بلاخره نامه های کرگدن به محسن داره اثر میکنه....اول صبحی که با باران ذوق زده شدیم حالا هم که با پست جدید کرگدن...فکر نکنی هیچی ننوشتی همین سفیدی یک دنیا حرف داره....منتظر نامه های کرگدن هستیم
(برای فهمیدن این کامنت روی صفحه کنترل آ بزنید!)...
خیلی پست خوب و پرمحتوایی بود! البته بنده با یه قسمتهاییش موافق نیستم!... مثل خط اول که گفتی " - "!...به نظرم کمی تند رفتی!... یا مثلا اون خط دوم! نظرت محترم ولی آیا واقعا فکر میکنی " - " !؟... البته یه جاهاییش هم خیلی خوب بود مثل اون خط سوم که گفتی " - " و انقدر زیبا بود که اشک تو چشمام جمع شد! درباره خط پنجم که گفتی " - " حرفی ندارم چون اطلاعات و توحقیق لازم در این زمینه ندارم! و اما خط ششم! محشر بود! دیوانه کردی منو رفت! چقدر لطیف! چقدر زیبا! چقدر " - "!... خط هفتم هم با اینکه کمی کلیشه ای بود ولی بد نبود! فقط " - " در این خط از بقیه کمی کوتاهتر بود!
سلام...........طبق عادت اومدم و صفحه ی سفیدو دیدم......نمیدونم درسته یا نه اما گاهی وختا حرفا گوله میشه تو گلو و بالا نمیاد........گاهی وختا هجوم درد اونقدر کوبندس که دیگه به اه و ناله نمیرسه.فقط بایس بری تو غار سکوتت و نگاه کنی فقط همین............چاره فقط صبر و صبوریه....فقط همین..اما خب زیر اون پوست کلفت قلبی از ............
مامانگار
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 ساعت 08:50 ق.ظ
...سلاااام و صبحی دیگر بخیر کرگدن جان.. خوندم اونجا بارونیه.. خوش بحالتون تهرونیاااا...وجاهای دیگه که برف و بارونه... ...کار زیبایی کردی که پست سفید به نشانه آمدن برف گذاشتی !!..
سلامی دیر هنگام به همه اونایی که در کامنتگاه پست قبل دهانشون رو متبرک کردن به ذکر "به حمید! : " و بنده نرسیدم که جواب بدم!... سلام به فلوت زن راه حق!...سلام بر پاییز بلند لندن نشین!...سلام به مینایی که ما گول اسم وبلاگشو خوردیم رفتیم سر زدیم ولی هیچ حرف حسابی ازش نشنیدیم!...و سلام به بقیه کسایی که الان اسمشون یادم نیست ولی خیلی مخلصیم!
به مامانگار ! : "پست سفید به نشانه برف" دیگه چیه!؟...شما جدا فکر میکنی کرگدن انقدر با احساسه که همچین چجزی به فکرش برسه!؟...کرگدنه پروانه که نیست!... اولین کامنت این پست رو بخونی توضیح داده که چرا این پستو گذاشته...
مجددا به مامانگار ! : ضمنا همچین هم خالی خالی نیستا!...عرض کردم که! در یک جای خالی صفحه کلیک فرموده و بعد کلید ctrl و "A" را همزمان فشار داده (حالا نه خیلی محکم!) و پست مذکور را بخوانید!...اگه متوجه نشدید چیه بنده در چند تا کامنت بالاتر شرح و تفسیرش کردم! (البته انقدر این پست پر از معنیه که باید در تفسیر معانی بلندش کتابها نوشت! بنده فقط قطره ای از مفاهیمش رو گفتم!)...
الان هفت تا انسان عاقل و بالغ آنلاینن!... جدا من نمیدونم این بروبچ کاملا خاموش از اینکارشون چه انگیزه ای دارن!...پست درست و درمون که نذاشتی بگیم دارن پستتو میخونن!...کامنت هم که نمیذارن!...حرف هم که نمیزنن!...سلام میدی هم که جواب نمیدن!...حتی فحش هم نمیدن!... جدا خواهشا بالاغیرتن بیاید بگید کی هستید شما آخه!...تا کی ما مثل خانم مارپل باید دنبال شما دونه درشتای آنلاین باشم و هی حدس بزنیم و آخرش هم نفهمیم!؟... یکیشونو فهمیدم! خود کرگدنشه!
