سه تصویر ... کات . ( ۱ )

تصویر اول : 

مریم فیلم عروسی مان را گذاشته توی کامپیوتر و دارد دمبال تصویر عزیزی می گردد که همین دیروز پر کشید و رفت ... من با لباس دامادی وارد قسمت مردانه تالار می شوم و با مهمانها دست می دهم و تبریک می شنوم و تشکر می کنم ... می رسم به حسن آقا ... که او هم چن سالی ست پر کشیده و رفته ... یاد شوخی ها و خنده هایش می افتم و قلبم فشرده می شود ... تصویر آن عزیزی که مریم دمبالش می گردد توی این سی دی نیست ... عوضش می کند ... سی دی بعدی زنانه است ... هر چن دقیقه یکبار مریم دستش را می گذارد روی یک قسمت از مانیتور که یعنی این خانم را نباید نگاه کنی مدیونش می شوم ... سرم را بر می گردانم تا وضعیت سفید اعلام شود ... دوربین روی مهمانها می چرخد و می رسد به عمه ناهید ... بغض هم می چرخد و می رسد به گلوی من ... مانیتور و مریم تار می شوند کم کم ... کات . 

تصویر دوم :  

ساعت هشت صبح دوشمبه است ... آسمان ابری و نم نم باران ... اولین روزی ست که همگی شیشه های ماشین را داده ایم بالا ... خیابان ری را می رسیم به میدان قیام ... وحید و آقای مصطفوی روی صندلی عقب دارند راجع به مسائل کاری حرف می زنند ... حمید هم روی صندلی جلو نمی دانم دارد به چی فک می کند ... مثل همیشه به میدان که می رسیم اول به ساختمان رستوران هانی واقع در نبش ضلع شمال غربی نگاه می کنم و به سریال آشپزباشی فک میکنم که جایی خواندم داستانش واقعی بوده و از روی داستان زندگی زن و شوهری که صاحبان همین رستوران هانی بوده اند برداشته شده ... بعد هم طبق معمول نگاهم را می چرخانم به سمت راست ... جایی که در نبش ضلع شمال شرقی میدان درب یک گاراژ قدیمی همیشه باز است و داخلش دیده می شود ... حجره حجره است دور تا دورش ... و ماشینهای جورواجور پارک شده داخلش ... دیوارهای قدیمی و زمین خاکی باران خورده ... همه اینها را در کسری از ثانیه می بینم و رد می شویم ... قاب آخر کاروانسرایی ست که فیکس می شود توی چشمخانهء خیالباف من ... اسبها و گاری ها و درشکه ها و مردان و زنان دوره قاجار ... کات . 

تصویر سوم : 

بانک تجارت خیابان ولیعصر مابین عباس آباد و مطهری ... هوای خنک پاییزی دستهایم را کرده توی جیبهای شلوار جین آبی کمرنگم ... به درب شیشه ای اتوماتیک بانک نزدیک می شوم ... باز نمی شود ... نزدیکتر ... نمی شود ... باز هم نزدیکتر ... تقریبن دماغ بزرگم ساییده می شود به شیشه اش تا بلاخره ما را به رسمیت می شناسد و باز شود ... بانک بزرگی ست و همین بزرگی باعث می شود خلوتی اش بیشتر به چشم بیاید ... دوس داری توش گل کوچیک بازی کنی ... نگاهم می افتد به فنکوئل سمت راست کنار آب سرد کن و یاد همین چن وخت پیش می افتم که وختی هلاک از تیغ آفتاب می رسیدم اول می رفتم پای فنکوئل و تیشرت یا پیراهنم را می کشیدم که باد برود توش و بخورد به شکم و سینه و گردنم و چقدر لذت بخش بود ... صدای خانمی که شماره ها را اعلام می کند می پیچد روی سنگهای کف سالن ... دختر جوانی که نوبتش شده از روی صندلی ش پا می شود و می رود سمت باجهء پنج ... مانتو مشکی اش زیادی کوتاه است و باسنش دیده می شود ... پیرمرد نسبتن شیک و خوش تیپی که در ردیف جلویی من نشسته روی صندلی اش جابجا می شود و همین کارش توجهم را جلب می کند ... از پشت سر زاویه دیدم به پیرمرد طوری ست که حرکات چشم چپش را دقیق می بینم ... مردمکش مثل یک عقاب ک.ون دختر را دمبال می کند ... از شانس خوش پیرمرد ، دختر روی صندلی باجه نمی نشیند و سرپا وامیستد ... مردمک چشم چپ پیرمرد هم وامیستد ... کات . 

