این داستان خیلی واقعی ست ...

زن جوان شوهرش را توی تصادف از دست داده ... آن سال ، مرد طلاهای زن را برداشته بوده که ببرد آستارا بفروشد و اول زندگی جنس بیاورد برای مغازهء کوچک اجاره ای اش ... توی راه در یک تصادف کشته می شود و طلاها هم گم و گور می شود ... پسرشان آن موقع نوزاد بوده شاید هم کمی بزرگتر از نوزاد ... زن جوان می ماند و خرج زندگی و سرشاخ شدن با فقر ... زن جوان می ماند و مستاجری ... زن جوان می ماند و کمیته امداد ... چه کسی خبر دارد از عمق تلخی و رنج سالهای سختی که بر او گذشته ؟ ... و برای چه کسی مهم است که در سال 1389 یک زن تنها دارد توی همین تهران بی در و پیکر با ماهی 70 هزار تومان امورات می گذراند ... امورات خودش و پسر نوجوانش را ... باور کردنش ( غیر ممکن نباشد ) سخت است ... ولی واقعیت دارد ... 

دیشب که اینها را شنیدم وختی به لیست خرج این ماهمان نگاه می کردم از خودم خجالت کشیدم ... از خودم بدم آمد ... شرم آور است که اندازهء خرج ماهیانهء خانواده ای که تعدادشان هم توی این شهر کم نیست ، فقط پول سیگار ما باشد ... از آنطرف هم نگاه می کنم می بینم مثلن توی همین تهران هستند خانواده هایی که بیشتر از خرج ماهیانهء یکی مثل من در ماه فقط برای غذا و شامپو و دوا درمان سگشان هزینه می کنند ... کللن بر چنین مملکت و بوم و برش باید ... حالا فکر کنید آن زن و صاحب آن سگ و من همگی قرار است به یک میزان یارانه دریافت کنیم که عدالت اقتصادی در حکومتِ عدل علی محقق شود ... که گردن آقازاده های حرامزاده  روزبه روز با مکیدن خون و شیرهء جان این مردم بدبختِ خود کردهء خدازده کلفت تر بشود ...