خب در مورد اون خوابا که باید بگم یه مدتی فقط خواب میدیدم که میخوام به یه کسی هشدار بدم ولی صدام در نمیومد ! آخرین خوابی که اینجوری دیدم مال چند ماه پیش بود که تویه بلاگم نوشتم ! بعد ملت کلی حال کردند که چه مطلب ادبیی نوشتی و اینا ! نمیدونستن من تویه یه هفته جر خوردم با اون خوابا ! در مورد دوم هم که متاسفانه هنوز نتونستم دوران پیری رو در خواب زیارت کنم !خیلی دوست دارم که ببینم اما نمیشه دیگه ! فکر کنم یه شب باید با حضرت گندم هم قسم بشم برای فتح سرزمین پیری !
نامه های کرگدن به محسن باقرلو چهارشنبه 15 دی ماه سال 1389 ساعت 10:02 AM ( نامهء سوم )
سلام محسن عزیز ... سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .
به هیشکی! : بیزحمت کامنتایی که به منی رو اولش یه "به حمید" اضافه کن که با کامنتا این کرگدنه قاطی نشه!
باشه چون دوستت دارم و ضمنا امیرعلی شما هم ورزشکاره و جرات درافتادن باهاش رو ندارم میرم سراغ کرگدن!...تصمیم گرفتم بخاطر این رفتاری که با مخاطبینش داره وبلاگشو هک کنم و اسمشو بذارم "داستانهای کرگدن جوووووون!"...بعد هم داستانهای ناجور توش بنویسم!...داستانهاشم از الان نوشتم!...ببین چطوره! : داستان کرگدن جون و رئیس هات شرکت! داستان کرگدن جون و خواهر زاده عمه رئیس شرکت! (همون شرکت بالایی!)... داستان کرگدن جون و منشی خوشگل سیبیلوی تخلیه چاه نزدیک شرکتشون! داستان کرگدن جون و ویزیتور شرکت بغل دستی! (بغل دست شرکت بالایی!)... داستان کرگدن جون و شرکتشون!!!
سلام.صبح بخیر نامه ی دوم حس بد ی بود!!! می گم حمید تو همه ی اینا که من می خونم رو هی صفحات بعدی تکرار می کنی بعد دقیقاض نامه ی دومو که نتونستم بخونم را تکرار نکردی؟// اینم از شانس ما! بریم لب دریا خشک می شه!!! نیما صب دیدم بو دماغ سوخته می اد ژس از طرف مشهد بود به جا اول دوم شدی
این همه ملت چت را می ندازن بعد تو به من گیر می دی!!!!!!! تازشم جواب دماغ سوختت کاملاْ بی ربط بود شکلک زبون مسنجر!!!!
مامانگار
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ
...ببین محسن خان چقدر به این بلاگستان گره خوردی .. ..درضمیر ناخودآگاه ات (خواب) ..رفتن از بلاگستان برات به منزله ازدست دادن هویت و بودنته !..اینکه نمی بیننت...و هرچی میگی نمیشنونت... اینکه در عمق باورت..دورشدن از بلاگستون مساوی ست با دوران ناکارآمدی یا بازنشستگی ات درخانه سالمندان ..!!... پس اینجا بهت زندگی میده...انرژی و سلامتی و شادابی می بخشه...!! ...اینا همه حرف درون خودته...
به A ز R ه H ر A اZ ! : - حالا که خداروشکر بخیر گذشته و خودت خوندی! بیا کدورتارو بذاریم کنار و وبلاگامون روی همو ماچ کنن و با هم دوست باشیم! (آیکون "کدورت!")... - تو چشمای من نگاه کن!...منظورت از "ملت" در جمله "ملت چت را می ندازن!" من که نبودم خدایی نکرده!؟ (آیکون "نه پس!؟ با عمه ام بودم!؟")...
مامانگار
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ
...به حمید: باباجان...حالا یه دفعه اومدیم به روی خودمون نیاریم..و خودمون رو به کوچه علی چپ بزنیم که بععععله کرگدن خان پست گذاشته اند..اما به نشانه برف سفید گذاشته اند...که شما همچین زدی تو پرمون و ...چنان آی کیوی مارو زیر خط آی کیوی آدمیزاد بردید که حالاحالاها نمیتونیم سرمون رو حتی میون انسانهای نئاندرتال هم بلندکنیم !!..
