گمشو من منتظر یه ایده آل و آرمانیشم !

خودم می دانم مزخرف است ... چون حرف خاصی نیست ... فقط ذهنم مشوّش و منهدم است و همینطوری سرگردان و بی هدف می نویسم که شاید کمی سبک و آرام و خنک شود این دیگ جوشان در آستانهء انفجار ... اولش گفتم که اگر دوست داشتید ادامه اش را نخوانید ... 

***

باز مثل دیروز بی ماشینم و بالاتر از آریاشهر ، سر جلال کنار خیابان واستاده ام منتظر تاکسی ... مسخره است ولی من سر تاکسی سوار شدن وسواس ذهنی دارم ... خدا را شکر که خودم یک لکنته ای دارم وگرنه پاره بودم با این اخلاق گند ... وسواس ذهنی در این فقره یعنی که حتی اگر خیلی عجله داشته باشم و صحبت مرگ و زندگی هم باشد هر ماشینی را سوار نمی شوم ... حتمن ماشینها را یکجور گزینش افراطی می کنم قبل از سوار شدن ... اینطوری که وختی ماشینی به سمتم می آید سعی می کنم در همان چند ثانیه همه نکات را بررسی کنم ...  

اینکه صندلی جلو خالی باشد ... و اگر صندلی جلوی خالی نایاب بود و معطلی ش زیاد شد در صندلی عقب مجبور نباشم وسط بنشینم ... راننده اراذل و بداخلاق نباشد ... ریش و تسبیحی نباشد ... پیر و فس فسی ( و احتمالن ورّاج و توو مخ ) نباشد ... خیلی جوان و فشن و در رانندگی ناشی و اهل آمپلی فایر و دوفدن دیس و سوهان اعصاب نباشد ... از آن راننده هایی که به هر قیمتی شده می خواهند تمام مسافرها و حتی رهگذران کنار خیابان را جارو کنند و با بوق های ممتدشان به آدم تجاوز می کنند نباشد ... ماشینش خیلی کهنه و داغون نباشد ... صفر هم نباشد که طرف به همه چیزش حساس باشد و روش از ناموسش بیشتر غیرت داشته باشد ... وختی برایم نگه می دارد نرود خیلی جلوتر از من وایستد که مجبور شوم بدوم دمبالش که هرگز نمی دوم ... عقب تر هم وانستد که مجبور شوم بروم سمتش در حالی که احمقانه به من زل زده است ... دوبله و وسط ماشینها نگه ندارد که برای سوار شدن از ترس افسر و بوق ماشینهای عقبی و کوفت و زهرمار مجبور باشم کوماندو بازی در بیاورم ...  

و خیلی فاکتورهای دیگر که الان یادم نیست ... و اینطوری می شود که سر یک چهار راه یا میدان اصلی که هزار تا تاکسی سه هزار تا مسافر را در هر دقیقه سوار و پیاده می کنند یکوخت می بینی من نیم ساعت یا حتی بیشتر است که واستاده ام ...