به سمیرا! : نه واللا عرض خاصی نبود! غرض آشنایی بیشتر و فتح باب گفتمان بود!...یه چیزایی تو مایه های "شما چی خوندی!؟" که یکی از دوستامون همیشه برای باز کردن سر صحبت استفاده میکنه!...
به الهه! : نخند بابا! تو اصلا میدونستی طبق احکام اگه زن با صدای بالاتر از دو دسیبل بخنده اون دنیا سر و ته آویزونش میکونن و تو گوشش ووزیلا میزنن!؟...
سلام داداشی صب بارونیت بخیر آقا سرتون سلامت..دلتون شاد که روحمونو سر صبی شاد کردین..
همین که پست خداحافظی از نظر غایب شد و یه پله رفت پایین خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم.
همین که سایه ی لطف و محبت شما هنوز رو سر ما هست از شما ممنونم.
همین که ۷ تا خط فاصله " - " به ما هدیه دادی یه دنیا ممنون عزیز..!! می بینی ؟.. ما خیلی قانعیم به خدا.. به همین چیزا دل خوشیم..شما خوب و خوش باش ما دیگه هیچی نمی خوایم.
به الهه! : سر و ته اویزن شدن کار باکلاسیه!؟...الان داری اینو میگی دیگه!...اون مرتاضا هم که میبینی اینکارارو میکنن تو رودرواسی افتادن و نمیخوان کم بیارن وگرنه اصلا کار لذت بخشی نیست و مثل چی پشیمونن!...شما تو خونتون میل بارفیکس دارید!؟
به مهام! : ساعت 9 دو نقطه 45 چه وقت کلاس اومدنه!؟...برو اون گوشه یه لنگه پا وایسا سطل آشغالم بگیر بالا در همین حین مشقم بنویس! (من کاری ندارم این تنبیهای مارکی دوسادی برای زمون ما بوده والان افسانه شده! همینی که گفتم!)
میدونیم که دلت برای اینجا تنگ شده...میدونیم که اینجارو رها نکردی...میدونیم که دلت میخواد همین حالا مثل سابق به روال روزای بارونی یه پست چندخطی فی البداهه بنویسی و از هوای بارونی بگی و درختا و بارون و بارون و... و تو هم میدونی که چقدر بچه ها دوس دارن این کارو بکنی...تو هم میدونی که چقدر دلت همینو میخواد... حالا این وسط میدونی جالب و قشنگ و در عین حال عجیب و اعصاب خورد کنش چیه!؟...اینکه تو فقط با این چیزی که گفتم اندازه باز کردن صفحه یه پست تازه و یه "سلام" و یه توضیح چندخطی که "برمیگردم چون...." فاصله داری...
چرا اینو از دوستات (و بیشتر از دوستات "از خودت") دریغ میکنی؟
در دنیای واقعی یه بار بیشتر نمیشه مرد...و همه همیشه حسرت میخوریم که چرا اونایی که رفتن دیگه برنمیگردن...فرق دنیای مجازی با واقعی همینه...میشه دوباره زنده شد...میشه دوباره یه روز که تو حیاط نشستی و غصه داری در باز باز بشه و اونی که رفته بیاد...
سلام محسن عزیز ... سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .
سلام بر بمب روحیه آقای حمید. آقا ما خیلی ارادتمندیما من که هیشکی نیستم اما به سهم خودم از شما مچکرم که تو این چند روزه به هر طریقی به مهمونای اینجا روحیه دادین و جو رو شاد کردین . دلم برا مملی تنگیده عزیز..
به نیما : خیلی مخلصیم!...اینا که میگم کاملا جدیه!...ترواشات شیمپلانه مغزمه!...بچه ها لطف دارن که شوخی برداشت میکنن! ... دم شما هم گرم
به هیشکی! : چه سلامی چه علیکی!؟...چه فایده داره من هی دامبول السلطنه وار خاطر همایونی بچه ها رو شاد کنم اونوقت تو هی با اون پستت بچه ها رو دق بدی!؟...بابا برگرد بنویس دیگه!