سلام . حمید که اینجاست ، انگار روح زندگی جاریه توی این خونه ! خوش به حال محسن و حمید ! تا شما دوتا باشید این خونه برفم که بشینه روی کلماتش ، گرماش همه بلاگ رو گرم میکنه ، مطمئنم ! از نامه چهارم می ترسم محسن خان !
به مامانگار! : خاک بر سرم! نفرمایید! خدا نکنه!...اشکال از بنده اس که فاقد احساس لازم برای درک تمثیل روحبخش شما هستم!... ضمنا نئاندرتال ها رو دست کم نگیر! اونا 350 هزار سال پیش در اروپا زندگی میکردن! جایی که امروز آرزوی خیلی از غیرنئاندرتالهای جهان سومه!
به سهبا! : بابا شما که با این تعریفت مارو کشتی رفت!...خدا کنه این کامنت شما که درش به خاصیت انرژی زایی بنده اشاره شده به گوش مموتی نرسه وگرنه منم هدفهمند میکنه لیتری هفتصد فرو میکنه در پاچه خلق الله!
به آقای حمید : جواب کامنتتونو برا امیر میخونم... امیر میگه به آقا حمید بگو که من این روزا سرم خیلی شلوغه شرمنده ی شما و بقیه دوستان هستم ..
بعد زل میزنه به من یه لحظه سکوت میکنه و میگه : آهان ادامه اش بنویس.. آقا حمید مثل اینکه قدم ما بد بود که هم آقا محسن ترکِ وبلاگ کردن و هیشکی ِ ما هم پنج روزه اینجوری بهم ریخته و نمی نویسه.. بعد میره به طرف قسمت تولید شرکت..
به A ز R ه H ر A اZ ! : فهمیدم دیگه!...حمل بر تعریف از خود نشه ولی بنده یه سر رشته ای هم از کف بینی دارم!...عجالتا ندید بختت بلنده! (توضیحات بیشتر بعد از اخذ تروال!)...
چند شب پیش اومدم اینجا یه کامنت نوشتم همچین که اومدم ارسال کنم تلفن منطقه قطع شد!!!! الان هم میترسم سقف بیاد رو سرم ! فقط اومدم بگم : همون کاری رو بکنید که بهتون احساس بهتری میده ، ما قبل از اینکه مسئول دیگران باشیم ، مسئول خودمونیم.
سلام استاد بارها شده خواب دیدم دارم فریاد می زنم کمک می خوام اما کسی به دادم نمی رسه.حس وحشتناکیه.می فهمم چه حالی دارین. ما همچنان خانوادگی دعا می کنیم رویاهای شما شیرین بشه و دلتون خوش.
به مینا! : باز به روت خندیدیم سریع پسرخاله شدی!؟ (حالا نیای بگی "با دقت بخون اسممو!" بنده دیگه اینو میدونم که مینا اسم خانومه! جهت جور درومدن ضرب المثل مجبور شدم یه تغییر جنسیت کوچولو بدم! )...
من هر روز میام اینجا و صفحه به صفحه اینجا را میخونم و لذت میبرم نه از نبودنتون از امید بچه ها به آمدنتون،خوابهاتون خیر باشه انشالا آقا حمید مجلس گردان خوبی میشین به خدا
به افروز! : آره! میخوام "ابرچندضلعی" رو جمع کنم یه وبلاگ تبلیغاتی بزنم با شعار "گرم کردن مجلس در محل با بهترین قیمت!"...یا "سرگرم کردن پیرمردهای مجلس خود را به ما بسپارید! با متد جدید!"...
محسن باقرلوی عزیز میدونم که این روزها خیلی بیشتر از همیشه میای کامنت دونیتو چک میکنی و چقدرم وسواس نشون میدی که همه کامنتهاتو با دقت بخونی و حواسم هست و حواس همه مون هست که داری بغضتو قورت میدی که یهو نزنی زیر گریه...میدونی کرگدن بدترکیب چقدر دوستای خوبی داری؟ هر وبلاگی که توی این دنیای بی سر وته بسته بشه نهایتش تا یکی دوتا سه تا کامنت میذارن ملت و میگن خوش اومدی اما تو دقت کن یه لحظه این کنتور کامنت دونیت وایساده ؟ یک لحظه شده که بازدید کننده ات صفر باشه؟
محسن باقرلویی که قلبش عین یه گنجیشک داره واسه کرگدنش می تپه میدونم که دلت میخواد این صفحه ها هی پر بشن تا تو هی بیای پست خالی بذاری و مطمئن باش اگه ده سال دیگه هم ننویسی ما باز میایم اینجا کامنت میدیم تا بلکه یه روزی اون دل صاب مرده بغضش بترکه و بیاد بگه بچه ها دوستتون دارم....
