خداحافظ اولولون ، خداحافظ کرگدن

.

راستش اینجا را اینجوری دوست ندارم ... نیمه متروکه ، بدون تعامل ، سوت و کور و با نوشته های دست دوم و بیاتِ کپی پیست شده از فیسبوک ... درست یا غلط ، خوب یا بد سالهای زیادی از عمر من صرف وبلاگ نویسی شده و لذا کاملن حق دارم روش تعصب و غیرت و حساسیت داشته باشم ... ده دوازده سال کم نیست ، واقعن یک عمر است ... برام ارج و قُرب و شان و حرمت دارد وبلاگ ...

.

بابت تمام قد کشیدنها ، تمام چیزهایی که یادم داده و تمام دوستان نازنینی که نفس کشیدن در هوای رفاقتشان را مدیون این فضا هستم ، وبلاگ به گردن من خیلی حق دارد و خیلی مدیونش هستم ... از سالهای دور قیژ قیژ دایال آپ تا امروز که فیسبوک و اینستاگرام و وایبر و سایر نوبالغ های تازه به دوران رسیده ، خیلی زود گرد پیری بر چهرهء پدر معنوی جوانشان نشاندند ... و من دلم نمی آید این پدر معنوی جوانپیر را اینطور فرتوت و مغموم و خسته و افسرده ببینم ، دلم می سوزد ، دلم می شکند ، دلم می گیرد ...

.

دوست دارم تا همیشهء خدا آخرین تصویر ذهنیم از وبلاگ ، یک پدر جوان باشکوه و قدر قدرت باشد و بماند ... با قامت استوار ، موهای مشکی ، سینهء ستبر ، چشمان نافذ و دستان قوی و حمایتگر ... هر شروعی ناگزیر یک پایانی دارد پس چه بهتر که مثل علی کریمی و فرهاد مجیدی در ته مانده های دوران اوج خداحافظی کرد تا اینکه مثل فلان بازیکن در چل سالگی دربدر دمبال تیمهای دسته سومی و محلات دوید ! ... هرچند سخت و تلخ است ولی باید قبول کرد که ( دوره ش گذشته مربی ) اما خدا را چه دیدی شاید یک روز دوباره گرامافون و پیکان جوانان و شلوار جین دم پا گشاد مُد شد ما هم برگشتیم اینجا نوشتیم ! ...

.

دست تک تک دوستان جان و بزرگواران نازنینی که در تمام این سالها اینجا را خواندند می بوسم با بغض و لبخند و احترام قلبی عمیق ... البت آدمی به اندیشیدن و حرف زدن دربارهء اندیشیدن هاش زنده است و بدیهی ست که نوشتن برای امثال من دل مشغولی ، وسوسه و دغدغهء مقدسی ست که بعید است تا پایان عمر دست بردار باشد پس خیلی جای دوری نخواهم رفت ، همین دور و ورها و گوشه کنارها هستم : صفحهء فیسبوکم – اینستاگرام خودم – اینستاگرام عکسداستان – و هفتگ ... اما پروندهء وبلاگ نویسی کرگدن همینجا بسته میشود و خلاص.

 .

در تمام این سالها اگر شما از من رنجشی داشته اید و خاطر عزیزتان را آزرده ام حلالیت نمی طلبم ولی عذرخواهی میکنم ! من هم که از شما جز خوبی و خاطره چیزی ندارم ، اگر هم دارم چون حافظه ندارم یادم نیست !

 .

هنوز و همیشه دنیا دنیا دوستتان دارم

 .

مواظب خودتان و دلتان باشید

 .

خداحافظ

 .

 .

 .

 .

صبح ابری و بارانی سه شمبه 

چهارم آذر ماه هزار و سیصد و نود و سه

 .

نظرات 89 + ارسال نظر
ترنج سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:55 ق.ظ http://toranj90.blogsky.com/

خوب من تنها دسترسی ام به نوشته هاتون فقط هفتگه که ....من کلی با نوشته هاتون خاطره خوب دارم همین هفته پیش خاطره تون از مرتضی دوستتون با اون دلهره ولی من واقعا خوشم اومد حتی از نوشتن دلهره اورترین لحظه زندگیتون با این شیوه خاص .....کاش خداحافظیتون اون قدر طولانی نباشه و زود تر از اون چیزی که توی ذهنتون هست برگرین اینجا
مفق و پایدار باشین

ساتیا سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:02 ق.ظ

من تازه اینجا رو پیدا کرده بودم :((

آفو سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.asimesar.blogfa.com

عجب ...