سلام حالا که گفتی ننوشتنت به خاطر قاطی کردن مسایله من یکی می دونم که برمی گردی اما نیاز به زمان داری تا اون کلاف به هم گره خورده رو باز کنی. می گم بر می گردی چون می دونم هرکس موسیقی ذهنش رو یه جوری خالی میکنه . یکی با موسیقی یکی با نقاشی و یکی با نوشتن هیچ کس نمی تونه موسیقی فکرش رو محدود کنه. پس تو احتیاج به زمان داری شاید چند ماه و شاید یک سال امیدوارم خیلی زود به آرامش ذهن برسی
نمیدونم اینها رو تو خواب دیدین یا تو بیداری کابوس دیدین...ولی اون چیزایی رو که باید از این نامه میفهمیدم فهمیدم...نگرانم برای ذهن بهم ریخته و روح حساس کرگدن...امیدوارم از این به بعد فقط رویاهای شیرین ببینین...این کابوسها رو بسپارین به دست باد......
به آلن! : این "زنده باد"ی که گفتی خیلی چسبید!...یه لحظه احساس هیتلر در جمع میلیونی نازی ها بهم دست داد و یه سلام هیتلری به آبدارچی شرکتمون دادم!...بیا خیالت راحت شد!؟...داره زنگ میزنه تیمارستان بیان جلبم کنن!...
دم شما گرم ..به خدا من نمی خوام کسی رو برنجونم خودم داغونم اما چیکار کنم دست و دلم نمیره در اون خونه رو باز کنم.. بذار داداشیم سلام کنه تا منم بگم سلام..
به کیامهر! : ما بیشتر کیامهر جان خان جان! راستی چرا آدرس وبلاگتو در کامنتت نذاشتی!؟...این بیماری لاعلاج کرگدن به تو هم سرایت کرده ها!...بابا آدرس بذار مجبور نشیم تایپ کنیم استهلاک کیبورد شرکت بره بالا! اون دنیا همینارو داغ میکنن بهمون میچسبوننا! (اینجوری نگام نکن! منظور از همینا همی "کیبورد" میباشد!)...
به هیشکی! : حالا شاید این داداشیت نخواد سلام کنه!..اصلا شاید زبونشو گربه خورده!...شما سعی کن آدمای بهتری رو الگوی خودت قرار بدی! مثلا همین کیامهر که من نمیدونم کی وقت میکنه اینجوری هر روز یه کیلومتر آپدیت کنه!...به هر حال این آخرین اخطاره! یا برمیگردی مینویسی یا میدم بچه ها وبلاگتو هک کنن توش داستانهای غیراخلاقی بنویسن!...آدمشم دارم!...حالا خود دانی!
من اومدم باز بچه ها رو بفرستم خونه !
درود و شب بخیر ! فکر کنم این میشه کامنت اول از صفحه ی دوم ! چه زود ورق میخوره ها ! حواست هست بچه کرگدن دوست داشتنی !
شب خوش !
بلاخره نامه های کرگدن به محسن داره اثر میکنه....اول صبحی که با باران ذوق زده شدیم حالا هم که با پست جدید کرگدن...فکر نکنی هیچی ننوشتی همین سفیدی یک دنیا حرف داره....منتظر نامه های کرگدن هستیم
سلام محسن جان
صبح روز چهارشنبه نیمه ابری و بارونیت قشنگ
روز خوبی داشته باشی آقا
(برای فهمیدن این کامنت روی صفحه کنترل آ بزنید!)...
البته بنده با یه قسمتهاییش موافق نیستم!...
خیلی پست خوب و پرمحتوایی بود!
مثل خط اول که گفتی " - "!...به نظرم کمی تند رفتی!...
یا مثلا اون خط دوم! نظرت محترم ولی آیا واقعا فکر میکنی " - " !؟...
البته یه جاهاییش هم خیلی خوب بود مثل اون خط سوم که گفتی " - " و انقدر زیبا بود که اشک تو چشمام جمع شد!
درباره خط پنجم که گفتی " - " حرفی ندارم چون اطلاعات و توحقیق لازم در این زمینه ندارم!
و اما خط ششم! محشر بود! دیوانه کردی منو رفت! چقدر لطیف! چقدر زیبا! چقدر " - "!...
خط هفتم هم با اینکه کمی کلیشه ای بود ولی بد نبود! فقط " - " در این خط از بقیه کمی کوتاهتر بود!
در کل پست خوبی بود! ادامه بدی حتما یه چیزی میشی!