راستی محسن قدر این حمیدو بدون از اون مردای خوب و ناب روزگاره..از اونا که دیگه فقط توی قصه ها پیدا میشن...میدونی یه تنه داره چه باری رو به دوش میکشه؟ کیامهرو نمیگی؟ هیشکی؟نیما؟ الهه ؟ روشنک؟ سهبا؟ افروز؟ محبوب؟نیمه جدی؟ آناهیتا؟ مامانگار؟ میکائیل و........همه اونایی که میان اینجا چراغ خونه رو روشن نگه میدارن تا اون کرگدن بالایی دلش نگیره و فکر نکنه اگه محسن نباشه ما دیگه دوستش نداریم......
چند روزه خودمو کنترل کردم چیزی ننویسم توی وبلاگم...مگه میذاری آدم لال بشه تو......
به سمیرا! : آفرین!...واللا منم هی بهش میگم که امثال من دیگه فقط در قصه های فکاهی پیدا میشه!...هی میگم بیا بارتو بردار از دوش ما بریم به زندگیمون برسیم! گوشش بدهکار نیست دیگه!...
و باز...به سمیرا : مرسی...چقدر قشنگ نوشته بودی...بغضیمون کرد.. و آخر اینکه خدا کنه لایق اینهمه لطفت بوده باشم...
حمید به افروز (نه ببخشید سرکار افروز بانو!) : نه محسن زمینه کاریش چیز دیگه اس! بیشتر در کار شاد کردن پیرزنای ناتوانه! (منظورم با خرید کردن براشون و رد کردنشون از خیابون بود! سوتفاهم نشه یه وقت!)...
۱۰۱
صفحه ی سوم ! کامنت اول ! میبینی چه زود ورق میخوره ! برای بار دوم اینو دارم میگم !
تو رو خخدا ...تو رو به امام چندمی ..این کارو با من نکنی!
من دلم روشنه میدونم که همین روزا می نویسه..منم می نویسم قول میدم
انگاری شد کامنت دوم !
خب در مورد اون خوابا که باید بگم یه مدتی فقط خواب میدیدم که میخوام به یه کسی هشدار بدم ولی صدام در نمیومد ! آخرین خوابی که اینجوری دیدم مال چند ماه پیش بود که تویه بلاگم نوشتم ! بعد ملت کلی حال کردند که چه مطلب ادبیی نوشتی و اینا ! نمیدونستن من تویه یه هفته جر خوردم با اون خوابا !
در مورد دوم هم که متاسفانه هنوز نتونستم دوران پیری رو در خواب زیارت کنم !خیلی دوست دارم که ببینم اما نمیشه دیگه ! فکر کنم یه شب باید با حضرت گندم هم قسم بشم برای فتح سرزمین پیری !
نامه های کرگدن به محسن باقرلو
چهارشنبه 15 دی ماه سال 1389 ساعت 10:02 AM
( نامهء سوم )
سلام محسن عزیز ... سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .
به هیشکی! :
بیزحمت کامنتایی که به منی رو اولش یه "به حمید" اضافه کن که با کامنتا این کرگدنه قاطی نشه!
باشه چون دوستت دارم و ضمنا امیرعلی شما هم ورزشکاره و جرات درافتادن باهاش رو ندارم میرم سراغ کرگدن!...تصمیم گرفتم بخاطر این رفتاری که با مخاطبینش داره وبلاگشو هک کنم و اسمشو بذارم "داستانهای کرگدن جوووووون!"...بعد هم داستانهای ناجور توش بنویسم!...داستانهاشم از الان نوشتم!...ببین چطوره! :
داستان کرگدن جون و رئیس هات شرکت!
