تحلیل عکسهای پست قبل ...

احسان پرسا در مقدمه تحلیلش نوشته :

قصد نداشتم برای این پست تحلیلی بنویسم ، چون نظر دادن درباره خط آدم ها و شوخی با آن با نظر درباره اتاق و خانه آدم ها زمین تا آسمون توفیر داره و حتما به طرف مقابل بر می خوره .. اما وقتی تیتر محسن رو بالای پست عکس ها دیدم " رونمایی از معابد اهالی بلاگستان " دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. همین جا از همه دوستان به خاطر توهین یا سوء تفاهم احتمالی صمیمانه عذرخواهی می کنم.   

حمید هم در مقدمه ش نوشته : 

اینا فقط فضاهاییه که بعد از دیدن هرعکس در لحظه به یادم اومده و ممکنه هیچ ربطی به نویسنده وبلاگ و نوشته هاش نداشته باشه...مثل این بازیهایی که کلمه ها رو پشت سر هم میگن و ظرف مقابل باید بلافاصله حسش رو بگه (پی پست اجاره ای نوشت! : دیشب فرصت نشد اونجوری که میخوام بنویسم و امروز در خلال کارهای شرکت اکثرشون رو چندخطی اضافه کردم و حالا (یعنی ساعت ۱۴ روز چهارشنبه) عکس نوشته ها در بشقاب چینی اولولون نشان کشیده شده و با نوشابه و ماست آماده میل کردنه!...هرچند معتقدم حس زلال شما دوستان انقدر بزرگه که نتونستم کامل بیانش کنم...به هر حال امیدوارم این جمله ها رو که هر کدوم رو با تمام قلبم نوشتم و تقدیم به صاحب هر عکس و خوانندگان وبلاگ کرگدن کردم دوس داشته باشید که به قول شاعر...؛برگ سبزیست تحفه درویش/چه کند بینوا ندارد بیش؛::

 

###  نوشته های این رنگی از آنِ احسان پرساست ! 

###  و این رنگی ها از آنِ حمید چند ضلعی

  

حمید چند ضلعی ! 

- آره پدر جان باور کن می خوام کامپیوتر بخرم تا علم و دانشم زیاد بشه بعدها بگن راستی شما پسر علامه حمید باقرلو هستی ؟! اون وقت شما به خودت افتخار خواهی کرد. پولو که از پدر گرفت رفت این سیستم و دم و دستگاه رو راه انداخت ..

نمی رسید صدایم به گوش تو ای دوست

دراز گشتن اسپیکرم به این سبب است !!  

 

وحید آخرین باقرلو ! 

معلوم می شه توی یکی از این اداره ها کار می کنه که نمی ذارن مشتری ببینه کارمند چیکار می کنه .. قندان و برگه دان و خودکار دان همه و همه به این شیوه اینویزیبل شده اند.

هنگام کار فکر شما می برد مرا

این سررسید دفتر اشعار می شود !    

 

یه جزیره کوچک کشف نشده وسط اقیانوس آرام...لاک پشت پیری که چند روز پیش رفته بود میون درختای تو ساحل بمیره داره آروم آروم فاصله درختها تا ساحل رو طی میکنه تا دوباره به آب برگرده...ماهیهای توی آب از دور براش هورا میکشن...

 

حامد جیگر طلا !  

 

آدم حسابی فضولیش می گیره این کمدو باز کنه ببینه اینا که شکل کتابن ولی اینقدر باکلاسن چی چین ؟

قوری کنار کامپیوتر می گذارم

تا وقت چت چایی برای تو بریزم !! 

 

سیسیل...یه خونه مافیایی که روزی چند تا قرارداد بزرگ برای جابجایی کوکائین توش بسته میشه!...مردی که از زندگی ناآرومش خسته شده میخواد برگرده جنوا تا به زندگی آرومش ادامه بده...شاید هنوز اون دختر فلورانسی ازدواج نکرده باشه...

 

یوتاب 

خونه مادربزرگ...عطر چای دم کشیده اول صبح با صدای مرغ و خروسا...بوی نان تازه که از پنجره میاد تو و آدمو بیدار میکنه...مادربزرگ که سر سجاده داره نماز میخونه و وقتی نماز تموم میشه برمیگرده و با لبخند بیدار شدن نوه اش رو نگاه میکنه...کاش میشد به تهران برنگشت مادربزرگ...

 

نئوبلاگر 

 

جا خودکاری حاوی چسب قطره ای و لاک غلط گیر و ...

دو سه دی وی دی در نزدیک ترین نقطه به کیس ..

قاب عکس دسته جمعی ( گله ای ) به اضافه یک قاب عکس تکی ( خودشیفتگی )

چند برگه یادداشت زیر یک دفترچه نوت برداری زیر یک فرهنگ لغت زیر یک کتاب قطور زیر یک " سی دی دون " به نظر می رسه این بخش از میز به ترتیب پیشرفت بشر چیده شده

آلات طرف و لهو و لعب در کنار میز کامپیوتر

نظر شما درباره صاحب چنین میزی چیست؟ از من می پرسید می گم: او پشت این میز زندگی می کند.

آب و نان و دل و دلبر همه یک جا جمعند

میز من عین بهشت است ، چرا برخیزم !  

 

خونه یه یهودی نابغه...که آرزو داره جنگ تموم بشه...مقاله ای که درباره جدیدترین راههای فشار روانی روی تروریستهای بازداشت شده که حرف نمیزنن نوشته رو برای مسئولش در موساد ایمیل میکنه...به کتابهای روانشناسی که نوشته و هیچوقت چاپ نشده فکر میکنه...کی این جنگ تموم میشه؟...

 

دختر آبان 

 

وجود مکعب هوش و موبایل بر روی این میز دلیل خاموش بودن کامپیوتر را توضیح می دهد: دی وی دی را که دیده ام ، تفریح و ارتباطم هم که با کامپیوتر نیست ، خاموشش کنم بهتره ، اینطوری ملت متوجه بک گراند دسکتاپم هم نمی شن.

من رو به کامپیوترم اما دلم کجاست ؟

در فکر اینکه.." گوشی من زنگ می خورد "    

 

یه مدرسه دبستان دخترونه...صف بچه های کوچولو با مانتوهای کوچولوی رنگی جلوی آبخوری...یه بچه کلاس اولی که لیوان آبخوریش رو گم کرده و داره گریه میکنه... 

  

پسر آبان

 

دیدید راننده های کامیون عکس ها و نشان های مورد علاقه شان را به آینه وسط آویزان می کنند تا همیشه جلوی چشمشان باشند .. این پسر با این همه نشان و کتیبه !!! و تندیسی که وسط میز بالای کامپیوتر بسته است ، حتما روزی از طریق همین کامپیوتر با شخصی ( ترجیحا مونث ) تصادف خواهد کرد و ( بادا بادا مبارک بادادا ... )


به روی کِیس در را می گشایم

که می ترسم دل کیسم بگیرد  

 

چند کیلومتر مانده به بندر انزلی...نگهبان جدید فانوس دریایی قدیمی که خیلی وقته از کار افتاده به قول انجام نشده شهرداری فکر میکنه...به اینکه یه روز اینجارو موزه میکنن و روزی هزار تا آدم برای دیدنش یاد...به پدربزرگش که رو همین تخت مرد هم همینو گفته بودن...وسایلاشو جمع میکنه...باید بره...با اتوبوس تهران ساعت ۹ شب...