شیما سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:07 ق.ظ http://man-bi-to.blogsky.com

هرکس نظر خودشو داره اما منم از سال هشتاد وبلاگ دارم می نویسم ، قبول دارم که وبلاگهای این روزها حس و حالشون خیلی فرق کرده ، همه یا تبلیغاتی شدن ، یا نوشته از این ور و اون ور کپی پیست می کنن یا خبرهای دوزاری سایتهای خبری رو کپی پیست می شه ، جوری که مثلا هر وقت این اواخر بلاگ اسکای رو باز کردم و چند وبلاگ به روز شده اخیر رو دیدم کلی تاسف خوردم که معمولا مطالب هیچکدوم اینقدر بارارزش و جالب نیست که زحمت یه کلیک کردن رو به خودت بدی اما با تمام این احوالات من همچنان به نوشتن ادامه می دم و امیدوارم معدود دوستان وبلاگ نویس واقعی هم این کار رو بکنن که وبلاگ و وبلاگ نویسی به شیوه درست برای همیشه منسوخ نشه و فرداها باشه نمونه هایی هرچند اندک ازشون که بچه های ما شاید بتونن ازش استفاده کنند ...
پرحرفی من رو ببخشید

سمانه سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:25 ق.ظ

چقدر حیف ...

رها سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:04 ب.ظ

چه بد :(
امیدوارم هرجا هستید شاد و سلامت باشید.هرجا باشید ما پیداتون میکنیم :)
یاحق

باغبان سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:08 ب.ظ http://Www.laleabbasi.blogfa.com

آذرماه رو اون پایین دیدم یاد این ترانه افتادم یه لحظه
"عصر پاییزیه رنگ و رومون
واسه خیلیا خاطره است آرزومون..."

جعفری نژاد سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:28 ب.ظ

تصدقت اخوی...

نیمه جدی سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:54 ب.ظ

من همیشه دوستدارتان هستم . هر جا که باشید . هر جا که بنویسید یا ننویسید. کلی خاطره ی خوب دارم از اولولون . با کلی آدم خوب آشنا شدم و ....

مریم سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:16 ب.ظ

وبلاگ پیر و فرتوت نمیشه
وبلاگ در مقابل اینستاگرام و فیس بوک و ... مثل مداد اصل فابرکاستل در مقابل مدادای ساخت چین (اونایی کیفیت دارن البته)،
مثل خودنویس پارکر 51 در برابر خودنویسای دیپلمات خوشگل و جدیده
مثل چای آتیشی تو جنگل در مقابل تی بگ تو کافی شاپه

موفق باشی اولولون
:)

می نو سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:56 ب.ظ

چققققققدر دلم گرفت محسن :-(
سال ها که بگذره یه روز دوباره میایم اینجا و با این پست مواجه می شیم. حسم می گه اون موقع بیشتر از حالا دلمون می گیره. ولی عیبی نداره. مهم اینه که هنوز می نویسی. هنوز هستی. چاهکریم رفیق

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:27 ب.ظ

http://instagram.com/p/vzg_ULIVXT/

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:30 ب.ظ

عکس امروز نشنال جئوگرافی ...

سحر سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:36 ب.ظ

خیلی بزرگواری
امیدوارم هر کجا هستین شاد و سر حال و ایام به کامتان باشد
راستی من همیشه شخصیت شما رو دوس داشتم
ارادتمندیم

زهرا.ش سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:00 ب.ظ http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

خب اگر همینقدر موشکافانه و با دیده تدبیر به این نتیجه رسیدین،ما کی هستیم که بخوایم بگیم نه!
هر جا هستین موفق و موید باشید!

