آدمیزاد اساسن مرد یا زن دو راهی نیست ... مادامی که در زندگیش به دو راهی نرسیده یا قرار نیست از یک مرزی رد شود و پا به فرامرزی دیگر بگذارد حالش خوب است و چار ستونش محکم است اما وای به حالش اگر برسد مثلن به مرز باریک تر از موی میان دو تا چیز ظاهرن مشابه اما ماهیتن و عملکردن ، فرسنگها متنافر از هم ... مثلن ایده آل گرایی و بلند پروازی ... خودخواهی و خودشیفتگی ... ساده دلی و حماقت ... آرامش و انزوا ... مهربانی و خاله خرسه گی ... آزادی و ولنگاری ... جدیت و خشونت ... منطق و رباتیسم ... خستگی و بُریدن ... دوست داشتن و پرستش ... پرستش و ذوب شدن ... ذوب شدن و استحاله ... شجاعت و خریت ... بخشندگی و ریخت و پاش ... ترس و بُزدلی ... درایت و سیاست ... تساهل و تجاهل ... تواضع و خاک بر سری و همینجوری بشمار تا صُب ... اینجور جاهاست که حالش بد میشود ... می ترکد به کسر ت ... منهدم میشود آن چار ستون محکم و از ارگ بم اش حتتا یک بسته خرمای مضافتی هم باقی نمی ماند که دیگران بخورند و فاتحه ای نثار روح فزنات اش کنند !