سلام...........طبق عادت اومدم و صفحه ی سفیدو دیدم......نمیدونم درسته یا نه اما گاهی وختا حرفا گوله میشه تو گلو و بالا نمیاد........گاهی وختا هجوم درد اونقدر کوبندس که دیگه به اه و ناله نمیرسه.فقط بایس بری تو غار سکوتت و نگاه کنی فقط همین............چاره فقط صبر و صبوریه....فقط همین..اما خب زیر اون پوست کلفت قلبی از ............
...سلاااام و صبحی دیگر بخیر کرگدن جان..
خوندم اونجا بارونیه..
خوش بحالتون تهرونیاااا...وجاهای دیگه که برف و بارونه...
...کار زیبایی کردی که پست سفید به نشانه آمدن برف گذاشتی !!..
سلامی دیر هنگام به همه اونایی که در کامنتگاه پست قبل دهانشون رو متبرک کردن به ذکر "به حمید! : " و بنده نرسیدم که جواب بدم!...
سلام به فلوت زن راه حق!...سلام بر پاییز بلند لندن نشین!...سلام به مینایی که ما گول اسم وبلاگشو خوردیم رفتیم سر زدیم ولی هیچ حرف حسابی ازش نشنیدیم!...و سلام به بقیه کسایی که الان اسمشون یادم نیست ولی خیلی مخلصیم!
به مامانگار ! :
"پست سفید به نشانه برف" دیگه چیه!؟...شما جدا فکر میکنی کرگدن انقدر با احساسه که همچین چجزی به فکرش برسه!؟...کرگدنه پروانه که نیست!...
اولین کامنت این پست رو بخونی توضیح داده که چرا این پستو گذاشته...
مجددا به مامانگار ! :
ضمنا همچین هم خالی خالی نیستا!...عرض کردم که! در یک جای خالی صفحه کلیک فرموده و بعد کلید ctrl و "A" را همزمان فشار داده (حالا نه خیلی محکم!) و پست مذکور را بخوانید!...اگه متوجه نشدید چیه بنده در چند تا کامنت بالاتر شرح و تفسیرش کردم! (البته انقدر این پست پر از معنیه که باید در تفسیر معانی بلندش کتابها نوشت! بنده فقط قطره ای از مفاهیمش رو گفتم!)...
سلااااام...صبح ابری و زمستونیتون بخیر.....بالاخره آسمون یه بخاراتی داره از خودش متصاعد میکنه!
سلام روز خوش
صبحت به خیر و شادی
روز خوبی داشته باشی
الان هفت تا انسان عاقل و بالغ آنلاینن!...

یکیشونو فهمیدم! خود کرگدنشه!
جدا من نمیدونم این بروبچ کاملا خاموش از اینکارشون چه انگیزه ای دارن!...پست درست و درمون که نذاشتی بگیم دارن پستتو میخونن!...کامنت هم که نمیذارن!...حرف هم که نمیزنن!...سلام میدی هم که جواب نمیدن!...حتی فحش هم نمیدن!...
جدا خواهشا بالاغیرتن بیاید بگید کی هستید شما آخه!...تا کی ما مثل خانم مارپل باید دنبال شما دونه درشتای آنلاین باشم و هی حدس بزنیم و آخرش هم نفهمیم!؟...
به الهه! :
آها!...با نهایت شرمندگی یکی از اونایی که میخواستم سلام کنم و اسمشون یادم رفته بود خود خودت بودی!...پس "سلام و درود بر الهه بانوی جان"!...
وای خدا اسم کرگدنو تو گوگل ریدر دیدم داشتم سکته میکردم ..
سلام کرگدن جان ... صبح بخیر
خب من یکیش حمید خان....در خدمتیم امری بود؟
هر مشکلی دارید امیدوارم هر چه سریعتر ختم به خیر شه و حل شه. بعدش سریع برگردیدددددددددددددددددددد لطفا.
همچنان منتظر می مونیم
دیروز داشتم فکر میکردم
خانم ها وقتی دلشون میگیره تلخ مینویسن مثل من
آقایون وقتی دلشون میگیره دیگه هیچی نمینویسن مثل شما
حمید اول صبحی همچین انرژی میدیااااا..مررررسی کلی خندیدم
برای درک این - ها باید بصیرت داشت...معلومه بصیرتت بالاست
به سمیرا! :
نه واللا عرض خاصی نبود! غرض آشنایی بیشتر و فتح باب گفتمان بود!...یه چیزایی تو مایه های "شما چی خوندی!؟" که یکی از دوستامون همیشه برای باز کردن سر صحبت استفاده میکنه!...