محبوب سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:48 ب.ظ

بغض گلوم رو گرفت...
این تصمیمیه که گرفتی و دلایلت هم منطقی و دلنشین بودن... اما واقعا جا خوردم وقتی تو آخرین لحظه های ساعت اداری صفحه وبلاگت رو باز کردم و این پست رو دیدم... دلم گرفت... منم یه جورایی به وبلاگ کرگدن مدیونم، یه روزی کام تلخ زندگیم رو شیرین کرد و شروع دوستی هایی بود که تا زنده ام فراموششون نمی کنم.
من اینجا رو خیلی دوست دارم ، حتی اگه چند روز نرسم سر بزنم وقتی میام همه مطالب جدید رو می خونم... چند تا وبلاگ دیگه ای رو که می خونم هم همین طور... ولی خوب همیشه اول اینجا رو می خوندم و شاید خیلی اتفاق غمگینی باشه که دیگه اینجا هیچی و هیشکی نباشه... ا

آیدا سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 04:25 ب.ظ

مثل ملتی که یه بار یا فوقش چند بار صدای مرتضی پاشایی رو شنیده بودن و تا بحال تو هیچ ختمی شرکت نکرده بودن اما واسه پاشایی ترکوندن، مثل آدمای سوسولی که آشغال میوه رو از شیشه ماشین پرت می کنن و از بی فرهنگی همشهری هاشون می نالن، مثل ملتی که عکس بچه های کار رو شیر می کنن و تا حالا یه قرون واسه کمک به هیچ احدی چه پیر و چه جوون خرج نکرده ن، مثل اونایی که خواننده محبوب شون تو فیس بوک شجریانه و توی ماشین و سرکار و وقت خواب ساسی مانکن گوش می کنن، به روش آبا و اجدادیم که سرلوحه ش افتخار به کوروشه و روشش قسم حسین خوردن واسه دوزار بیشتر یا کمتر، عین خواننده ای که وبلاگها رو می خونه و کامنت نمی ذاره مگه واسه دعوا یا خودشیرینی یا کار شخصی؛ با شنیدن این خبر حساببببببببببببببییییی از دستت دلخور شدم

من یه صمدم ... سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 04:35 ب.ظ http://www.mannevis.blogfa.com

اول سلام
دوم سعی کردم تا آنجا که میشد مطالبتو بخونم ...
سوم من کم کامنت میذارم شرمنده، یعنی تنبلم توی نوشتن
چهارم ... چی بگم اینم اخری واسه خودش...
پنجم خواستم بگم منم هستم مثلا ...

سپیده سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 05:31 ب.ظ

سالهای آشنایی من با وبلاگ شما برمیگرده به سال 87 بسیار برام لذتبخش و دلچسب بود ... هیچکدوم از نوشته هاتون رو از دست نمیدادم حتی کامنتها رو ... کرگدن یادآور روزهای اولیه وبلاگ نویسی منه و برام پراز خاطره ست ... همیشه دوستتون داشتم خودتون قلمتون حس تون و فضای ذهنی بکرتون رو ... با اینکه ندیدمتون اصلا باهاتون احساس غریبه گی نمیکنم و دلیلش هم همین وبلاگه ... نه شما , تک تک ما مدیون این صفحه ایم ... خوشحالم که فیس بوک میخونمتون و از قلمتون استفاده میکنم ... امیدوارم تا سالیان سال برقرار باشید و پر توان ...

neda سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:27 ب.ظ

تا درودی دیگر بدرود

دکولته بانو سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:56 ب.ظ

خداحافظی برای من همیشه دلگیر و غمگین کنندست... با بغض و گریه همراه میشه... حتی وقتی مثلا قراره با یه خونه قدیمی خداحافظی کنم و برم یه خونه خوشگل و جدید... یا از کار قدیمی استعفا بدم و برم سر یه کار جدید... نمیتونم روزا و لحظات سپری شدمو فراموش کنم... احساست مختلفمو... تمومشون جلوی چشمم رژه میرن و ...
من... همینجای همینجا بود که تو رو شناختم... کرگدنو... محسن باقرلو رو... شعراتو... فضای قشنگ فکریتو... پاکی و مهربونیتو... حسنک راستگو بودن یونیکتو... و همینجا بود که ندیده عاشقت شدم... و عاشقت موندم... تا... تا جلسه شعر ورشو... اتاق آبی... دوشنبه داغ... تا عقد و عروسی و ... شادی و غم و گریه و خندمون همینجا بود همیشه... با همه سهیم بودیمش... و سبک میشدیم... شادیمون چندبرابر میشد... یه جورایی هممون خودمونو صاحب خونه میدونستیم تو خونه ای که صاحبش صمیمانه در دلشو به رومون باز کرده بود..‌. قبول که مدتها بود که اینجا درست و حسابی باز نبوده، اما توام بپذیر که خداحافظی از همچین جایی سخت باشه برای منی که تو رو از همینجا شناختم...
تو رو... مرد زندگیمو... می نو رو... راضیه و فرهادو ... مریم و مسعود طیبو... امیر و فهیمه و پوریا و مرتضی و نفیسه و احسان پرسا رو ....ایرنو... محسنو.. محبوبو... عباسو... زریو... آرشو... آرش پیری و مهنازو... بابک و مهربانو... پروین جونو... تیراژه رو... جعفری نژادو روناکو... مریم و شیرزادو... و... اووووووووووف.... بازم بگم!؟...
قلمت همیشه مانا بچچه..‌. مراقب خودتو فکرتو قلمت باش... اینو به ما مدیونی کرگدن...‌ خلاص.