  

*** 

پی نوشت یک : 

لطفن برای شادی روح سه عزیز پر کشیدهء تصویر اول فاتحه بخوانید ... مرسی . 

پی نوشت دو : 

این پست تقدیم می شود به آقا طیّب که خیلی خوشحالم دوباره می نویسد . 

پی نوشت سه : 

شاید این تصویر نوشته ها تبدیل به یک بخش ثابت بشود ... شاید هم نشود . 

-

نظرات 75 + ارسال نظر
نیمه جدی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ

باورم نمیشه یعنی من اولین نفرم ؟!

نیمه جدی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:32 ب.ظ

آها! مطمئن شدم که اول بودم!
1- خوش به حالتون به خاطراین همه احساسات رقیق و نازک دلی! من که فقط دلم برای "باجی" مادر بزرگم تنگ می شود و بس ! تازه آن هم گاهی ! نمی دانم چرا نمی گفتیم ننه یا بی بی یا یه همچین چیزی! بگذریم...
3- رفیقی دارم که از پیر مردها بدش می اید و استثنایی هم برایشان قایل نیست ! می گوید همه شان چشم چرانند چون فقط همین یک عضو را به کمک عینک کمی زنده نگاه داشته اند و برایشان چیزی نمانده!

مرسی که همیشه لطف دارید به اینجا ...
خدا همه مادربزرگا رو رحمت کنه ...
رفیقتون یه کم بی انصافی می کنه بنظرم !

آلن دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ

" مردمک چشم چپ پیرمرد هم وامیستد ...
کمی که دقت می کنم پیر مرد دیگر نفس نمی کشد ...
ظاهرن قلب پیرمرد هم ایستاده است ...
پیرمرد از خوشحالی دیدن این صحنه سکته کرده ... کات . "

آلن دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ

پست قشنگ بود.
خدا همه رفتگانو بیامرزه. مخصوصن اون سه عزیز رو.

نیمه جدی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:49 ب.ظ

صد از صد بی انصافی می کنه !ولی خداییش سر کوچه ی ما دو نفرشان هستند که به جان خودم از بس با دقت و حوصله و موشکافانه اناث را نگاه می کنند که وزن خانم های کوچه را هم دقیق می دانند !مثلا می گویند : طلعت خانوم را دیروز دیدم یه دویست گرمی کم کرده! یا بهترست خیلی زهرا خانوم خیلی لاغر نکند چون بالاتنه اش بی ریخت شده!
یا این که می گویند همین زن آقا موسی که جدیدا دیدم از ماشین یه پسر جوانی پیاده شد که قبل ترها ندیده بودمش! سر این 500 -600 گرمی که کم کرده زیر چشمش دو تا چروک محو افتاده!
گاهی خودم شنیده ام که به دخترهای دبیرستانی غریب که مال کوچه ی ما نیستند عباراتی چونان جیگر و اینا هم می گویند!
همین رفیقم یک بار می خواست با ماشین بزند بهشان ! من مانع شدم!!!

کرگدن دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ

شاید پزشک تغذیه و از همدوره ها و رقبای بازنشستهء دکتر کرمانی هستند !

نیمه جدی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

آنجا که گفتم "مثلا می گویند"!منظورم "احتمالا بین خودشان می گویند" بود ها!
آخرش هم این دو زبانگی! کار دستم می دهد به ترکی فکر کردن و به فارسی حرف زدن و نوشتن کار راحتی نیست به ابالفض! به انگلیسی تمرین حل کردن و اینها هم که دل شیر میخواهد!

نیمه جدی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:59 ب.ظ

جناب پروانه ی حامی هرچی سالمنده! برای استفاده ی این دو نو گل نو شکفته! از عباراتی که بیشتر در جگرکی ها استفاده می شود ! چه توجیهی دارید ؟ لابد کنار مطب ،مغازه ی جغور بغوری و اینا هم داشتن؟!
ارادتمندیم!