 

م.ح.م.د 

 

نماد سنت و مدرنیته و کار و تفریح و درس و چت ! مطمئنم در تمام جهان جز این میز که بته جقه و لب تاپ رو جمع کرده ، نمونه مشابه دیگری وجود ندارد. دکترا را دیدید قبل از عمل همه ابزار رو آماده می کنند بعد عمل رو شروع می کنن .. م.ح.م.د هم پیش از وبلاگ نویسی ابزار الهام رو بر روی میز می چینه ! عجیب نیست اگر در مطالبش آسمون ریسمون ببافه.

این بته جقه خاطره ی مادران ماست

مایی که بار ِ مقصد ِ پاریس بسته ایم

باید که پیچ برج ایفل را به ما دهند

از پیچ های مملکت خویش خسته ایم  

 

پاریس...به رسم هر سال زن که حالا چهل سالش شده سفره هفت سین رو میچینه و میشینه کنار سفره تا سال تحویل بشه...از صبح صدبار زنگ زده شیراز ولی کسی گوشی رو برنداشته...برمیدارن...وقتی از سر خاک برگردن...پیرهن سیاها... 

سپهر خان 

 

تابلوهای زیبایی اتاق را آذین بسته اند ، اتاق مادری که حتی تخت را هم به شکل قابی زیبا مرتب کرده است اما زیباترین تابلوی مادر همین پسری است که در فایل های مادر خود سرک می کشد !

در قاب هم کنار منی ، راست گفته اند ؛

فرزند پاره ای ز دل و جان مادر است    

 

ساختمون اصلی پیکسار...اولین طرحهای یه نویسنده جوان برای یه انیمیشن جدید که درباره یه پسر نابغه اس...سرمایه گذارا میگن این طرحا دیگه نمیفروشه...مرد سعی میکنه قانعشون کنه این طرح دنیای انمیشین رو تکون میده...جلسه تموم میشه...مرد کاغذها رو جمع میکنه و نتیجه چند سال تلاشش رو به نگهبان جلوی در میده تا شبا برای بچه کوچولوش بخونه...

 

بهار سلام تنهایی ( مامان سپهر خان ) 

 

یه آسایشگاه سالمندان خصوصی...یه پیرزن شیک که برای دلش نقاشی آدمای تنهای دور و برشو میکشه...پیرمرد آلزایمری که داره نقاشیش رو میکشه بلند میشه بره قرصاشو بخوره ولی یادش میره برگرده...یادش میره چشماش روی یه کاغذ منتظر صورتشه...


بابای آرتا خان 

 

این گونه میزها را دو گونه آدم دارند ؛ کارمند تنبلی که کارهای محول شده را دیر به دیر انجام می دهد و برای همین میز او به انباری تبدیل می شود ، یا کارمند زبر و زرنگی که روسا همیشه اعتقاد دارند که کار دیگران را هم باید به آنها سپرد ، چون فقط همین شخص می تواند از پس این همه کار برآید. فقط من یه سووال دارم این همه برگه ای که زیر شیشه تعبیه کرده اید اکثرا روی هم قرار گرفته اند بنابراین امکان استفاده از آنها وجود ندارد ، نمی فهمم فلسفه انبار کردن آن ها چیست؟

روی میز انبار پرونده ست و جالب تر از آن

زیر میز اوست که انبار کاغذ باطله ست  

 

اداره دادگستری...شاید هم ثبت احوال...پیرمردی که امروز بازنشسته میشه...دستی به موهای سفیدش میکشه و به میزی که سی سال با وسواس خرت و پرتای روش رو مرتب میچید نگاه میکنه...بغضش میگیره و کاغذای روی میز رو پخش و پلا میکنه...

   

نیما 

 

یک میز بزرگ با رایانه مرتب در کنار پنجره .. خاک بر سرت کنن ! به تو هم می گن پسر ؟!

میزم تمیز و شیک و مرتب و ولی چه سود

وقتی که وضع ذهن و دلم نامرتب است ..  

 

خونه مجردی یه دانشجوی سال آخر الکترونیک...تازه از آخرین قرار عاشقانه اش برگشته و کیفشو ولو کرده رو صندلی...فکر میکنه فردا باید باهاش حرف بزنه...ولی نمیدونه که دیگه فردایی وجود نداره...نمیدونه از فردا قراره هر شب بزنه زیر گریه با آهنگ ؛دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره؛... 

ماهی تنگ بلور 

 

عصیان سیاه در برابر سفید تنها بر دیوار نمانده است ، بلکه تا تن ماهی ادامه یافته است ، سیاه موها بر روی سفید مانتو ریخته است. بعضی شیکی ها ناشی از نظم است اما بعضی دیگر ناشی از خلاقیت است. اتاق ماهی تنگ بلور این گونه است.

ماهی در تُنگ هم شنا می کند و

من توی اتاق خویش هم محبوسم    

 

اتاق زیر شیروانی یه خونه تو دل مزرعه ای درآمریکا...پنجره رو که باز کنه گاوا رو میبینه...گوسفندارو...و گندمزارو...و پدربزرگ رو که داره کانتری میخونه...پدربزرگی که دیگه نیست...

 

احسان پرسا 

 

اگر جای دروغگو جهنم است ، اینجا را باید قعر جهنم دانست. من دقیقا بک گراند مجری شبکه ماهواره ای العالم هستم. اینجا نیوزروم است؛ مرکز دروغ پراکنی رسانه ای در عرصه بین الملل.

اگر چه رنگ اتاقم قشنگ و نورانی ست

ولی میان دل من سیاه و تاریک است  

 

استودیوی اخبار سیاسی بی بی سی...مرد مثل هرشب در بخش خبری ساعت ۹ رو به دوربین لبخند میزنه و آخرین خبرهارو میگه...کسی نمیدونه تصمیمشو گرفته برگرده ایران...حتی اگه تو فرودگاه بگیرنش...  

 

مسی ته تغاری 

 

نه شلوغی روی میز مساله است ، نه استفاده از جای کیبورد به عنوان انباری کاغذ ، مساله آبی بودن است و بس. وقتی پشت کامپیوترش می نشیند در آبی صندلی و میزش غرق می شود و شلوغی میزش را فراموش می کند.

صندلی ، میز و وبلاگ آبی ست

ته تغاری ، نشین که شنا کن !   

 

مسجد کوفه...چند سال بعد از ضربت...مرغابی ها رفتن...دیسگه کسی نیست جلوی علی رو بگیره که نره...دیگه شمشیرا سه روزه نمیکشن...حالا تمام عمر مرد شب ضربته... 

