انقدر فرصت ندارم ...

بیشتر از سه سال است که شمبه و چارشمبه عصرها میروم آموزشگاه دمبال مریم ... در این سه سال فصل های زیادی عوض شده اند و بارها ساعت تاریک شدن هوا تغییر کرده و محل قرارمان و ایضن آدمها و ماشینها و همه چیز ... حتتا احساس من به فوج دخترکانی که یکربع به هشت می ریزند توو دل خیابان ... قبلتر ها مرا یاد سالهای دبیرستان و دانشگاه می انداختند اما امروز برای اولین بار حس پدرانه داشتمشان ... 
.
گیر ندهید به املا و انشای این داشتمشان بدبخت ... وختتان را تلفش نکنید ... اصل حرف را بچسبید که یک مرد سی و هشت ساله امروز در تاریکی نئون آمیز آن خیابان قدیمی چنارآجین عمیقن باور داشت که یکی از همین دخترکان سبکبال و خندان با همان طرز راه رفتن معصومانه ، بی شک دختر اوست و الان است که در ماشین را باز کند و خودش را بیندازد توی بغل باباش ...
.
خودم را پیرتر و خسته تر از آن می بینم و می دانم ، که انرژی بزرگ کردن یک نوزاد را داشته باشم و سالها بعد در حوالی شصت سالگی ام بالیدن و بلوغش را نظاره کنم ... حس می کنم انقدر فرصت ندارم ... دلم میخواست همین الان ساعت ده شب چارشمبه نه بهمن یک دختر چارده پانزده ساله داشتم ... همین الان.