وبلاگ نسوان مطلقهء معلقه را آرش پیرزاده معرفی کرد و انصافن هم خوب می نویسند این چن دختر ، زن ، دوشیزه ، مادمازل ، حاج خانوم یا حالا هرچی ! ... این چن خط بخشی از یک پُست چند اپیزودی از این وبلاگ است به قلم یکی از همین نسوان مطلقهء معلقه :  

 « فیسبوک میگوید پانصد نفر با من دوست هستند اما من برای حرف زدن و دردودل کردن ساعتی سی هزارتومان به مشاورم میدهم . تا فقط بنشیند و به حرف ها و ارزوها و دردهایم گوش دهد و چند جمله ای که خودم میدانم را به خودم تحویل دهد . امروز ارتباط داشتن خیلی راحت تر شده اما  دریغ از یک دوست و همراز که با او ارتباط برقرار کنیم . نمیدانم فقط من اینطوریم یا شما هم به ان مبتلا هستید ؟ اینکه کسی را دوروبر خود نمی یابید که بتوانید با او راحت صحبت کنید . کسی که فردا شما را بخاطر ان حرف ها مسخره نکند و از شما باج نخواهد  و بخاطر دردو دل هایتان شما را یکجوری نگاه نکند  . یک دوست ، یک رفیق …که واقعی باشد ... نمیدانم چه آفتی به دوستی هایمان زد که اینچنین نایاب شدند . یکزمانی برای ارتباط فقط نامه بود و یک تلفن که به باجه های زردرنگ سرکوچه یا تلفن خانه همسایه منحصر میشد  اما دوستی بود.  با دوست بیرون رفتن و مسافرت کردن و دردودل کردن وجود داشت اما امروز تلفن در جیب و پیامگیر در خانه و هزار راه مجازی و واقعی هست اما باز تنهایی و یکی نیست که بتوانی با او کاملا راحت باشی …بدون ترس ، بدون نگرانی ... .از ورای این همه سال و این جدایی ، و با اینکه سالهاست از ان دوست بی خبرم و نمیدانم کجاست اما مطمن ام اگر روزی به دوستی اش نیازمند باشم ، می توانم روی رفاقتش  حساب کنم چون به من اموخت رفاقت ،چیزی ورای دوری و گذر زمان است .راستش دلم برای یک دوست و دوستی ها ، حسابی ، تنگ شده . » 

امشب بعد از اینکه با آرش پیرزاده تخته بازی کردیم تمام شد هانا آمد تخته را باز کرد و نشست به بازی کردن و شیرین زبانی ... زل زده بودم به بازی کردن و با خودش حرف زدنش ... گفتم : آرش دوست دارم وختی بیست سالش شد ببینم چه شکلی شده ... و آرش بعد از اینکه چن جمله دربارهء گذران سریع عمر و مقولهء یک چشم به هم زدن سخنرانی کرد ، گفت بیا برای چن سال بعد یک قراری بذاریم که تحت هر شرایطی ، حتی اگر از هم بیخبر و دور و جدا بودیم دُور هم جمع شویم ، بعد از رایزنی های بسیار قرارمان شد 1/4/1400 که از قضا روز تولد هانا هم هست !