می نو 

 

خوب نگاه کنید .. میز یک دختر کارمند این شکلی می شود، هر قدر هم وسیله روی آن بگذارد ، مرتب و دلباز است..

من با دل و با دیده ی خون می رقصم

سرمست ز سودای جنون می رقصم

تصویر مرا ، عزیز ! بر عکس بگیر

دارم در عکس واژگون می رقصم !!    

 

شهر بازی بزرگ شهر...سفینه تند میچرخه...مامان از بچه اش که رو سفینه نشسته موقع چرخیدن عکس میندازه...بچه میخنده...مامان چشمای اشکیشو پشت دوربین قایم میکنه...دکترا گفتن این روزای آخر بذارید بهش خوش بگذره... 

رعنا 

 

مداد و خودکار را فقط برای الهام گرفتن بر روی میز می گذارد ، نیازی به کاغذ نیست ، هر چه به ذهنش برسد را بر روی بلاگفا آپدیت می کند ، در اثبات قد رعنایش هم همین بس که قد ما فقط به دیدن دستش می رسد ، بقیه تصویرش خارج از حد کوتاه ِ تصور ماست.

وقتم کم است و حرف دلم قدّ یک کتاب

ساعت چه حاجت است ، مرا قهوه ای بس است    

 

یه شرکت ورشکسته...وقتی هیچکس نیست...وقتی نگهبان دم در که چند ماهه حقوقش رو نگرفته بود میاد بالا و سر رئیس داد میزنه و واسیلش رو جمع میکنه و میره......رئیس سرش رو میذاره رو میز...تنها کارمندی که مونده منشی سن بالا و آبله روی شرکته...؛آقای رئیس من میمونم...من باهاتونم...من باهاتم؛... 

تیشتریا 

 

الگوی کامل یک میز کامپیوتر دخترانه.

در من عروسکی ست که هی تاب می خورَد

امروز ایستاده .. عزیزان هُلم دهید !   

 

یکی از خیابونای بالای شهر...دستگاه خودپرداز بانک پاسارگاد که آخر شب برای عابرانی که نیستن داره بانک پاسارگاد رو تبلیغ میکنه...مرد جوانی که گونی روی دوششه بطری آب معدنی رو از روی زمین برمیداره و میندازه تو گونی...و به تبلیغ بانک نگاه میکنه...

 

نازگل ( کاغذ کاهی ) 

 

گاهی دخترها آنقدر با سلیقه اند که گویی مسابقه ملکه زیبایی شرکت کرده اند .. به چینش با سلیقه وسایل بر روی میز دقت کنید !

به رنگ تخت و متکام هیچ خرده مگیر

پلنگ صورتی از این اتاق رد شده است !    

 

اتاق یه روانشناس جوان...ازونایی که سعی میکنن با بیمارانشون دوست باشن...ازونایی که دیر یا زود دل یه مرد میانسال جوگندمی پیششون گیر میشه... 

آلن 

 

یکی از هواداران مینی مالیسم ! کسی که خلاصه ترها را دوست دارد .. شاید خیلی از دوستان متوجه هنرنمایی آلن نشده باشند اما با کمی دقت متوجه می شود آلن در عکس اتاقش عکس اتاق کرگدن را به نمایش گذاشته است. ( اگر مسابقه ای در کار بود من به این عکس هنرمندانه رای می دادم )

تو آینه ی منی و من آینه ات

در آینه هر روز تو را می بوسم !   

 

طبقه دوم مسجد...اول انقلاب...امور فرهنگی...بوی گلاب و پوستر امام خمینی...پسر جوان نوار کاست آخرین نواری که نگه داشته رو از کشوی میز درمیاره...عکس گوگوش روی نوار کاست...دوماهی...با دستایی که میلرزه نوار رو میشکونه و میندازه تو سطل زباله زیر میز...

 

عاطفه 

 

فقط دخترها می توانند همه چیز را اینقدر توسی ست کنند.. از آنجا که اکثر وبلاگ ها قالبی توسی دارند حس می کنم عاطفه وقتی پشت این میز می نشیند بیش از ما خود را در دنیای مجازی حس می کند.

عکس مرا نخواه دلم را شکار کن

تو فکر کن که عاشق یک قورباغه ای !    

 

اتاق دختر ته تغاری شیطون یه حاجی سنتی...حاجی برای نماز مغرب رفته مسجد...دختر در حال اس ام اس بازی رو زمین خوابش برده...  

شکیبا

 

بابا جان اینقدر میزتو تمیز نکن ! بذار ما هم به یه نون و نوایی برسیم ! آخه من چی درباره این میزت بنویسم لامصب !

بنویس هر چه هست میان کتاب هاست

دل، دفتر است؛ قالب و وبلاگ ظاهر است    

 

لاس وگاس...یه کازینوی پرمشتری...جنون قمار و بازیهای سریع...یه سیاهپوست که آخرین ده دلاریش رو باخته برگه های پوکر میریزه رو میز...گیلاس اخر رو میره بالا و میزنه بیرون...اتوبوسای آخر شب رفتن...باید پیاده برگرده خونه...

 

هاله 

 

چقدر مجهز ! ظاهرا هاله خانم یک کافی نت کامل را بر روی یک میز جا کرده است. به این میگن یه موجود کاملا مضمحل شده در عصر رایانه.

به جا مانده ست از کوچم فقط یک جفت دمپایی 

که می دانم که تو یک روز از این راه می آیی    

 

یه محله تو مرکز شهر...زمستون...سرما و گرمای بخاری که از پذیرایی میاد...دختر جزوه ای رو که به همکلاسیش داده بود با اشتیاق ورق میزنه تا یه نشونه ببینه...هیچی نیست...جزوه رو میذاره رو میز...کامپیوتر رو خاموش مبکنه...و میخوابه... 

احسان جوانمرد 

 

مردی در محاصره کتاب و اینترنت و شعار ! نمونه کامل کسی که زندانی واژه هاست.

دیکتاتور مثل آدم برفی ِ فصلی ست سرد

آب خواهد گشت هنگام طلوع آفتاب ...   

 

اوین...بند سیاسی...دانشجوی شهرستانی انقدر سرش رو روی میز کوبیدن که همه جارو تار میبینه...بازجو نگاهش میکنه و با لبخند میگه ؛بگو عزیزم؛...پسر میزنه زیر گریه و اسم بچه ها رو میگه...اسم همه رو...اسم من...اسم تو...بازجو از اتاق میره بیرون و پسر به لهجه همشهریاش برای خودش مویه میکنه... 

میثمک 

 

دو خط تلفن و میز آنچنانی و یادداشت های چسبانده به مانیتور و کشویی با دسته کلیدی سرشار از کلید .. آقا ما از مدیر جماعت می ترسیم و فقط به جونش دعا می کنیم !!!   

