سال 58 وختی بابا تصمیم گرفت از تهران انتقالی بگیرد به زادگاهش من فقط چار سالم بود و سر از آنجای خر هم در نمی آوردم و چه بسا اگر من و باقی بچچه های خانواده آنموقع بزرگ بودیم ممکن بود این اتفاق نامیمون که بنظرم کلی ما را عقب انداخت اصلن نیفتد ... تازه از ماتحت شانس آوردیم که آن سال بابا خانهء تهرانمان را نفروخت و داد اجاره ... سال 68 وختی برگشتیم برای یک نوجوان چارده پانزده ساله تهران انقد جذابیت داشت که اوائل حالیش نشود که خانهء تهرانشان در یکی از محله های جنوبی شهر قرار دارد ... اما بعدها که بزرگتر شدم مدام توی ذهنم بابا را سرزنش میکردم که چرا یک همچین جایی خانه خریده و چرا بالاتر نه و از این دست مزخرفات ذهنی دور از منطق و احساس محور کودکانه ...  در این دو هفتهء اخیر که با مریم دمبال خانه میگشتیم برای خرید ، وختی از همین محله های جنوبی تهران نا امید شدیم و رفتیم اندیشه و بعد مارلیک و آخرسر هم دست از پا درازتر برگشتیم هی یاد آن سالها و آن فکرهای بچچه گانه می افتادم ... البته این درست که وختی یک زوج مثل ما وارد هر مشاور املاکی میشوند و میزان توانایی خریدشان را اعلام میکنند و در جواب فقط پوزخند ترحمناک و تحقیر آمیز تحویل میگیرند باعثش وضعیت Tخمی و گوH مصصب مملکت است ولی دلیل نمیشود که بابت آن سرزنشهای ذهنی کودکانه و نادیده گرفتن همت والا و قناعت پیشگی و از خود گذشتگی ستودنی و آینده نگری باقرلوی بزرگ ، از خود ابلهم شرمنده نباشم .