من و من دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ب.ظ

دوست می داشتیم

فاطـــمهانتــــــظار دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.FatemeEntezar.com

اسبها و گاری ها و درشکه ها و مردان و زنان دوره قاجار ...

آقا طیب دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ http://barooni.persianblog.ir

ینی تو اون روحت محسن حیف اون گازی که بستم به ماشین که خودمو برسونم ببینم چه پستی نوشتی که تقدیم به من کردی.نکبت.میبینی که چقدرم برا همه مهمه همه کامنتشون اینه که خدا رحمتش کنی.ینی من تو رو میکشم.حالا زودی جبران میکنم بذار یه پست در مورد کش شلوار و شورت مامان دوز و ان دماغ دختر همسایه عطر گل خر زهره بنویسم.

مامانگار دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ب.ظ

...مردیم ازدست کامنت آقاطیب !!...

[ بدون نام ] دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ

...قبل از تقدیم پست ..لازمه هماهنگ بشه ..

بی تا دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ http://khanoomek.blogfa.com/

خیلی باحال بود...مردمک چش تو هم با مال پیرمرده می رفت و میومدا!

ابله خاتون دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

این پست رو دوس دارم.تصویرسازیات قشنگه.

آقا طیب دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ http://barooni.persianblog.ir

من جمعه صبحا میرم کوه.بیا بریم املتو بزنیم به بدن بعدش بریم دیار باقی.

عسل و خربزه دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.khasal.blogfa.com

خوندم...خدا رحمتشون کنه....تو هم برای دوست ۲۰ ساله ی من دعا کن که داره با سرطان دست و پنجه نرم میکنه...دعا کن خوب بشه...

مجتبی پژوم دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام و ارادت...در مورد سرایی که دور تا دور حجره داره داره وبوی خاک نم خورده از کفش بلند میشه نوشتی،واقعن ممنون...عجب حال و هوایی داره این جور جاها.یادم میاد یه دوره ای به جد دنبالش بودم که آفیسم روببرم یه همچین جایی که متاسفانه هر کی رسید گفت مگه مغز خر خوردی؟؟؟؟در مورد اون پیرمرد پیش کسوت هم جالب بود که آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد...

هیشکی! دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام داداشی..خوبی.. سایه تون سنگین شده..

روح هر سه شون شاد .فاتحه هم فرستادم.

خییییلی خوشحالم که آقا طیب طلوع کرده از پشت کوههای بلاگستان..آرزو میکنم آرزو میکنم آرزو میکنم که ایشونو ببینم.

پستای قبلی تونو خوندم اما چون نت نداشتم به همون دلایلی که می دونی..کامنت نذاشتم شرمنده..

هیشکی! دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

آپم داداشی!

نیما دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

سلام
روحشان شاد محسن خان !

تصویر دومو وقتی در مورد گاراژ بود واقعا اومد جلوی چشام ! توصیف قشنگی بود !

سومی رو که نگو !‌خدا بود ! در این بین تیز نظری شما مارو کشت ! قلمت همیشه تیز مرد !

منوخودم دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ http://bluepenn.blogfa.com

اینجور پست ها رو دوست دارم..خیلی
دوست داشتنم وقتی بیشتر میشه که زبان ِ روایت کردنت تصویری میشه ..کللن اینطوری روایت کردن رو دوست دارم ..
خوبه که میخوای بعضی وختا اینطوری بنویسی ...
حقیقت اش محسن این پستت خیلی حرف توش داره
هرکدوم از کات هایی که قبل کات ِ اصلی با چندتا نقطه و فاصله ایجاد کردی رو دوست دارم ..
مثلن اینجا ( هوای خنک پاییزی دستهایم را کرده توی جیبهای شلوار جین آبی کمرنگم )
همین خودش یه پسته
یا ( هر چن دقیقه یکبار مریم دستش را می گذارد روی یک قسمت از مانیتور که یعنی این خانم را نباید نگاه کنی مدیونش می شوم .)
از این تیکه ها که درونیات و خصوصیات و ویژگی های تورو نشون میده رو دوست دارم که این پست زیاد داره