بولوت سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:58 ب.ظ

صدیقه (ایران دخت) سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:14 ب.ظ http://dokhteiran.blogsky.com

اقا هر جا که باشی ، هر جا که بنویسی میاییم پیدات میکنیم و میخونیمت ... اصلا مگه روز ادم شب میشه وقتی دست خط محسن باقرلو رو نخونه؟
کامنت مریم بانو عالی بود. خیلی حس خوبی داشت ...
ما هستیم آقا... تا شما اجازی بدی ما هستیم ...

دل آرام سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:04 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

سلام جناب
نظر شما محترم و تصمیمتون هر چی که هست به دیده منت اما وبلاگ درست مثل رادیو میمونه که توی هم همه حضور پر رنگ تلویزیون و میون تصاویر هزار رنگ و مدل ماهواره و اینترنت، هنوز پر صلابت مسیرش رو میره. درسته رادیو مثل 20-30 سال قبل شنونده نداره اما هنوز مثل همون روزها پر غرور و اصیله...

پروین سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:08 ب.ظ

دلایلت منطقی است اما این چیزی از غمگین بودن این خداحافظی کم نمیکنه. و از حیف بودن این خانهء قشنگ که رها شه :(
الهی که همیشه بنویسی و یه جورهایی مرکز ثقل این گروه دوستان مجازی باقی بمونی.
موفق باشی
و لایک به کامنت مریم جانم

رضا چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:36 ق.ظ http://hozemahi.blogfa.com

زمانی که توی اون وبلاگ پرشین بلاگ زدی سالیان سال آرشیو رو با اونهمه خاطره و کامنت تاریخی پاک کردی،هیچی نگفتم....الآن هم هیچی نمیگم....چاردیواری، اختیاری....ولی اینو بدون که هنوز من یا امثال منی توی این دنیا هستند که حتی اگه همه سایتها و اپلیکیشنها براشون باز باشه...باز هم اصول خودشون رو زیر پا نمیذارن....باید یه بار اول صبح و یه بار آخر شب، سراغ وبلاگ کرگدن بیان...فقط وبلاگ... حتی اگه به روز نشه..

مریم انصاری چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:31 ق.ظ http://ckelckeman.blogsky.com

برای خداحافظی ِ همیشگی ِ این دنیایی با کرگدن که خاطره ی تلخی از ایشون در وبلاگشون در ذهنم مونده و یقین دارم روزی روزگاری در دنیایی نه چندان دور، ایشون و چند تن از دوستان و همراهان همیشگی شون رو ملاقات خواهم کرد، این چند بیت رو از اعماق وجودم براشون می نویسم:

آه اگر این خواب ِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

چَشم هاتان باز خواهد شد ز خواب

سر فرو افکنده از شرم ِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست، دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود؟ آن کین و آن خون ریختن؟

آن زدن؟ آن کشتن؟ آن آویختن؟

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریاد «آزادی» زدید

فرصتی افتاد و «زندانبان» شُدید

آنکه او امروز، در بند شماست

در غم فردای فرزند شماست



بدرود و به امید دیدار در دنیای بعدی.

z! چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:37 ق.ظ

هعـــــــــــــــــــــــــــی روزگار!