داستان کرگدن جون و خواهر زاده عمه رئیس شرکت! (همون شرکت بالایی!)...
داستان کرگدن جون و منشی خوشگل سیبیلوی تخلیه چاه نزدیک شرکتشون!
داستان کرگدن جون و ویزیتور شرکت بغل دستی! (بغل دست شرکت بالایی!)...
داستان کرگدن جون و شرکتشون!!!
سلام محسن جان . سلامتی ؟

سلام . آقا حمید مخلصیم.
سعادت نداشتیم زیارتتون کنیم.
به آقای حمید:


چشم
به امیر علی هیشکی :
کم سعادتی از ما بوده قربان!..
وبلاگت هنوز فقط همون یه پست سلامه که!...بنویس دیگه برادر من!
به هیشکی :
چشمت بی بلا آباجی!
به من هم سری بزنید.....
سلام.صبح بخیر
نامه ی دوم حس بد ی بود!!!
می گم حمید تو همه ی اینا که من می خونم رو هی صفحات بعدی تکرار می کنی بعد دقیقاض نامه ی دومو که نتونستم بخونم را تکرار نکردی؟//
اینم از شانس ما!
بریم لب دریا خشک می شه!!!
نیما صب دیدم بو دماغ سوخته می اد ژس از طرف مشهد بود به جا اول دوم شدی
زهرا باز اومدی چت راه بندازی ! اصفهونی !
کلا دماغ سوخته یا هرچی که بوش بیاد و که نباید بوبکشی ! زشته ! برو دم خونه ی خودون بو بکش !
این همه ملت چت را می ندازن بعد تو به من گیر می دی!!!!!!!
تازشم جواب دماغ سوختت کاملاْ بی ربط بود
شکلک زبون مسنجر!!!!
...ببین محسن خان چقدر به این بلاگستان گره خوردی ..
..درضمیر ناخودآگاه ات (خواب) ..رفتن از بلاگستان برات به منزله ازدست دادن هویت و بودنته !..اینکه نمی بیننت...و هرچی میگی نمیشنونت...
اینکه در عمق باورت..دورشدن از بلاگستون مساوی ست با دوران ناکارآمدی یا بازنشستگی ات درخانه سالمندان ..!!...
پس اینجا بهت زندگی میده...انرژی و سلامتی و شادابی می بخشه...!!
...اینا همه حرف درون خودته...
میگن خواب کرگدنا چپه..
سلام ظهرتون بخیر و خوشی..
به A ز R ه H ر A اZ ! :
- حالا که خداروشکر بخیر گذشته و خودت خوندی! بیا کدورتارو بذاریم کنار و وبلاگامون روی همو ماچ کنن و با هم دوست باشیم! (آیکون "کدورت!")...
- تو چشمای من نگاه کن!...منظورت از "ملت" در جمله "ملت چت را می ندازن!" من که نبودم خدایی نکرده!؟ (آیکون "نه پس!؟ با عمه ام بودم!؟")...
مرسی مامانگار...چقدر قشنگ تعبیر کرد...
...به حمید:
باباجان...حالا یه دفعه اومدیم به روی خودمون نیاریم..و خودمون رو به کوچه علی چپ بزنیم که بععععله کرگدن خان پست گذاشته اند..اما به نشانه برف سفید گذاشته اند...که شما همچین زدی تو پرمون و ...چنان آی کیوی مارو زیر خط آی کیوی آدمیزاد بردید که حالاحالاها نمیتونیم سرمون رو حتی میون انسانهای نئاندرتال هم بلندکنیم !!..
سلام . حمید که اینجاست ، انگار روح زندگی جاریه توی این خونه ! خوش به حال محسن و حمید ! تا شما دوتا باشید این خونه برفم که بشینه روی کلماتش ، گرماش همه بلاگ رو گرم میکنه ، مطمئنم !
از نامه چهارم می ترسم محسن خان !
به مامانگار! :
خاک بر سرم! نفرمایید! خدا نکنه!...اشکال از بنده اس که فاقد احساس لازم برای درک تمثیل روحبخش شما هستم!...
ضمنا نئاندرتال ها رو دست کم نگیر! اونا 350 هزار سال پیش در اروپا زندگی میکردن! جایی که امروز آرزوی خیلی از غیرنئاندرتالهای جهان سومه!