مهتاب دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ب.ظ http://www.tabemaah.wordpress.com

خیل خوب بود ... خیلی خوب بود ... می شه ادامه داشته باشه لطفا ؟

منوخودم دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ب.ظ http://bluepenn.blogfa.com

اما تیکه آخر اون پیرمرده این جملش اضافست ( مردمکش مثل یک عقاب ک.ون دختر را دمبال می کند ...)
چون حتی اگه اینو هم نمینوشتی همه همین حدس رو میزدن مخصوصن آقایون سن بالایی مث خودت

منوخودم دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ب.ظ http://bluepenn.blogfa.com

بعدش چی میشه اگه چند وقت یه چند وقت اینجا یه شعری غزلی چیزی بگی بذاری ملت بخونن
اونم بد نیستا

منوخودم دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ http://bluepenn.blogfa.com

بعدشم به پیوست این کامنتا جیگر تو و آقا طیب رو سیخ سیخ .... خام ..با دوغ ناملی ...

آلن دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ

مرد حسابی ، توی پست قبلی ، عکس اون بروس کچل رو گذاشتی.
اون وقت این پست که عکس لازمه ، هیچ عکسی نذاشتی.

لااقل قسمت سومشو عکس میذاشتی.
بعد زیرش می نوشتی بدون شرح !

دافی نگار دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ http://www.dufinegar.blogfa.com

امیدوارم که بشود.... چون بخش فوق العاده ای است

مهسا دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ http://exposed.blogsky.com

تو می‌خواستی دختره رو دید بزنی چرا اون پیرمرده رو بهونه کردی؟ حالا بقیه به روت نیاوردن . من که می‌دونی یه برادرزاده‌ی فضول و کمی هم در این‌گونه موارد و مسایل زیادی بی‌چشم و رو هستم . از من هم حیا نکردی یعنی؟

عاطفه دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

اول فاتحه رو خوندم بعد اومدم کامنت بذارم..خدا رحمتشون کنه..
خب حالا اینا چه ربطی به آقا طیب داشت؟
اما تو محشری محسن.. حتمن لازم نیس تبدیل به یه بخش ثابت بشه.. هر وقت عقشت کشید اینجوری بنویس.. ایده ش عالی بود..

ماهی تنگ بلور دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ http://hichooopoooch1.persianblog.ir/

اونایی که رفتن و دیگه اشتباه نمیکنن خدا مارو ببخشه که هنوز غرق اشتباهای تکراری هستیم

هاله دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.zistab.blogfa.com

سلام.محسن خان خیلی جالب بود.ادامه بده.
بدشم همونجا مردمک چشم اون آقاهه رو در میاوردی که ... که یعنی چه...دهه...

مکث دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ

برادرزاده عزیزتر از جانم! نداشتیم ها! تو که فیس بوک رو می بینی خب! دیگه چرا می یای اینجا چقلی می کنی آخه؟ تازه عکسهای فیس بوک مربوط به فصل گرماست که می شد لختی بود...اما الان هوا سرد شده فرزندم... بعله.

مسی ته تغاری دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ب.ظ http://masitahtaghari.blogspot.com/

این پستتو خیلی دوست دارم
روایت زنده از زندگیه در گذره آدم هاست

مژده سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ http://shahnematollahi.mihanblog.com

خیلی خوب بود. جالب و قابل تصور...

علی لرستانی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ http://alilorestani.persianblog.ir/

یادم انداختی پاییزه...
قشنگ بود.مرسی عزیزم

سمیرا سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

تصویرهای قشنگی بود مخصوصا اولیش...وقتی توی فیلمهای عروسی یکی رو میبینی که دیگه نیست دلت میگیره و انگار دیگه دیدن فیلم مثل همیشه بهت حال نمیده! روحشون شاد

حمیده سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

اتفاقا من هم هر وقت دلم برای مادر بزرگم تنگ می شود می روم سراغ فیلم عروسیم.
خدا رحمت کند . فاتحه هم قرائت شد .
جدی شما از شهر ری تا اونجایی که گفتی می یایی سرکار . چه مسافت طولانیه.
آخ گفتی کرگدن جان من هم چند بار برام پیش اومده که وقتی یک دختر اونجوری رو می بینم دنبال نگاه مردها که می رم می بینم چه کارها و فکر و خیال هایی با خودشون می کنن و یک جوری نگاه می کنن که انگار دارن ترتیب طرف رو همون وسط می دن . به خاطر همین چون از این جور نگاه ها بی زارم سعی می کنم همیشه پوششم جوری باشه که جلب توجه نکنه .