بنشین کنار میز من و منتظر بمان  

مثل ضریح ، میز من ابزار حاجت است  

 

کارخونه...دفتر کار مدیر جوان وسواسی که کارگرا حق ندارن واردش بشن...آخر وقت کاری...آبدارچی پیر روی میز رو گردگیری میکنه...کارش که تموم میشه میشینه پشت صندلی آقای رئیس و خیلی جدی سر آدمی که روبروش نیست داد میزنه ؛کمرنگه! پر رنگه! بی رنگه! اگه چشمات ایراد کرده بگو بسپارم یکی رو جات استخدام کنن!؛...

 

حسین ترابی ( پسر یک مزرعه دار ) 

 

حقا که فرزند ناخلفی هستی ! آخه آدم از مزرعه داری می پره توی عصر دیجیتال ؟! اون هم به این شدت دیجیتال ؟

این میز زیبا حاصل کاری ست دشوار

انگشت های من گواه ِ کار سختند !    

 

اتاق آخرین دایی که هنوز ازدواج نکرده...اتاق اسرارآمیزی که بچه های فامیل میخوان توش سرک بکشن... اتاقی که هیچ سری نیست توش الا دل دایی...

آوا 

 

فقط دخترها و بچه ها هستند که دوست دارند روی وسایلشون عروسک های کوچیک و جور واجور و تصویرهای چسبان بچسبانند ، البته بعضی از دخترها این خصلت رو تا بزرگسالی همچنان با خود نگه می دارند برای همین شاهد یخچال هایی با عروسک های مختلف چسبان بر روی در یخچال در اکثر خانه ها هستیم. اما این یکی دیگه شورشو در آورده ! خدا رو شکر که صاحب این کامپیوتر عکس خودشو نذاشته وگرنه بخشی از عروسک ها باید روی دست و گردن و کمر و شونه هاش خالکوبی شده باشند !!!

کودک درون من به جای من نشسته است

میز و صندلی پر از عروسک درون شده ست !   

 

یه فروشگاه خلوت تو جاده های بیابونی آمریکا...فروشنده سیاهپوست جوانی که هزاران کیلومتر از زادگاهش دوره...به حقوقی که همه اش رو بابت مالیات و قسطهاش به دولت آمریکا میده فکر میکنه...یه نوشیدنی گرون برای خودش باز میکنه و میره بالا...به سلامتی آفریقا...

 

کودک فهیم 

 

خب یه ذره برو کنار میزتو ببینیم آخه .. می شینم روی شونه ت شعر میگما ! استغفرالله ربی و اتوب الیه .. آدمو وادار می کنن از چه زاویه هایی تحلیل کنه !!

از پشت شانه ی تو جهان جور دیگری ست

گریه به روی شانه ی تو حال می دهد !!  

( شرمنده لطفا حمل بر چیزی نفرمایید ، این بیت را مزاح تلقی کنید )  

 

دفتر یه شرکت انگلیسی تو دهلی نو...تنها کارمند هندی شرکت...دختری که روزی ده ساعت نمیتونه با هیچکس به زبان مادریش حرف بزنه...  

 

آنتروپوید 

 

چینشی زیبا و پله ای از پایین به بالا .. میز آنتروپوید مثل آدمی می مونه که بدنش قطعه قطعه شده و کنار هم چیده شده ؛ صندلی : نشیمن گاه ، کیبورد و ماوس : دست ها ، مانیتور: چهره ، وب کم : چشم ها ..

من قطعه قطعه می شوم و عشق راضی است

حالا که راضی است دلا ! قطعه قطعه تر !   

 

طبقه آخر یه برج نوساز رو به بزرگراه...ظهر یه روز تعطیل...یک ساعته سفارش پیتزا داده و هنوز نرسیده...صاحبش از رو صندلی بلند میشه و با آهنگ ملایمی که گذاشته میرقصه تا پیتزا برسه...نمیدونه زنگها رو از پایین قطع کردن و تا عصر وصل نمیشه... 

 

آرش ناجی قلمدون 

 

لپ تاپ را باید بخشی از بدن آرش دانست ، هر جا باشد همراه اوست ، بنابراین همه دنیا اتاق آرش است و می تواند هم از بالای برج میلاد به روز کند هم از زیر زمین پدر بزرگ من در نجف !

پیشم بخواب حضرت لب تاپ و لب بده

لبهات طعم و مزه ی وبلاگ می دهد !!  

  

چادر یه سرباز آمریکایی در عراق...مرد دلش برای دوستش که دیروز در یک عملیات انتحاری کشته شده تنگ شده...چشاشو میبنده و سعی میکنه خودش رو تو بغل یه دختر بور تو یکی از بهترین هتلهای نیویورک تصور کنه... 

آرش پیرزاده ( بابای هانا ) 

 

نمونه جالبی از محیطی که در آن واقعا کار می کنند و نان در می آورند ، اما ظاهرا سر اون صندلی اونقدر دعواست که پدرش در اومده .. آخرین کسی که پشت این میز نشست فقط تونست کشو رو باز کنه برای اینکه کیس رو روشن کنه اما نمی دونست که کیس روی میزه ..

نه مکان قشنگ و نه میز و  

نه کشویی و نه کامپیوتر

نان در آوردن از زور بازو  

همت و کار می خواهد و بس    

 

اتاق قاضی پیری که بعد از آخرین حکم اشتباهی که داده از کار اخراج شده و حالا چند ماهه درش قفله...ارباب رجوعی که اتاق رو اشتباه اومده چند دقیقه در میزنه و وقتی کسی درو باز نمیکنه پرونده رو میذاره تو کیفش و میره...

 

حرفخونه 

 

آخی .. چه رمانتیک ! بته جقه و متکا و دیواری از جنس ایران باستان شمع و کبریت و .. من مطمئنم هر کسی همچین جایی بشینه به حرف می آد .. بی خود نیست طرف اسم وبلاگشو حرف خونه گذاشته !

تکیه گاهی ز هیاهوی جهان ما را بس

می نشینم من و تا صبح سخن می بافم !   

 

یه کلبه تو نقاشی های یه کتاب داستان بچه ها...ازونا که بچه ها دلشون میخواد کوچولو بشن و برن تو نقاشی...ازون نقاشیها که از کنار کلبه هاش جوی آب رد میشه و دور خونه حصار کوتاه رنگی هست...ازون نقاشیها که توی کلبه رو نمیبینی ولی میدونی که حتما یکی داره اون تو کلوچه های خوشمزه میپزه...مثل کارتونا...

 

هیشکی 

 

من هنوز نمی دونم هیشکی دختره یا پسر اما حاضرم قسم بخورم که چنین گل هایی فقط روی میز دخترها قابل مشاهده است. خوب است که هیشکی کامپیوترش را خاموش کرده است ، جایی که عکس آثار کاتوزیان روی دیوار است ، چه حاجت به تصویر دیجیتال است !

روی دیوارم بکش یک پنجره

شاید از آن آفتابی سر زَنَد  

 

یه داروخونه شیک تو یه بیمارستان خصوصی...وقت استراحت بعد از ناهار...صندوق دار میانسالی که به پیش خوان تکیه داده و داره به جور کردن جهیزیه دخترش فکر میکنه...ای خدا یعنی میشه امور مالی با درخواست وامش موافقت کنه؟...