از کجا فهمیدی من خوندمش نامه دومو؟
به سهبا! :
بابا شما که با این تعریفت مارو کشتی رفت!...خدا کنه این کامنت شما که درش به خاصیت انرژی زایی بنده اشاره شده به گوش مموتی نرسه وگرنه منم هدفهمند میکنه لیتری هفتصد فرو میکنه در پاچه خلق الله!
به آقای حمید :

جواب کامنتتونو برا امیر میخونم...
امیر میگه به آقا حمید بگو که من این روزا سرم خیلی شلوغه شرمنده ی شما و بقیه دوستان هستم ..
بعد زل میزنه به من یه لحظه سکوت میکنه و میگه : آهان ادامه اش بنویس..
آقا حمید مثل اینکه قدم ما بد بود که هم آقا محسن ترکِ وبلاگ کردن و هیشکی ِ ما هم پنج روزه اینجوری بهم ریخته و نمی نویسه..
بعد میره به طرف قسمت تولید شرکت..
به A ز R ه H ر A اZ ! :
فهمیدم دیگه!...حمل بر تعریف از خود نشه ولی بنده یه سر رشته ای هم از کف بینی دارم!...عجالتا ندید بختت بلنده! (توضیحات بیشتر بعد از اخذ تروال!)...
به حمید:خودم که فک می کنم از وبلاگ کیامهر خوندین!
چند شب پیش اومدم اینجا یه کامنت نوشتم همچین که اومدم ارسال کنم تلفن منطقه قطع شد!!!! الان هم میترسم سقف بیاد رو سرم ! فقط اومدم بگم : همون کاری رو بکنید که بهتون احساس بهتری میده ، ما قبل از اینکه مسئول دیگران باشیم ، مسئول خودمونیم.
به هیشکی :
...بهش سلام برسون و بگو "شما عزیز دلی! هر وقت سرت خلوت شد بنویس اخوی"...ضمنا خودتم دیگه بسه لطفا! بنویس تا اون تهدیدمو اجرا نکردم!
بله خب! ایشون سرش شلوغه درک میکنم! بالاخره مسائل عشقولانه واسه آدم وقت نمیذاره دیگه!
به A ز R ه H ر A اZ ! :
خب اونم بی تاثیر نبوده!
سلام یه کرگدن عزیز . گوله ی احساس.
مواظب خودتون باشید.
عجب خوابی!!!! منم آرزوی حالخوشی! دارم برات محسن خان.
عجب خواب ترسناکی دیدی کرگدن جان
بدترین خواب های من اونهاییه که میخوام داد بزنم صدام در نمیاد
به حمید:
گول اسم وبلاگمو خوردی؟ حرف حساب نمیرنم؟ خب فدات شم خواستی با دقت بخوونی اسم وبلاگو. آخه اسمش { حرفهای بی حساب} هست جیگر!
مملی چطوره؟
سلام استاد
بارها شده خواب دیدم دارم فریاد می زنم کمک می خوام اما کسی به دادم نمی رسه.حس وحشتناکیه.می فهمم چه حالی دارین.
ما همچنان خانوادگی دعا می کنیم رویاهای شما شیرین بشه و دلتون خوش.
سلام.. ظهر بخیر:)
به مینا! :
)...
باز به روت خندیدیم سریع پسرخاله شدی!؟ (حالا نیای بگی "با دقت بخون اسممو!" بنده دیگه اینو میدونم که مینا اسم خانومه! جهت جور درومدن ضرب المثل مجبور شدم یه تغییر جنسیت کوچولو بدم!
سلام روزتون بخیر
حوصله ای اگر بود مرا هم بخوانید...
تعبیز خوابتون اینه که شاید امروز یا فردا به جای این خط چینا یه پست جدید بنویسین.
من هر روز میام اینجا و صفحه به صفحه اینجا را میخونم و لذت میبرم نه از نبودنتون از امید بچه ها به آمدنتون،خوابهاتون خیر باشه انشالا
آقا حمید مجلس گردان خوبی میشین به خدا
به افروز! :
آره! میخوام "ابرچندضلعی" رو جمع کنم یه وبلاگ تبلیغاتی بزنم با شعار "گرم کردن مجلس در محل با بهترین قیمت!"...یا "سرگرم کردن پیرمردهای مجلس خود را به ما بسپارید! با متد جدید!"...
