بچچه که بودم وختهایی که مامان و بابا به قصد مهمانی خانهء بستگانی که من خانه شان را دوست نداشتم شال و کلاه می کردند عزا می گرفتم چون مجبور به رفتن بودم و قدرت و جرئت مخالفت و مقاومت و سر باز زدن نداشتم ... مهمانی زورکی از فحش خار مادر هم بدتر بود لامصصب ... نتیجه اش این شد که بعدها وختی پشت لبم سبز شد و قدرت و جرئت پیدا کردم نه تنها هیچوخت به مهمانی آن بستگان دوست نداشتنی نرفتم بلکه دیگر حتی به مهمانی خانهء بستگانی که دوستشان داشتم هم رغبتی نداشتم و کم کم رفتم توی لاک خودم ...
مهمانی خدا از فردا پسفردا شروو می شود و باز من و خیلی امثال من ها در این مملکت کوفتی در این جبر جغرافیایی همان بچچهء عزا گرفته هستیم که قدرت و جرئت مخالفت و مقاومت و سر باز زدن نداریم و باید سیگار را توی مشتمان قایم کنیم و توی راه پله و پشتبام غذا بخوریم ...