 

ماهان مومنی 

 

نمونه کامل میز یک هنرمند ِ صنعتگر. دنبال چه می گردی ؟ اگر دنبال صورت هستی ؛ همان صورتک روی دیوار تو را کفایت می کند اما اگر دنبال سیرت هستی بنویس : دبلیو دبلیو دبلیو دات ماهان مومنی دات کام .. بزن و کامیاب شو.

من به تو پشت می کنم این سیرت من است

از صورتم نپرس که صورتگرم خودم !    

 

میلان...اتاق گریم بزرگترین سالن تئاتر شهر...قبل از یه تئاتر بزرگ که آقای وزیر مهمون افتخاریشه...زن وسایلای روی میز رو نگاه میکنه و صورت آقای وزیر رو تصور میکنه...اون لحظه ای که وسط نمایش جلوی دو هزار نفر یه دفعه برمیگرده طرفش و هرچی دهنش میاد بهش میگه... 

نینا 

 

به این میگن یه جای دنج . نینا خودش در عکس حضور نیافته اما روسریش را برای کنجکاوها به جا گذاشته است ؛ می ماند تصور چهره ای که این روسری قاب آن است.

عروسک از در و دیوار می بارد در این خانه

عروسک همدم خوبی ست گاهی جای آدم ها !   

 

یه شهر کوچک اروپایی...یه بستنی فروشی سیار کوچولو وسط یه چهار راه بزرگ...باد بادکنک آبی رو دست یه بچه میگیره و میبره...گربه ای که کنار پیاده رو دراز کشیده خمیازه میکشه...مرد برای بچه یه بستنی میخره تا یادش بره...بچه در حالیکه بستنیشو گاز میزنه هنوز داره آسمون رو نگاه میکنه... 

آناهیتا 

 

این اولین اتاقیه که نه یک میز بلکه دو تا میز داره ! برای بعضیا که عروسک بخشی از کامپیوترشون محسوب می شه دو تا میز لازمه تا بقیه عروسک های کامپیوتر !! رو روی اون بگذارند !

در این اتاقچه باید دو میز بگذارم

یکی برای دلم دیگری برای خودم    

 

فیلیپین...یه ساحل آروم با شنهای نرم سفید...یه پسربچه دوازده سیزده ساله محلی با پوست سبزه که داره یه خانوم فنلاندی سفید رو دید میزنه...یه خانوم فنلاندی سفید که چند ماه پیش عکس سواحل فیلیپین رو توی اینترنت دیده و اینجارو برای خودکشی انتخاب کرده...ولی حالا که پاش به اینجا رسیده دلش نمیخواد بمیره... 

امید 

 

این یکی به جای دو میز دوتا کامپیوتر گذاشته ! این امید از اون پدرایی میشه که صاحب بچه های دوقلو می شه .. شایدم کامپیوتر بزرگه مادربورده و کوچیکه بیبی بوردشه !!!

زندگی در عصر رایانه سراسر معجزه ست

کامپیوتر هم در این دوران مادر می شود !!    

 

 خونه یه شهید...بسیجی بیست و چند ساله ای که به همه چی شک کرده...چفیه بابارو از تو کمد برمیداره و دور دستش میپیچه...یاد زنی میفته که تو راهپیمایی پارسال چفیه بسته بود دور دستش و عکس شوهر شهیدش رو انداخته بود دور گردنش...فکر کرده بود زنه داره دروغ میگه...با باتوم زده بود تو پهلوش...  

 

ایرن

 

چه خونه ی خوشکلی ! این اولین جمله ای است که به ذهنم می رسد ، بگذار آن را با جمله های بعدی خراب نکنم..

در معرض علم می نشینم اما

در معرض آفتاب شوفاژ نشست  

 

خونه یه مهاجر مراکشی تو یه شهر متوسط آمریکای دهه هفتاد...مرد در حالیکه داره برای خودش قهوه میریزه به موضوع داستان جدیدش فکر میکنه...به خودش... 

 

مهدی پژوم 

 

واقعا من نمی دونم کسی که این همه کتاب داره چه احتیاجی به لب تاپ داره .. مهدی جان عافیت باشه !

کتاب چیز قشنگی ست مثل منظره است

برای خانه ی خود یک کتابخانه بخر !    

 

کتابخونه قدیمی پدربزرگ...نوه آخر پیرمرد داره به کتابایی که پدربزرگ قبل از مرگش وصیت کرده بوده به اون برسه نگاه میکنه...با خودش فکر میکنه پیرمرد چرا دلش میخواسته کتابا به اون برسه...کتابارو ورق میزنه و دسته صندلی پدربزرگ رو میبوسه... 

 

کیامهر 

 

به نظر من کرگدن باید لب تاپ داران را از شرکت در این بازی منع می کرد ! آخه لامصب هیچ جای مشخصی ندارن و وصله ی ناجوری برای این بازین .. من برای کیامهر و این عکسش چی می تونم بگم جز اینکه:

بر روی تخت یک نفره باز می شود

لب تاپ ِ تاپ همسر مرد ِ مجرد است !!    

 

اتاق اجاره ای یه گانگستر زخمی که فکر میکنه کسی ازش خبر نداره...در حالیکه دور تا دور محله در محاصره پلیسه...  

ابله خاتون 

 

حالا شد .. بالاخره یه نفر پیدا شد که از لپ تاپ استفاده بهینه کنه .. آی دلم می خواست منم اونجا بودم و مثل بچگیا که روی زمین می خوابیدیم و مشق می نوشتیم ، پشت این لب تاپ می خوابیدم و وبلاگ به روز می کردم ! ( راستی چه خونه ی قرمز دلنشینی ! )

اگر به پای تو افتاده ام نترس عزیز

به پای رایانه سینه خیز باید رفت ...   

 

نخلستانهای جنوب...قبل از جنگ...پسربچه بالای درخت داره خرما میچینه...به دورها نگاه میکنه...به کارون...به روستاهای اطراف...به آرامشی که خبر نداره آخرین نفسهاشو داره میکشه...و لبخند میزنه...   

 

نیمه جدی 

 

یه لحظه فکر کردم اتاق خود صادق هدایته ! با توجه به لب تاپ جناب نیمه جدی می شه حدس زد که ایشون رفته کتابخونه عکس گرفته !!! از شوخی گذشته تنها چیزی که ذهن منو به خودش مشغول کرده اون چسب پشت لب تاپه !

دوستان من کتابند و همه صف بسته اند

من ولی سرگرم دنیای مجازی مانده ام !   

 

اتاق مدیر مدرسه...بچه هایی که دعوا کردن و ناظم فرستاده پیش مدیر که بترسونتشون دارن با نگاه برای هم خط و نشون میکشن...

