بچچه ها ...
امیدوارم همه تونو جمعه سر مزارش ببینم ...

آرمین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:32 ق.ظ http://www.musicarmin.blogfa.com




من ندیدمش ولی باید یکی زیر چلمو بگیره بندازتم تو رخت خواب حالم خیلی خرابه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.