به الهه! :
نخند بابا! تو اصلا میدونستی طبق احکام اگه زن با صدای بالاتر از دو دسیبل بخنده اون دنیا سر و ته آویزونش میکونن و تو گوشش ووزیلا میزنن!؟...
ووووزلا که خوبه!سر و ته آویزون شدن هم کار با کلاسیه!همچین مرتاض بازیه
پس میخندیم و غمی نیست...
سلام داداشی صب بارونیت بخیر
آقا سرتون سلامت..دلتون شاد که روحمونو سر صبی شاد کردین..
همین که پست خداحافظی از نظر غایب شد و یه پله رفت پایین خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم.
همین که سایه ی لطف و محبت شما هنوز رو سر ما هست از شما ممنونم.
همین که ۷ تا خط فاصله " - " به ما هدیه دادی یه دنیا ممنون عزیز..!!
می بینی ؟.. ما خیلی قانعیم به خدا.. به همین چیزا دل خوشیم..شما خوب و خوش باش ما دیگه هیچی نمی خوایم.
آقا حمید... حاضر !
داداشی این چه حرفاییه که میزنی..دم شما گرم..
مرام و معرفت شما که زبانزد خاص و عامه عزیز..
شومام مدیون مایی اگه فک کنی تو مخ مایی!
به الهه! :
سر و ته اویزن شدن کار باکلاسیه!؟...الان داری اینو میگی دیگه!...اون مرتاضا هم که میبینی اینکارارو میکنن تو رودرواسی افتادن و نمیخوان کم بیارن وگرنه اصلا کار لذت بخشی نیست و مثل چی پشیمونن!...شما تو خونتون میل بارفیکس دارید!؟
به مهام! :
ساعت 9 دو نقطه 45 چه وقت کلاس اومدنه!؟...برو اون گوشه یه لنگه پا وایسا سطل آشغالم بگیر بالا در همین حین مشقم بنویس! (من کاری ندارم این تنبیهای مارکی دوسادی برای زمون ما بوده والان افسانه شده! همینی که گفتم!)
میدونم که داری کامنتارو مرتب میخونی پس گوش جان بسپار که میخوام در کامنت بعدی یه حرف مهمی بهت بزنم!...
میدونیم که دلت برای اینجا تنگ شده...میدونیم که اینجارو رها نکردی...میدونیم که دلت میخواد همین حالا مثل سابق به روال روزای بارونی یه پست چندخطی فی البداهه بنویسی و از هوای بارونی بگی و درختا و بارون و بارون و...
و تو هم میدونی که چقدر بچه ها دوس دارن این کارو بکنی...تو هم میدونی که چقدر دلت همینو میخواد...
حالا این وسط میدونی جالب و قشنگ و در عین حال عجیب و اعصاب خورد کنش چیه!؟...اینکه تو فقط با این چیزی که گفتم اندازه باز کردن صفحه یه پست تازه و یه "سلام" و یه توضیح چندخطی که "برمیگردم چون...." فاصله داری...
چرا اینو از دوستات (و بیشتر از دوستات "از خودت") دریغ میکنی؟
در دنیای واقعی یه بار بیشتر نمیشه مرد...و همه همیشه حسرت میخوریم که چرا اونایی که رفتن دیگه برنمیگردن...فرق دنیای مجازی با واقعی همینه...میشه دوباره زنده شد...میشه دوباره یه روز که تو حیاط نشستی و غصه داری در باز باز بشه و اونی که رفته بیاد...
در حیاطو بار کن و بیا تو کرگدن...
همین حالا...
( نامهء سوم )
سلام محسن عزیز ... سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .
سلام و درود ! صبح خروس خون شما بخیر !
یه سلام و خسته نباشید هم به حمید خان عرض بنماییم که خیلی کامنتاش باحاله ! یه طرف شوخی و از یه طرف حرف دل میزنه ! دمت گرم !
سلام بر بمب روحیه آقای حمید.