سهبا سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

دلم تنگ شده بود واسه یه پست این شکلی از کرگدن عزیز . مرسی که نوشتین ، حالا میخواد تقدیم بشه به آقا طیب یا نه ، مهم نیست ! مهم اینه که ما از انتظار در اومدیم .
راجع به تصویر اولتون ، وقتی می خوندمش دقیقا یاد روزی افتادم که با همسرم و دخترم فیلم عقدی رو گذاشته بودیم و چشمم افتاد به پدربزرگ و دایی و عمه خودم و خواهر زاده همسرم و ..... چه آدمایی که بودن و حالا دیگه نیستن ! نمیدونم چند سال دیگه وقتی یکی فیلم عروسی شو بزاره ، منو می بینه و با خودش میگه یادش بخیر ، اینم رفت ! و اینکه آیا اصلا به خوبی یاد می کنندمون یا نه ؟

سهبا سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

تصویر دومتون هم محشر بود کرگدن عزیز . ممنون

هدی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ق.ظ

عالی بود مثل همیشه
بازم از این سکانسای زندگی بنویسید
وبلاگ شما تنها وبلاگیه که خدا خدا میکنم پستاش طولانی باشه!

ایرن سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ http://sanoovania.blogsky.com

این مدلی نوشتنت رو خیلی بیشتر دوست دارم شاید چون خود زندگیه!چیزی که در اطرافمون جریان داره!یه جریان به ظاهر معمولی و بدون هیچ اتفاق خاصی در پس زمینه!نحوه ی روایت تو هم خوب بود!اگر نظر ما رو می خوای این بخش رو بیشترش کن!
در راستای پی نوشت دو من و با توجه به این که من تا حالا به این آقای مسعود خان فوتبال بازی نکردم و نمی تونم بر خلاف منو و خودم جیگرشو سیخ سیخ کنم پس همون جیگر مریم رو سیخ سیخ و البته با 3 تا دوغ ناملی و نون داغ تازه از تنور دراومده و فلفل دلمه ای!

سمیرا سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

کی گفته تو از شهر ری میری سرکار؟

کرگدن سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

من که نگفتم !
من گفتم خیابون ری !
همون که از شوش میره به میدون قیام ...

مامانگار سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ

...خیلی قشنگ ان..
..منتها تصویری و تخت نیست انگار ..کمی فراتر رفته و فیلمنامه کوتاه شده !!...
چون کات داره..و تقریبن دکوپاژ و میزانسن هم داره تاحدودی..

منیژه سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://nasimayeman.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود محسن خان!! خیلی زیبا تصویر سازی کرده بودین...

مجیدحمید سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام.
خدا رفتگانت را بیامرزه. خدا رحمتشون کنه.

کامنتت جالب بود. شعر قشنگی بود. ممنون.

سبک سر سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ق.ظ http://www.peerdokhtra.blogfa.com

سلام آقای باقرلو،
خواهشی از شما داشتم:
سرویسی که توسط اون لینک دوستانم رو در وبلاگم گذاشتم دیگه فعال نیست. دنبال سایتی می گردم که مثل شما لینک ها رو به روز شده نمایش بده. لطف می کنید آدرس سایتی که شما لینک هاتون رو توسط اون نمایش می دید رو برام بفرستید؟
متشکرم

سبک سر سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ http://www.peerdokhtra.blogfa.com

نمی دونستم چطور می تونم پیغامم رو خصوصی براتون بفرستم و ببخشید که بی ربط شد با موضوع پست تون...
پست تون رو خوندم. هر سه تصویر زنده بودند. در تصویر دوم فضای گاراژ قدیمی رو خیلی خوب نوشتید. حس غریبی داشت.

آلن سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

چه جالب. نمی دونستم عقابا کو.ن دخترا رو دمبال می کنن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.