پریشب خانهء آرش پیرزاده بودیم ... طبق معمول یک گریزی هم به تخته نرد زدیم ... آرش چون دو بازی آخرمان را برده بود شروع کرد به کُری خواندن ... خریتم گل کرد گفتم : ( آرش اگه این بازی رو ببری تا آخر عمرم دیگه دست به تخته نمی زنم ! ) ... نمی دانم ، شاید آرش آن لحظه فک کرد دارم شوخی میکنم ولی من کاملن جددی بودم ... از قضا بازی سختی هم شد 4-2 عقب افتادم و تا باختن قد چن تاس فاصله داشتم ولی در نهایت 5-4 بردم ... قطعن این بازی هم برای آرش یک بازی معمولی بود مثل همهء قبلی ها ولی برای من تجربهء خیلی جالب و غریبی بود ... هیچوخت در هیچ بازی ای تا این حد استرس نداشتم ... تجربهء اضطراب نفسگیر و خواستن با تمام وجود ... خنده دار و بی ربط است و اصلن قابل قیاس نیست ولی در لحظه لحظهء بازی یاد آن حدیث یا روایت می افتادم که می گوید هر روز را طوری زندگی کن که انگار آخرین روز زندگیت است ...