نمی گم نوشته هات محشرن و خودت خوبی و داستانات قشنگن و ال و بل
ولی اینجا ی حس خوبی داشت

عکس اون بالا ک هر بار ب تغییر می کرد
نوشته هایی ک اولشو شروع ب خوندن می کردی و بقیه ش مث آب جاری خودش ادامه پیدا می کرد

اینجا مث خونه قدیمیا بود ک وسطش حوض آبی داشت
داری می کوبی برج بسازی



ای بابا!
هعـــــــــــــــــــی

بابک اسحاقی چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:12 ق.ظ

من خیلی چیزها به تو و کرگدن مدیونم
داشتن همه این خاطرات و رفقایی که برام مثل فامیل عزیزند به واسطه حمایت تو از من بود در روزهای شروع وبلاگ نویسیم وقتی هیچکس من و جوگیریات رو نمی شناخت و شما شهریار بودی در بلاگستان . پس همیشه به تو احساس دین می کنم آقا محسن .
هر رفتنی غمناکه و ناگزیر
اما اینبار مثل اون دفعه که خداحافظی کردی شوکه و غمگین نشدم . من هم از سوت و کور بودن این خونه دلگیرم ولی باید با واقعیت کنار اومد و باهاش سازگار شد . شاید دوره تو تموم شده باشه مربی ولی دوره وبلاگ تموم نشده محسن جان اما قبول دارم که خیلی کمرنگ شده و دلیل عمده اش هم شبکه های اجتماعی هستند که به مراتب زرق و برق بیشتری دارند . اما وبلاگ هنوز هم مخاطب خودش رو داره و طرفدار خودش .به شخصه هیچ وقت با نوشته های طولانی تو فیس بوک ارتباط برقرار نکردم و اینستاگرام رو هم بستر مناسبی برای نوشتن نمیدونم .ولی حست رو خوب می فهمم . برای کسی که یه روز تو استادیوم آزادی جلوی 100 هزار تا تماشاگر بازی کرده سخته ببینه واسه هر بازی 10 - 12 هزار تا تماشاگر بیان و اونا هم فقط بیان و نه تشویق بکنن و نه داد بزنن و نه حتی فحش بدن . اما من نوشتن تو وبلاگ رو هنوزم دوست دارم و فکر می کنم اگر اون وقت و انرژی که برای اینستا و فیس بوک میذاری اینجا هم میذاشتی باز هم طرفدارهای واقعی اونایی که عاشق بازیت هستن بیان و تماشات بکنن .
یه چیزهایی سلیقه است کاریش نمیشه کرد . اینکه تو به اینستا بیشتر علاقه نشون بدی طبیعیه . اینکه از این خونه سوت و کور هم دلزده بشی حقته . اما نمیشه همه تقصیرها رو گردن مخاطب و شبکه های اجتماعی انداخت . حضورت رو در وبلاگ با اون سال های اوج وبلاگ نویسی مقایسه کن . چند وقته که یه پست حسابی و از سر حوصله مختص وبلاگت ننوشتی ؟ چند وقته با یه بازی با یه چالش با یه پست بحث برانگیز بچه ها رو دور هم جمع نکردی ؟ چند وقته که توی وبلاگ دوستای دیگه کامنت نذاشتی ؟ چند وقته جواب کامنتها را شده توی همون کامنتدونی ندادی ؟
این مخاطب قرار دادن شما دلیل بر این نیست که من اینکار رو میکنم و شما هم باید بکنی . نه . اما خب هر رفتی اومدی داره . وقتی رفیقت ده بار بیاد خونه تو و تو یه بارم بهش سر نزنی دیگه نمیاد پیشت . وقتی بهت زنگ بزنه و تو بهش زنگ نزنی خب دیگه زنگ نمی زنه . می مونن یه عده که تو و قلمت رو دوست دارن و کاری هم ندارن بهشون سر میزنی یا نه .کاری ندارن براشون توی جایگاه دست تکون میدی یا نه . اینا همون 10 -12 هزار تا تماشاگری هستن که هنوز میرن آزادی به عشق تیم محبوبشون . تو سرما و گرما . تو برد و باخت .