 

مونا شهریاری 

 

همه کسانی که میز کامپیوتر دارند در حالی که می دانند دستهایشان در زیر میز خواهد ماند و کاری به روی میز ندارند اما همیشه با وسواس روی میز را مرتب می کنند تا بتوانند کار کنند. مونا جزو معدود کسانیه که از میزش استفاده بهینه کرده .. اصلا این همه کاغذ و جزوه جاش همین جاست !

دارم نگاه می کنم از توی عکس قاب

لعنت به تو که مرا قاب خواستی !!!

( ببخشید این بیت واقعا نمی دونم چه ربطی به کجا داره .. اما از دیدن عکس روی در به ذهنم رسید و قصد خاصی ازش ندارم )   

 

خونه روز قبل از اسباب کشی...پیدا کردن دونه تسبیح شاه مقصود مادربزرگ که پارسال تو این اتاق پاره شد و نوه ها هرچی گشتن پیدا نکردن...نخ کردن تسبیحی که یه دونه کم داشت...برای همین بود که پیرزن تا آخرین روز موقع تسبیح گردوندن الله اکبر رو یکی بیشتر میگفت...


میس اووووووم ! ( نمی دونم تعداد واوها رو درست نوشته ام یا نه ! )

 

به این میگن یه میز کامپیوتر باکلاس و تیریپ مشکی ..

بعد از تو نه من بلکه تمام در و دیوار

مشکی به تنش کرده عزادار جدایی ست    

 

یه فروشگاه گرون تو میرداماد...یه مرد چاف کراواتی که داره سیگار میکشه و به برنامه آخر هفته اش فکر میکنه...یه ویلا تو شمال که سرایدارش مجبوره سریع تمیزش کنه چون آقا زنگ زده فردا داره میاد شمال..."خدا کنه نفهمه عروسی دخترم رو اینجا انداختیم"... 

هومن 

از روی کارت ویزیت های تعبیه شده در زیر شیشه میز میشه حدس زد این میز یک فروشنده است .. آن هم فروشنده ای که همیشه چایش به راه است.

رسیده کار به جایی که باید از امروز

به پشت میز بشینم و شعر بفروشم !  

  

دفتر صادرات واردات در دبی...بازاریاب محصولا چینی با کلافگی ساعتش رو نگاه میکنه...عربها اصلا وقت شناس نیستن...با خودش فکر میکنه باید شغلش رو عوض کنه...باید برگرده چین...پیش بچه کوچولوش که شیرین میخنده...پیش زنش...  

 

باورم نمی شه که تموم شد .. آه نه ! تازه یادم اومد ؛ اصل کاری یعنی کرگدن مونده .. وقت انتقامه ! 
 

محسن باقرلو 

 

بدون اینکه خونه رو جمع و جور کنه فقط چند درجه به سمت دوربین می چرخه و کلیک ! به تاریخ پیوست .. در واقع عکس کرگدن رو باید واقعی ترین و جالب ترین عکس دونست. نمایی از بخش اعظم خونه به اضافه محلی که در آن به روز می کند. لباس خانه به تن دارد و چه باک دارد خانه مجازیش را به روز می کند بنابراین چاردیواری اختیاری ! از قاب دیوار گرفته تا گل های کنار میز همه و همه صحبت از خانه شاعری دل محور دارد .. چینش کتاب هایش قشنگ و با کلاس نیست و این ویژگی کتابخانه های غیر زینتی است یعنی کتابخانه ای که از آن برای خواندن کتاب استفاده می شود نه تزیین اتاق و ... بگذریم


پای کلفت و کله ی سفت و نگاه دور

چیزی نمانده است که تو کرگدن شوی !  

  

نیوزیلند...سال ۱۹۸۳...یه گله گوسفند که تو چراگاه دارن علف میخورن...چند تا گاو که دمشون رو آروم تکون میدن...کره الاغ کوچولویی که میخواد از رو جوب بپره ولی میترسه...یه پسرجوان که گوشی واکمن رو تو گوشش گذاشته و داره به جدیدترین آهنگهای مایکل جکسون گوش میده...

 

 

نظرات 102 + ارسال نظر
کاغذ کاهی(نازگل) به حمید چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ http://kooche2.blogfa.com

آقا من اعتراض دارم ! قبول نیست ... عشق و عاشق نبود توش هااااا ....
فقط گفتم بدونی حواسم هست. تازشم یعنی الان دیگه کار و بارم سکه نیست ؟؟؟!!!
احیانن بد نیست بفرمایید این تغییر موضع از کجا آب میخوره ...

حمید به بهار (سلام تنهایی) چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

ما غلط بکنیم بگیم شما پیر شدی!...
انگار شما مقدمه اول تحلیلها رو نخوندیا! گفتم که چیزی که مینویسم ممکنه به نویسنده و بلاگش ربطی نداشته باشه و فقط حسم به اون عکس رو گفتم!...ضمنا شما بیای بزنی تو گوش ما هم ما چیزی نمیگیم بهار عزیز چشم غره که جای خود داره! آخ که چقدر دلم برای اون چشم غره های پرشین بلاگیت تنگ شده!...

نینا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:24 ب.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

در هر صورت دستت درد نکنه حمید خان بر وزن مخمل خان

کرگدن چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:51 ب.ظ

(( چینش کتاب هایش قشنگ و با کلاس نیست و این ویژگی کتابخانه های غیر زینتی است یعنی کتابخانه ای که از آن برای خواندن کتاب استفاده می شود نه تزیین اتاق )) ...
آقا ما خواستیم به جهت عدم مدیونیت همینجا اعتراف کنیم که ده ساله اصلن هیچ کتابی نخوندیم کللهم از بیخ !!

نشخوارهای فکری من چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ http://noshkhar.com

سلام
اولین باره میام وبت
باحال بود
ابتکار باحالی بود
خوش گذشت
ممنونم

حمید به نینا ! چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

در هر صورت ما مخلصیم نینا خانوم! بر وزن گل باقالی خانوم!

کرگدن چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ

حمید و احسان عزیز ...
جددن دمتون گرم ... عالی بود ...
امروز به قول محسن فرفری مث سگ ارمنی سرم شلوغ بود !
تازه الان فرصت کردم سر حوصله بخونم تحلیلاتونو ...
بی تعارف لبریز شدم ... دست مریزاد به قلماتون ...
با نوشته های احسان هوس کردم شعر بگم و طنز بنویسم ...
و با نوشته های حمید هوس کردم داستان کوتاه بنویسم ...
خلاصه که ایول ...

تیشتریا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

حمید جان ممنون از توضیحت و بازم ممنون پسر خوب...
:)

حمید چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:57 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

ایول به خودت!...ولی توصیه میکنم بر اساس این تحلیلای من هوسی و تحریک نشو که بری سراغ داستان نویسی!...رفته هاش پشیمونن!...

ولی از شوخی گذشته موقع نوشتن هر کدومشون تو ذهنم تا چند خط بعدش هم نوشته میشد و به سختی جلوی خودمو میگرفتم که ادامه شون ندم!...