سلام...ظهرتون به خیر...
چه خواب عجیبی بود..
محسن باقرلوی عزیز
میدونم که این روزها خیلی بیشتر از همیشه میای کامنت دونیتو چک میکنی و چقدرم وسواس نشون میدی که همه کامنتهاتو با دقت بخونی و حواسم هست و حواس همه مون هست که داری بغضتو قورت میدی که یهو نزنی زیر گریه...میدونی کرگدن بدترکیب چقدر دوستای خوبی داری؟ هر وبلاگی که توی این دنیای بی سر وته بسته بشه نهایتش تا یکی دوتا سه تا کامنت میذارن ملت و میگن خوش اومدی اما تو دقت کن یه لحظه این کنتور کامنت دونیت وایساده ؟ یک لحظه شده که بازدید کننده ات صفر باشه؟
محسن باقرلویی که قلبش عین یه گنجیشک داره واسه کرگدنش می تپه میدونم که دلت میخواد این صفحه ها هی پر بشن تا تو هی بیای پست خالی بذاری و مطمئن باش اگه ده سال دیگه هم ننویسی ما باز میایم اینجا کامنت میدیم تا بلکه یه روزی اون دل صاب مرده بغضش بترکه و بیاد بگه بچه ها دوستتون دارم....
راستی محسن قدر این حمیدو بدون از اون مردای خوب و ناب روزگاره..از اونا که دیگه فقط توی قصه ها پیدا میشن...میدونی یه تنه داره چه باری رو به دوش میکشه؟
کیامهرو نمیگی؟ هیشکی؟نیما؟ الهه ؟ روشنک؟ سهبا؟ افروز؟ محبوب؟نیمه جدی؟ آناهیتا؟ مامانگار؟ میکائیل و........همه اونایی که میان اینجا چراغ خونه رو روشن نگه میدارن تا اون کرگدن بالایی دلش نگیره و فکر نکنه اگه محسن نباشه ما دیگه دوستش نداریم......
چند روزه خودمو کنترل کردم چیزی ننویسم توی وبلاگم...مگه میذاری آدم لال بشه تو......
چه خوابای بدی دیدی محسن!!!!! خدا نکنه هیچ وقت از این روزگارت این شکلی و این رنگی باشه برادر...
دروووووووووووووووووووووووووووووووود !

بیاید یادی کنیم از محمود پاییز بلند ...
به نظر منم فکر خوبیه نکنه قبلا این ایده را به محسن هم دادی که حالا اومد در اینجا را بست؟
حالا چرا پیرمردها نمیشه همون مردها را سرگرم کنین کافیه
یعنی من بازم بیام
بازم مینوسیس برامون
چه خوب کردین که نمی ذارین امید خیلیا ناامید شه .همین که بدونیم هستین هم خودش کلی دلگرمیه . حتی تو سکوت و حتی فقط با خط تیره
به سمیرا! :
آفرین!...واللا منم هی بهش میگم که امثال من دیگه فقط در قصه های فکاهی پیدا میشه!...هی میگم بیا بارتو بردار از دوش ما بریم به زندگیمون برسیم! گوشش بدهکار نیست دیگه!...
و باز...به سمیرا :
مرسی...چقدر قشنگ نوشته بودی...بغضیمون کرد..
و آخر اینکه خدا کنه لایق اینهمه لطفت بوده باشم...
حمید به افروز (نه ببخشید سرکار افروز بانو!) :
نه محسن زمینه کاریش چیز دیگه اس! بیشتر در کار شاد کردن پیرزنای ناتوانه! (منظورم با خرید کردن براشون و رد کردنشون از خیابون بود! سوتفاهم نشه یه وقت!)...
به دختر خاله حمید:

تغییر جنسیت کوچولو؟ بخت منو بستی با این حرفت دختر خاله!
به مینا! :
این حرفا چیه!؟...شما به این نکته توجه نکردی که "خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری!"...اتفاقا اینروزا لز مده!
نمیخوای یه قراری با خودت بذاری؟مثلا اگه از روی اجبار کامنتای زیاد ۱۰تا پست اینجوری بذاری برگردی؟عددشو مثال گفتم ولی شرط خوبیه