ماشین من خیلی وخت است که صبح ها سرویس بچچه های شرکت است ، حتی خیلی قبلتر از اینکه کارمند این شرکت باشم ... در بُرهه های مختلف این سه سال و اندی من و ماشینم مسافران صبحگاهی زیادی را دیده ایم و مسیر خانه تا شرکت را همراهشان بوده ایم ... جدیدن یک خانمی به همکاران شرکت و مسافران صبحگاهی اضافه شده است که امروز دخترک چار پنج ساله اش نیز همراش بود که سر به سر گذاشتنش و شنیدن شیرین زبانی های خجولانه اش راه را کوتاه میکرد ... اسمش را که قبلتر از مادرش شنیده بودم صدا زدم و مسافران ماشین را یکی یکی به اسم براش معرفی کردم تا رسیدم به خودم ... گفتم : اسم من محسنه ... با تعجب و ناباور نگام کرد طوری که انگار دارم دروغ میگویم ... چند لحظه مکث کرد و گفت : نه ... گفتم : والا باور کن اسمم محسنه ... زلال و ملیح خندید و گفت : نخیر تو اسمت سرویسه !