آفرودیته چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 ب.ظ http://mi3l.persianblog.ir/

منم دلم خواست بازی کنم! :))
اینم میز محل کارم چون من ۱۲ ساعت از روز رو اینجام عکس اینو گذاشتم !

http://www.megapic.ir/images/fvr10jtm2daxv2s01p8.jpg

کرگدن چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:42 ب.ظ

مرسی ...
حیف که خیلی دیر شده ...
ایشالله دفعات بعدی و بازیهای بعدی ...
با اینحال بازم ممنون دوست عزیز که زحمت کشیدید ...

حمید به آفرودیته چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

ازونجایی که بنده در قبال عکسهای ارسالی بصورت خودجوش احساس مسئولیت میکنم واجب دیدم که خودمو بندازم وسط!...
ولی از شوخی گذشته جدا حیف شد...عکستون فضای خاصی داره که خوراک ازش نوشتنه...

ماهی تنگ بلور چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ http://hichooopoooch.persianblog.ir/

اقا دمت گرم عالی بود...

م . ح . م . د چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ب.ظ http://grove.persianblog.ir

حمید خان به مولا این میز برای یک پسر 19 ساله است نه یک زن 40 ساله

حمید به م.ح.م.د ! چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

حالا شما سر یه جنسیت ساده و ۲۱ سال اختلاف معامله رو به هم نزن دیگه! بذار کمی هم ما خیر کنیم!

دخترآبان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

از هر سه تاتون تشکر میکنم ... واقعا زحمت کشیدید ... از احسان هم پیش پیش تشکر میکنم ...

فک کنم احسان فقط واسه عکس من بنویسه ؛ دو نقطه دی ؛

حمید مررررررررررررررررررررررررررررررررررررسی مخصوص :دی

فقط محض اطلاع خواستم بگم امسال دیگه مانتو شلوارمون صورتی نیست سرمه ایه :دی تازه هم گرفتم :دی

آناهیتا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ب.ظ http://ana65.blogfa.com

من آپم.تقدیم به شما.عنوانش:برای تشکر از شهریار

بهار(سلام تنهایی) چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ

بهار (سلام تنهایی )به حمید ...
اون مقدمه ی اول رو که اگه ننوشته بودی که از عصبانیت میگذشت و در حد انهدام بود و اینا ...اهان ..
حالا شما اینو داشته باش جای این اون چشم غره .....حالا شد ...

انتروپوید چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ب.ظ http://mr-anthropoid.blogfa.com

آقا دمتون گرم ... خسته نباشید ...
کار سخت ولی فوق العاده و محری بود

دست احسان پرسا و حمید هم درد نکنه ...
بازی رو جالب تر اونی که بود کردند

فقط یه نکته به احسان پرسا :
آقا تو اون تصویر که وب کم نیست ... الان غیر مستقیم داشتی چشمای کور و ضعیفمو مسخره می کردی ؟

انتروپوید چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ب.ظ http://mr-anthropoid.blogfa.com

محری=محشری

هیشکی! چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

داداشی واقعن خسته نباشی. هرچند که خسته شدی و حق داشتی. دفعه ی دیگه یه بازی بذار که تو کامنت دونی بشه بازی کنیم که شمام خسته نشی عزیز.

آقای احسان ممنون از زحماتتون و طبع لطیفو شعرای زیبا تون.

آقای حمید خودت میدونی که..خیلی دلی ممنون خسته نباشی.

شکیبا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ http://kavirbienteha.blogsky.com

چقدر پست قشنگی شده تشکر ویژه ی منو بابت زحماتتون بپذیرید

تحلیل های آقا حمید چقدر با حال من نزدیک بود!
ینی واقعا با دیدن کامپیوترم شما این چیزا رو گفتین؟؟

شعر آقا احسان پرسا در باره عکسم خیلی به دلم نشست

بازم از همتون یه عالمه ممنونم

گودرزی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ http://chupan.blogfa.com

معابدتان را زیارت کردیم زیارتنامه ها راهم خواندیم زیبا وعالی وبا صفا مثل دم صبح کو هستان

سین چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ http://hourglass.blogfa.com

خیلی خیلی پست قشنگی بود ....مثل همون پستی که عکس بچگی ها بود به دلم نشست ....از احسان پرسای عزیز هم تشکر میکنم که زیبا و شاعرانه و خلاق تفسیر کرده بود ....همچنین اقا حمید ....تشکر ویژه تر از کرگدن بزرگ ....شهریار بلاگستان .قلمتان مانا و دلتان شاد

ف@طمه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ب.ظ http://zarafekocholo.blogfa.com/

آقا من هی باید بیام بگم محشره این توصیفا دیگه محشر تو محشرش کرده وحید باید یه فکری واسه این پست بکنه تو انتخابات

نیما چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.persianblog.ir

سلام حمید آقا ! دل ما به دل شما شدید نزدیک است پس ! خوشا به حال من ! اینا آیکون های تخصصی حاجیته !

یک محمــــــــــــــــــد چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ب.ظ http://yekmohammad.persianblog.ir/

http://yekmohammad.persianblog.ir/

سلام

اخرین پست وبلاگم رو ببین و نظرت رو بگو
سر کار محسن. نظر یادت نره

عروس خانوم چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ http://aruskhanoom.persianblog.ir/

عروس خانوم تشریف نمیارن؟

با سران فتنه مهمونی ِ دوره دارن !

حبیب چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ http://nogall.persianblog.ir

[گل][گل][گل][گل][گل]

حاجی خیلی با حال بود من شرمندم که نتونستم بیام بازی

ایول الله

عاطفه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

خییییییییلی با حال بود.. دستت حمید و احسان درد نکنه.. خیلی زحمت کشیدن..
حیف که من دایل آپ شدم دوباره.. غم انگیزه.. خصوصی بی زحمت

مجتبی پژوم چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ

آقا واقعا دست مریزاد...درود بر اون ذوق واستعداد...

یک محمــــــــــــــــــد چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://yekmohammad.persianblog.ir/

http://yekmohammad.persianblog.ir/

سلام

اخرین پست وبلاگم رو ببین و نظرت رو بگو

صدف چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ http://fereshteye-to.blogfa.com

من ۲ تا خصوصی دادم... رسید؟

تیراژه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام

من هر چی گشتم کامنت خودمو پیدا نکردم!

جناب با اجازه شما رو به فهرست لینک هام اضافه می کنم.
به امید افزوده شدن به فهرست دوستان.

حمید چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به دختر آبان : مرسی که مرسی! این مخصوصش دیگه چی بود!؟ من مرسی مخصوص با کسی ندارما! (آیکون توهم محبوبیت!)...

به بهار سلام تنهایی : بابا عجب غلطی کردم برای شما تحلیل نوشتما! اصلا شما دوسالته! خوب شد!؟ یه کاری نکن به کرگدن بگم اونو برداره جاش این تحلیلو بذاره! : پیرزن فرتوت و ناتوان و صد وبیست ساله در حالیکه دندان مصنوعی اش را در دهانش جابجا میکند منتظر تولد اولین نبیره اش است!"...واللا دیگه!

