هفتهء خوبی بود ... شور شیرین آن سالهای دور و متوسط و نزدیک ! را زنده کرد ... برای من که همین چن وخت قبل ترها شبی چن ساعتم را پای وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی و کامنت بازی می گذاشتم و روزی n تا بازدید و n تا کامنت داشتم اما حالا به هر دلیل سوت و کور شده هم خودم هم وبلاگم ،نوشتن در جوگیریات شلوغ و رفیق باز مث این بود که لیونل مسی پژمان جمشیدی را یک هفته ببرد سر تمرینهای بارسلون ... مث این بود که حامد بهداد ، حسین محب اهری را یک هفته با خودش ببرد سر صحنهء فیلمبرداری ... نوشیدن چندین و چند باره از چشمهء رفاقت و مهربانی و آقا منشی کیامهر بود ... دوباره نفس به نفس آقا طیب دادن بود بعد اینهمه سال که گذشتیم و گذشت ، آق طیبی که « توو هرعکسی باشه ، اون عکس بره سینه دیوار اتاق ، دیگه اون دیوار نمی ریزه » ... غرق شدن در معصومیت زلال چشمهای تیله ای مملی و بغض کردن بابت غصه ها و جای خالیش بود ... واستادن سر گذر عیاری ها و لوطی گری ها در سایهء رفاقت با آقا محمد حسین بود ... گرفتن دستان پینه بستهء بوسیدنی قهرمانان مظلوم نوشته های آقا مجید شمسی پور بود ... و هزار باره شرمندهء لطف و محبت همه شما دوستان نازنین شدن بود ... دور همی اینهمه خوبی و قشنگی یکجا ، یک هفته روحم را شاد کرد و حالم را خوش ... الهی که حالتان خوش باشد همیشه ... خلاص.
امضاء : محسن باقرلو
امضاء : مسعود کرمی
روحش شاد . پدرم را می گویم . می گفت :
مهمانی که می روید ، اگر صاحب خانه نماز خوان باشد ، شما هم به حرمت او باید نماز بخوانید .
و باز می گفت :
مهمان که به خانه تان می آید ، اگر نماز خوان باشد ، به حرمت او شما هم باید نماز بخوانید !
چند شب مهمانی مجازی ، همیشه این را به خاطر داشتم که حرمت میزبان و حرمت مهمانان میزبان بر من واجب است .
کاش چنین بوده باشد .
سپاس از حضرت بابک . از حضرت باقرلو و همه ی حضراتی که این چند شب به مهمانی آمدند ، خواندند ، گفتند و رفتند .
و سپاس بیکران از حضرت نادر تشرعی ، که چارو با همت او به راه افتاد .
این آخرین نوع مجید است در کلوتهای شهداد ، تا بدانم که تقریبا هیچم و بس !
امضاء : مجید شمسی پور
مثل یک مهمانی یک دفعه ای است. مثل " پایی همینو بریم خونه ی فلانی !؟ " بعد کمی فکر کنی و ببینی که پایی. و اصلا هم مهم نیست که لباس کار تنت است. یا اینکه صورتت را اصلاح نکرده ای. یا اینکه خیلی خسته هستی. همینکه پایی یعنی چیزی هست... دلت سلام علیک و ماچ سه تایی می خواهد... دلتنگ هستی... برای میزبان... برای خودت... برای مهمانی... بعد که از در توو میایی میبینی انگار عهد آنشب خیلی ها دلشان تنگ بوده است... برای میزبان... برای خودت... برای خودشان... برای مهمانی... کلا آدمیزاد جماعت موجود دلتنگیست، نه که میان بینهایت آسمانها همین یک تکه زمین و همین چهارتا فامیل را دارد، همه اش دوست دارد با همین چهارتا فامیلش دور هم جمع شود. بیخیال اینکه حرف تازه ای ندارد.یا بیخیال اینکه زمین تا آسمان با فلان دایی فیلسوفش یا فلان عموی شارلاتانش یا فلان عمه ی مذهبیش یا فلان خاله ی شاعرش فرق دارد... عرض کرم که خب همین چهارتا فامیل را دارد دیگر. حلاج هم که نیست خود خدا باشد ( یا حداقل ابی که با خدا چای بنوشد ! ) پس خدا هم از لیست کسانی که می شود به مهمانیشان رفت، خط میخورد و باز تهش می ماند همین چهارتا فامیل...
خلاصه که... مرسی که پا بودید... سلامتی میزبان... سلامتی خودت... سلامتی خودم... سلامتی مهمانی... سلامتی همین چهارتا فامیل که شمایید...
