بانک پاسارگاد میرعماد از آن شعبه های خلوت است ... هیچوخت انقد آدم توش جمع نمیشود که زیر برگهء نوبتت مثلن بنویسد افراد منتظر در صف 21 نفر و تو بتوانی یک گوشه بنشینی و سر حوصله و دل سیر آدمها و رفتارهایشان را تماشا کنی ... حوالی ساعت دو بعد از ظهر است و جلوی هر باجه یک نفر نشسته برای انجام کارش و به جز من که تازه رسیده ام افراد منتظر در صف فقط یک نفر است ! ... یک خانم زیبای تنومند ... قد - بی اغراق - حدود دو متر ... توپُر و استخوان درشت و یک پرده تپل ... سفید و نرم و ماه رو ... با آرایش لایت و چشمهای خمار اما درنده ... مانتو خفاشی بی در و پیکر با جوراب شلوار مشکی چسبان و نیم بوت جیر لبه خز ... وختی دارد فرم پر میکند طفلکی دختر پشت باجه محو انگشتان زیبا و انگشتر خیره کننده و ناخنهای بلند فرنچش شده و ناخودآگاه پول شمردن را متوقف کرده ... دخترهای پشت سایر باجه ها هم خیلی اوضاع بهتری ندارند ... انگاری یوسف مونثی می خرامد و خودکارها یکسر چاقو شده اند ... منظره عجیب و احوالات غریبی ست ... و من ... همین من ... پیشتر و بیشتر از آنکه زیبای تنومند و خالقش را تحسین کنم ، دلم برای دخترهای پشت باجه ها میسوزد ...