به شکیبا : با دیدن یه عکس کامپیوتر که آدم نمیتونه انقدر دقیق بگه! شما که غریبه نیستید بنده تو کار کف بینی و رمالی و این صحبتا هستم!

به نیما : آقا راضی نبودیم همه آیکونای اختصاصیتونو برای مای بیمقدار حروم کنید!...ایشالا خدا اون دنیا بهتون آیکونای بهشتی بده!

به آنتروپید - هیشکی - سین - عاطفه و بقیه دوستان! : دم شما گرم...

حمید چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

خداییش اگه کامنتای خودم رو هم انقدر با دقت(!) جواب میدادم الان برای خودم کسی شده بودم!...نمیدونم چرا امروز انقدر فاز پاسخگویی گرفتم!...خلاصه دوستان عفمون کنن!...

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ق.ظ

حالا عصبانی نشو ..اقا حمید ..هر چه می خواهد دل تنگت بگو ...جددن باحال بود ...خسته نباشین ..این کامنتا خودش عالمی داره خوندنش به خصوص که جوابم میدی ...
سپهر هم عکست رو دید ..از تحلیلی هم که کرده بودی در مورد خودش کلی ذوق کرد ...این دیگه اخرین کامتم برای این پست هست ...

واحه پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ق.ظ

آقای احسان پرسا دقت و کنجکاوی و ریزبینی عجیبی داره یه جور روحیهء خبرنگاری... جسارت نباشه اما خبرنگار جماعت باید یک کنجکاوی افراطی (فضولی) در وجودش داشته باشه و یک قدرت تخیل قوی وگرنه خبرنگار نیست!

حمید آقا هم عجیب زاویه دید سینمایی داره، تک به تک جمله هایش را می توان در ذهن تصویرسازی کرد... محشره یک خلاقیت و استعداد بالقوه در فیلمنامه نویسی و حتی کارگردانی، استعدادی که می تونه پلانهای دلخواهش رو فریم به فریم در ذهن بسازه...

حیف که اونروز برگزاری بازی، اصلا حس شرکت داشتن و عکس فرستادن نداشتم...

...

این لینک بی ارتباط را حتما بخوانید جناب کرگدن از دستش ندهید از خاطرات مشترک ما دههء پنجاهی هاست:

http://soheil51.blogfa.com/post-58.aspx

هیشکی! پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ق.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام عرض شد
شب تان بخیییییییییییییر آقا ما آپ می باشیم

مسی ته تغاری پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ http://masitahtaghari.blogspot.com/

مرسی حمید و باز هم مرسی آقای احسان پرسا و خیلی خیلی مرسی کرگدن

رقص باد پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ق.ظ

نقد ها و تحلیل ها خیلی زیبا بود
احسان پرسا تحلیل ها رو مث یه داستان روون و با احساس گفته
و حمید ..
معلومه که ذهن خیلی خلاقی داره .. خیلی خوب بود و آفرین میگم به هر دوشون
و به صاحب این خلاقیت بزرگ ... کرگدن عزیز
لذت بردم از این پست جالب

آرش پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ق.ظ

خداییش حمید ذهن خلاق و قلم شیرین تری داره اگه جاه طلبی تو رو داشت موفق تر از اینها بود

بابای آرتاخان پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ http://artakhan.blogfa.com

اواولون جان . مرسی به خاطر این بازی . مثل همه ی بازی هات خلاقانه و عالی بود و کما فی السابق عالی از آب در اومد .
احسان عزیز
نظر دومی که راجع به عکس دادی عالی بود . دقیقا همینه . اونقدر این رئیس با انصافمون از بخش های مختلف نامه بهم ارجاع می ده که دیگه گیج می شم و نمی تونم مرتبشون کنم . می دونی از هر بخشی یه کاری با من دارن ! در مورد کاغذ های زیر میز هم چون شیشه ی میزم خیلی سخت جابجا می شه از همون یه جو فضای خالی می چپونم تو و . . . هیچ وقت هم استفاده شون نمی کنم .
حمید عزیز
من کارمند بهزیستی هستم و فقط نه سال سابقه دارم اما در درون من پیرمردی است که تا لحظه ای که از این مکان خداحافظی نکنه جوان نمی شه و به سمت فسیل شدن پیش می ره .
اما از یک سو درست گفتی چون هر ثانیه از کارم منتظر تمام شدنش هستم . فی الواقع همیشه فکر می کنم و آرزو می کنم امروز آخرین روز کاری ام باشه .

احسان پرسا پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ق.ظ http://www.sahelneshin.parsiblog.com

از همه دوستان به خاطر لطفی که در حق من و حمید نازنین داشتند صمیمانه تشکر می کنم.
اما تشکر اصلی را باید از محسن باقرلوی کرگدن کرد. چرا که این تحلیل ها قرار بود کامنت های کم ارزشی باشد که در کامنتینگ این پست خاک بخورد و زیر پای کامنت های شما را جارو کند این محسن عزیز بود که لطف کرد و ما رو بالا کشید و در حد پستی از پست های کرگدن بزرگ ، جلوه داد.
در هر صورت هم به خاطر لطف و محبت هاو هم به خاطر هم صحبتی با دوستان زلالی مثل شما ممنون و متشکرم.

قاسم پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ http://altapeh.blogfa.com

فوق العاده بود .. فقط میشه همینو گفت ..

حمید پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به واحه : چقدر برام جالب بود که اینو گفتی...اتفاقا یکی از کارایی که همیشه ازش لذت میبرم همین تصور کردنه...همیشه وقتی به وبلاگ دوستان سر میزنم داستانها و خاطرات و تخیلاتی که نوشته شده رو تو ذهنم بازسازی میکنم...با همه آدمها و فضاهایی که نوشتن...ممنون از لطفی که به این ناقابل نوشته ها داشتی...

به آرش : مرسی آرش جان...تو کدوم آرشی!؟ میرزا قلمدون خودمونی!؟...اگه همونی یادم بنداز دیدمت یه بستنی مهمونت کنم!...اگه نمیشناسمت هم مشکلی نیست آدرس بده بستنی رو با پیک برات میفرستم!

به بابای آرتا خان : چقدر حکایت غم انگیزیه اینکه خیلیامون داریم عمرمون رو تو کارایی که دوسشون نداریم هدر میکنیم...حیف...امیدوارم هرچه زودتر یه کاری که دوسش داری و بهت لذت میده پیدا کنی...

به احسان پرسا : گل گفتی...دمت گرم...

به مسی ته تغاری - رقص باد : مرسی...

آمنه جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

چه ایده جالبی!

اشرف گیلانی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ http://babanandad.blogfa.com



بابا دم بر و بچ باحال گرم!

حظ بردم اساسی

جاهد یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ق.ظ http://jahedmalekzadeh.parsiblog.com

دمتون گرم!کلی خندیدیم

زهرا پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ

بهترین مرد دنیا
احسان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.