زمان دانشجویی غیر از ساعتهایی که در دانشگاه با عباس بودیم عصرها هم بلا استثنا هر روز پیاده می آمدیم تا انقلاب و گاهی وختها تا آزادی ... تازه آنجا هم وختی آفتاب سرخ میشد و کم کم غروب میکرد باز ول کن نبودیم و عین مسافرهایی که تازه از اتوبوس پیاده شده اند روی سکوهای دور میدان آزادی می نشستیم ، گاهی حرف بود گاهی سکوت ، ولی بود ... بعدها که دانشگاه تمام شد هر دومان کم کم درگیر کار و زندگی شدیم ، اول من و بعدها عباس ... و این دونفری ها هی دورتر شد هی کمتر شد ... بعد هم که ازدواج من و گرفتاریهای زندگی متاهلی و خلاص ... الان اگر بگویم در طی یکسال و یکماه گذشته که باهم همکار شدیم ، امروز برای اولین بار دوتایی رفتیم بیرون شاید باور نکنید ! ... چیپس و پفک و ماست موسیر و کالباس گرفتیم و رفتیم پارک لاله کفشهایمان را درآوردیم و روی چمنها نشستیم و ادای آن روزهای دور گم شده در مه را درآوردیم ... اگر بخواهیم به سبک ابرچندضلعی برای این پست یک تیتر دلی طولانی انتخاب کنیم مثلن میشود : بساط مززه خوری تاواریشها به سلامتی روزهای خوش گم شده در مه .