من به تصمیمت احترام میذارم و صد در صد موافقم که باید خاطره خوبی از کرگدن بمونه . اما این وسط خود تو هم مثل خیلی از اون مخاطب ها و نویسندگانی که بودند ودیگه نیستند شبکه های اجتماعی رو به وبلاگ ترجیح دادی و برای اونا بیشتر وقت گذاشتی که این خونه از رونق افتاده . خوشحالم که تو فیس بوک توی هفتگ و توی اینستا می بینمت و خوشحالم که پیج عکسداستان یکی از پر مخاطب ترین پیج های عکاسی اینستاگرامه و با عشق داری توش زحمت می کشی . و خوشحالم که اگه یه روز همه اینها هم دلت رو زد و نخواستی هیچ جای این دنیا مجازی فعالیت کنی سکه ناقابل رفاقتمون انقدر پیش شما رونق داره که وقتی دلم هوات رو کرد زنگ بزنم و حالت رو بپرسم و از نزدیک ببینمت .
هرجا هستی خوش باشی رفیق
و واقعا دلم برای این خونه عزیز و همه خاطره هاش و دستخط محشر و بی نظیرت تنگ میشه .
شاد باشی
و خداحافظ کرگدن

ظ چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:38 ق.ظ

قشنگترین خاطره ی اینجا برام همون شعره س

خاتون صد اردیبهشت

افروز چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:21 ق.ظ

خوشحالم که باز جایی هست که میتونم ببینمتون و بخونمتون هرجا که هستید تنتون سالم باشه

سمیرا چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:41 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

من برخلاف بقیه مخالفم با این تصمیم! هرچند اینجا یه حریم شخصیه اما وقتی بقیه میخوننش ما به اونا هم مدیونیم...خیلیهامون از اینجا خاطره داریم از همون روزهایی که تو اوج بود و هر روز کلیا منتظر به روز شدنش بود و حتی اول شدن تو کامنتاش تا حالا که به قول خودتون پستاش کپی پیستی از فیسبوکه و خواننده هاش کمن...مهم این بود که اینجا یه جای خوبه برای خوندن و نوشتن..قبول ندارم تکنولوژیهای جدید جای وبلاگو گرفته باشن قبول ندارم وایبر و فیس و اینستا و..تونسته باشن اینقدر امکان بدن به نویسنده که حرفهای دلشو بغضها و خنده هاشو به تصویر بکشه قبول ندارم توی هیچ فضایی قد وبلاگ امکان تبادل افکار و احساسات و پیدا کردن دوستهای خوب مهیا باشه..مگه همین دوستهای خوبتون رو همینجا پیدا نکردید؟ بابک و تی تی و خیلیای دیگه رو؟پس نمیشه به همین راحتی ازیه خونه گذشت و درشو بست و تابلوی تعطیل چسبوند روش مگه اینکه دیگه حس و حال نوشتن نداشته باشی...من بعد 12 سال وبلاگ نویسی با اینکه خیلی وقتها کامنتهای پستام سه چهار عدد بیشتر نیستن اما می نویسم چون تنها راه خالی شدن احساسات شاد و غمگینمه..چون بهترین روزنه به اوج رسیدن و فرود اومدنه چون اونجا دوستای عزیزی رو بهم هدیه کرده....
با اینکه از سالهای دانشکده به بعد سالهاست ندیدمتون ولی با بودن این خونه و خوندن نوشته هاتون حس میکردم هنوزم روی سن تالار ابن خلدون وایسادید و دارید شعر میخونید....
اینجا کم جایی نبود جناب باقرلو و تعطیل شدنش حیف بود خیلییییییییییی
امیدوارم یه روزی دوباره این کرگدن قلم به دست بگیره همینجا

نبات چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:46 ق.ظ http://be-live.blogsky.com

چند ماهیه خواننده نوشته هات بوده به نظرم تو دوره رکود کاریت البته ... لذت می بردم و هر روز سر می زدم ... خداحافظ و موفق باشی و شاد