آقا ما خیلی ارادتمندیما
من که هیشکی نیستم اما به سهم خودم از شما مچکرم که تو این چند روزه به هر طریقی به مهمونای اینجا روحیه دادین و جو رو شاد کردین .
دلم برا مملی تنگیده عزیز..
باورت میشه بگم منم چند شب پیش خواب دیدم گلهای پتویی که شبا روم میکشم واقعی شدن...
کپ کردم...
حمید! زنده باد.
چه نامه ی عجیبی بود کرگدن جان!چه خوابهای عجیب تری!
عجب نامه ای بود..خوابای عجیبی بود زاییده ی پریشونی و دلتنگیه..
خیر باشه..
به نیما :
... دم شما هم گرم 
خیلی مخلصیم!...اینا که میگم کاملا جدیه!...ترواشات شیمپلانه مغزمه!...بچه ها لطف دارن که شوخی برداشت میکنن!
به هیشکی! :
چه سلامی چه علیکی!؟...چه فایده داره من هی دامبول السلطنه وار خاطر همایونی بچه ها رو شاد کنم اونوقت تو هی با اون پستت بچه ها رو دق بدی!؟...بابا برگرد بنویس دیگه!
سلام
حالا که گفتی ننوشتنت به خاطر قاطی کردن مسایله
من یکی می دونم که برمی گردی اما نیاز به زمان داری تا اون کلاف به هم گره خورده رو باز کنی.
می گم بر می گردی چون می دونم هرکس موسیقی ذهنش رو یه جوری خالی میکنه . یکی با موسیقی یکی با نقاشی و یکی با نوشتن
هیچ کس نمی تونه موسیقی فکرش رو محدود کنه.
پس تو احتیاج به زمان داری شاید چند ماه و
شاید یک سال
امیدوارم خیلی زود به آرامش ذهن برسی
نمیدونم اینها رو تو خواب دیدین یا تو بیداری کابوس دیدین...ولی اون چیزایی رو که باید از این نامه میفهمیدم فهمیدم...نگرانم برای ذهن بهم ریخته و روح حساس کرگدن...امیدوارم از این به بعد فقط رویاهای شیرین ببینین...این کابوسها رو بسپارین به دست باد......
خوابهات خفن بودند محسن
مو به تنم راست میشد
مخصوصا اولی
خیلی حس بدیه که هرچی داد بزنی و صدا کنی کسی نشنوه ادم رو
ارادت داریم حمید خان جان
آره خیلی حس بدیه ...
به آلن! :
این "زنده باد"ی که گفتی خیلی چسبید!...یه لحظه احساس هیتلر در جمع میلیونی نازی ها بهم دست داد و یه سلام هیتلری به آبدارچی شرکتمون دادم!...بیا خیالت راحت شد!؟...داره زنگ میزنه تیمارستان بیان جلبم کنن!...
دیدم بچه هاتون دلشون میخواد این کامنتدونی زودتر پرشه
گفتم بیام پرش کنم
به آقای حمید :
دم شما گرم ..به خدا من نمی خوام کسی رو برنجونم خودم داغونم اما چیکار کنم دست و دلم نمیره در اون خونه رو باز کنم..
بذار داداشیم سلام کنه تا منم بگم سلام..
به کیامهر! :
ما بیشتر کیامهر جان خان جان!
راستی چرا آدرس وبلاگتو در کامنتت نذاشتی!؟...این بیماری لاعلاج کرگدن به تو هم سرایت کرده ها!...بابا آدرس بذار مجبور نشیم تایپ کنیم استهلاک کیبورد شرکت بره بالا! اون دنیا همینارو داغ میکنن بهمون میچسبوننا! (اینجوری نگام نکن! منظور از همینا همی "کیبورد" میباشد!)...
به هیشکی! :
حالا شاید این داداشیت نخواد سلام کنه!..اصلا شاید زبونشو گربه خورده!...شما سعی کن آدمای بهتری رو الگوی خودت قرار بدی! مثلا همین کیامهر که من نمیدونم کی وقت میکنه اینجوری هر روز یه کیلومتر آپدیت کنه!...به هر حال این آخرین اخطاره! یا برمیگردی مینویسی یا میدم بچه ها وبلاگتو هک کنن توش داستانهای غیراخلاقی بنویسن!...آدمشم دارم!...حالا خود دانی!
کرگدن جان این کامنت بالایی رو با تو هم بودما!...
۱۰۰