امضاء : حمید باقرلو
اگر تمام دنیا، "پاریس" را به ایفل و شانزلیزه و شب های عشقولانه اش می شناسند. اگر تمام ایران "استاد اسدی" را با گلی که توی بازی با ژاپن به عابدزاده زد می شناسند. اگر تمام محله ی ما، "اکبر ماست بند" را به سر شیر و ماست های چکیده ی فرد اعلایش می شناسند. آدم های این حوالی هم، همدیگر را از روی قلم هایشان می شناسند. قلم هایی که ما به آن ها و آن ها به ما هویت دادند. سطرهایی که خوشی ها و ناخوشی ها و درونیاتمان را جاااار زدند. و دل هایی که آرام آرام از پشت این نوشته ها، اعتماد کردند و نزدیک شدند و دنیای شیرین ِ ما وبلاگ نویس ها را پایه گذاشتند.
قرارم با بابک
اسحاقی این بود که برای روز آخر چیزی بنویسم. چیزی شبیه "حرف آخر" برای جمع
کردن سفره ی این میهمانی. با گارانتی ِ رفاقت، خلف وعده می کنم با بابک!!!
حرف
آخر ندارم. حرف اولم هم گفتن ندارد، نا گفته پیداست که قرار گرفتن اسمم در
کنار محسن باقرلو و مسعود کرمی و بابک اسحاقی برایم افتخار است و تجربه ای
بسیار شیرین. هم بازی شدن با آدم های اینچنین را نه برای یک هفته ای که
گذشت که برای همیشه ی عمرم آرزو می کنم. اما حرف دومم را بلند می گویم. شما
هم بلند بخوانید، لطفن:
"اینجا دنیای خوبیست.
اقل کم برای مایی که اهلی اش شده ایم دنیای خوبیست. بگذاریم خوب بماند.
خرابش نکنیم. برای ساختن جایی بهتر از این جا نه فرصتی مانده به دنیا، نه
حوصله ای به آدمیزاد"
امضاء : محمد حسین جعفری نژاد
قاعدتا وقتی کسی خانه اش را به شما اجاره می دهد شما حق ندارید خانه اجاره ای را به کسی دیگر اجاره بدهید . اصلا با عقل هم جور در نمی آید وقتی تو فرصت داری چند روزی بر اریکه شهریاری بلاگستان تکیه بزنی بروی و دیگرانی را تعارف کنی که بیایند و به تخت لم بدهند . اما خب داستان من و کرگدن داستان دیگری است و این دیگران هم با دیگران توفیر دارند ...
خرداد ماه سال 90 محسن توی این پست نوشت که قرار است چند روزی به سفر برود و بلاگ اسکای امکانات جدیدی دارد که می شود پستها را در زمان مشخصی اتومات منتشر کنی . راستش به عنوان طرفدار پر و پا قرص بلاگ اسکای خیلی بهم برخورد که تا به حال از چنین قابلیتی بی خبر بوده ام . تلفنی صحبت کردیم که خب رفیق! به ما هم این ترفندهای وبلاگی را یاد بده و محسن هم گفت بلاگ اسکای اصلا چنین امکانی ندارد و این حرف فقط یک شوخی بوده و بس . با اصرار من قرار بر این شد که من به جای محسن سه تا پست بنویسم و عکس العمل بچه ها را ببینیم . جالب بود که هیچکس متوجه موضوع نشد و دست آخر هم محسن توی این پست گفت که با موبایل پست ها را منتشر می کرده است . این داستان تا امروز نگفته باقی ماند تا شاید یک وقت باعث دلخوری کسی نشود و حالا و بعد از دو سال و نیم شاید گفتن این راز دلیلی باشد که چرا ما با فرصت استیجاری طلایی که دستمان بود از سر شکم سیری رفتار کردیم و دو تا از نوبه های نوشتنمان را سپردیم به رفقایی که خیلی بهتر از ما می نویسند .
سه تا پستی که خرداد ماه 90 من با نام محسن باقرلو نوشتم :
خواندن کامنتهای این سه پست لااقل برای خودم خیلی جالب است . اینکه ما نوشته های یک آدم را بر چه اساسی قضاوت می کنیم ؟ به خاطر نامش یا وبلاگش یا به خاطر خود نوشته ها ؟ فکر فاخته نوشت ها هم از همانجا به سرم خطور کرد و بعد از این اجاره نشینی یک هفته ای ایده های جالب تری هم به فکرم رسید که به امید خدا یکروز عملی خواهد شد .
از محسن باقرلو ، مسعود کرمی ، مجید شمسی پور ، محمد حسین جعفری نژاد و حمید باقرلوی عزیز به خاطر این همکاری قشنگ و خاطره انگیز دنیا دنیا ممنونم و از تک تک شما عزیزان که با شور و حال زیاد ما چند نفر را خواندید بی اندازه سپاسگزارم . حالا دیگر وقت اسباب کشی است و ضرب المثل نخود نخود هر که رود خانه خود ...
زیاده عرضی نیست . تا بعد ...
امضاء : بابک اسحاقی