اذین چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام
وقتتون بخیر
من هر روز صبح اینجا رو میخوندم و از عنوان پست دیروز فهمیدم که خبرهایی هست .
ولی یه حلالیت به شما بدهکارم
نوشته هاتون که سرشار از پاکی و صمیمیت بود دوست داشتم ولی بی قید و بندی و مخالفتتون با مذهب رو که گاهی با کنایه در نوشته هاتون بود نمی پسندیدم . هرچند که به هیچ وجه به من ارتباطی نداشت ولی خب حلالم کنید .
من بچه نازی آبادم از روزی که فرمودید خانواده محترمتون زمانی در نازی آباد بودند خوشحال بودم . همیشه 4 شنبه ها از دم در آش نیکو صفت تا خود پارک لاله (مسیر محل کارم) چشم مینداختم که ببینمتون . نمیدونم چرا ولی خب دوست داشتم از نزدیک ببینم این آدم صاف و صادق و بی ریا رو و در گوشش بگم شما که اینهمه از مهر و مهربونی بندگان خدا میگی یه کم هم توی وبلاگ از مهربونی خدا و ارتباطت باهاش بگو .
چون امر خصوصی بود نمیخواستم اینجا عنوان بشه و خواستم در گوشی بگم . حالا که تعطیل شد میگم که مراقب خودتون باشید . نمازتون رو بخونید و خواهشا فقط بخاطر سلامتی خودتون سیگار نکشید .
اگر پرت و پلا گفتم ببخشید همیشه موقع خداحافظی چشمام خیس میشه
ایام به کام

اذین چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ق.ظ

راستی اولولون یعنی چی؟ چه زبانیه؟

رضوان سادات چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:10 ق.ظ http://zs5664.blogsky.com/

خدافظ اولولون

باغبان چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:37 ب.ظ http://Www.laleabbasi.blogfa.com

حالا تکلیفه یکی مثه من که فیس و اینستا دسترسی نداره ولی دلش میخواد هرروز نوشته هاتونو دنبال کنه چی میشه؟ ؟
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

ودرآن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می ر وی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سربه در می آرد ،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ، دوقدم مانده به گل ،

پای فوارَه جاوید اساطیر زمین می مانی ،

وتو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی :

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه نور

وازاو می پرسی ،

خانه دوست کجاست؟"

حمید چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:54 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

با اینکه این خداحافظی با خداحافظی های رایج در بلاگستانِ قدیم که دیگه طرف کلا میرفت و نمیشد پیداش کرد فرق داره، ولی باز چون از جنس خداحافظیه مرور خاطرات و دلتنگی داره خب... ولی اگه فکر میکنی جاهای دیگه ای که مینویسی و فعالیت میکنی لذت بیشتری برات داره همین کارو بکن...

خورشید چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:23 ب.ظ

من زیاد می خوندمتون.
هرچند کامنت نمیذاشتم.
ما همه دوستون داریم آقای باقرلو جان جان.

با بغض و لبخند و عالمی خاطره ی قشنگ میگم..
خداحافظ کرگدن.

شاه بلوط چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:27 ب.ظ

مدتهاست ببیشتر با گوشی وبلاگهارو میخونم و وب شما جزو اولینهاست که منتظرم مطلب جدید نوشته شده باشه و هر روز چک میکنم..قبلا هم خداحافظی کرده بودید ولی تصمیم گرفتید مطالبی که تو صفحه فیس بوکتون مینویسید اینجا کپی کنید...یادمه گفته بودید وبلاگ مثل سفره خانه می مونه و فیسبوک مثل کازینو..و برای یکی مثل من که حوصله فیس بوک نداره چقدر این جمله جالب بود...خوشحالم که اینستاگرام هست و عکساتون رو میبینم...شاید هم اومدیم فیس بوک و اونجا نوشته های قشنگ و جالبتون رو دنبال کردیم...نوشته های شما و زاویه دید شما یه وقتایی بدجوری آدمو به چالش میکشن.دوست دارم بگم ای کاش بازم اینجا مینوشتین ولی قطعا این تصمیم برای خودتون هم ساده و راحت نبوده....هر جا هستین قلمتون پویا باشه...

محسن باقرلو چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:58 ب.ظ

ممنون از لطف و بزرگواری همهء دوستان

محسن باقرلو چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:59 ب.ظ

دوس دارم کامنتی که
توو وبلاگ کیامهر نوشتم
اینجا هم باشه واسه یادگاری

محسن باقرلو چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 04:00 ب.ظ

کیامهر شریف و نازنین و عزیزم
بذار مث همیشه راستشو بگم کیا ... می دونم پر روئیه ولی از دیشب منتظر بودم بنویسی برام ! برا من نه ها ، برا اولولون برا کرگدن ... یک دنیا ممنون از تو و همهء دوستان بزرگوارم که در تمام این سالها خیلی خیلی بیشتر از لیاقتم بهم لطف و محبت داشتین و دارین ... کامنت خصوصیتو امروز خوندم و حالمو خوش کرد ، مث باقی کامنت خصوصیات که توو این سالها درست سر بزنگاه به داد احوالات خرابم رسیده ... خداییش خیلی سخت بود دل کندن از اولولون و کرگدن ولی خب دیگه ... این موضوع تقریبن از اول امسال ، چن مااااه توو ذهنم بود و بهش فک کردم ، چن بارم نوشتم و باهاتون درباره ش حرف زدم ... یعنی میخوام بگم تصمیم لحظه ای و احساسی نبوده مث دیلیت کردن آرشیو چن سالهء پرشین بلاگ با یه کلیک ، که الان بابتش مث سگ پشیمونم یا مث خیلی تصمیمای دیگهء زندگیم ... دیروز جلو سایبرتک زیر بارون به ممد حسین میگفتم که اولولون و کرگدن واسه من فقط یه پیج اینترنتی نیس ، کاملن یه خونه س ، یه محله س ، یه موجود زنده س که کاراکتر و شخصیت و شناسنامه داره لذا باید شان و حرمتش حفظ بشه ... شاید تصمیمم اشتباه بوده ولی من به این نتیجه رسیدم که بهترین راه برای حفظ شان و حرمتش اینه که با عززت و احترام بره توو موزه و یادگاری بمونه ... بحث حضور من توو دنیای مجازی یه بحث دیگه س و می بینی که از قبل هم فعال ترم ! ... خلاصه که هیشکدومتون حالا حالاها از دست من و اراجیفم خلاصی ندارید ! مگه اینکه بمیرم و نباشم ! ... بازم مرسی عزیز دل ، از تو و از همه ...
ارادتمند : برادر کوچیکتون محسن باقرلو

رها - مشق سکوت چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:18 ب.ظ http://www.mashghesokoot.blogfa.com

اینجا یکی از وبلاگ هاییه که همیشه بهش سرمیزنم، با اینکه میدونم تو هفت تگ و فیـــس بوک هستین، و تو اینستاگرام میتونم همچنان خواننده و بیننده نوشته ها و عکساتون باشم، بازم تعطیل شدن اینجا ناراحت کننده است
موفق باشید همیشه و همه جا

سوده پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:35 ق.ظ

با احترام و بخاطر سالهایی که خواننده وبلاگتون بودم ازتون تشکر میکنم و براتون آرزوی موفقیت و شادی رو دارم

شرمین پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام
با اینکه تلخه حس اینکه اینجا دیگه به روز نمیشه...
اما به تصمیم شما احترام میذارم...
ممنون برای تک تک لحظاتی که با نوشته هاتون برای ما ساختید...


یه خواننده ی خاموش دارید...که خیلی بهتون ارادت داشت...بین حرفاش خیلی وقتا یه به قول محسن باقرلو گفته میشه...الآن به اینترنت دسترسی نداره...میدونم اگر بود حتما براتون کامنت میذاشت...نمی دونم چی میخواست بگه...فقط تو کامنت بعدی با نام ایشون ازتون تشکر میکنم...

خواننده خاموش پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:09 ق.ظ

قلم تون همیشه مانا
ممنون برای تمام این سالها نوشتن در کرگردن و به اشتراک گذاشتن تفکرات و نگاه خاص تون به زندگی
شاد باشید و ایام به کام

پرچانه پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:24 ب.ظ http://forold.blogsky.com/

چه خوب که تو فیس بوک و اینستا و هفتگ هستین وگرنه الان مینشستم به گریه کردن

اشکان پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:40 ب.ظ http://1person.blog.ir

آقا من تازه با وبلاگتون آشنا شدم که :(
خیلی حیف شد دیر با وبلاگتون آشنا شدم :(
ولی بهر حال همونطور که گفتین هر آغازی پایانی داره
وعده ی ما تو اینستاگرام :)

حسین پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:51 ب.ظ

می‌دانستم
پاییز که بیاید
باد ِ‌سرد که بوزد
گریه خواهم کرد
بی تو!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.