انشای شانزه لیزه

ظهر زوالهء روز تعطیل با مریم زدیم بیرون که لباس مجلسی بخرد برای عروسی امشب خواهر دوستش ... تقریبن مطمئن بودم که غیر ممکن است این ساعت از روز تعطیل که رسمن از آسمان آتش می بارد جایی باز باشد ولی باز بود ! ... پاساژ شانزه لیزه جای سوزن انداختن نبود ... لبالب بود از زنها و دخترهای در جستجوی لباس ... و مردهای خسته و کلافهء منتظر جلوی مزون ها ... سرشار از عشوه ها و لوندی های تخصصی مصنوعی جهت تخفیف تا سر حد امکان ... پر از دختر بچچه ها و پسر بچچه های بستنی و لواشک به دستِ عرق کرده و نق نقو ... پر از پچ پچ های عصبی زوج های جوان کم پول ... پر از صندل های رنگارنگ و ناخن های با عجله لاک زده ... پر از دود سیگارهای تا نصفه کشیدهء بی دلیل ... پر از فروشنده های جوانِ بازو و خط کوN بیرون انداختهء خسته از هیزی و متلک های تکراری هر روز از وختِ بالا دادن کرکره تا بوق سگ ... پر از نگاههای حسرتبار دخترکان ابرو پاچه بُزیِ با پدر و مادر خرید آمده به دختران هفتاد قلم مالیده ...  پر از نگاههای خشمگینانه و دشمنانهء زنهای چادری چاق بی آرایش دمبال شوهر راه افتاده به همتایان مانتو تنگ و کوتاه پوشیدهء باربی دست در حلقهء بازوی مثلن یار انداخته ... پر از چانه زنی های ناشیانهء هیستریک مردان عابربانک به دست شلوار پارچه ای و لبخند پیروزمندانهء احمقانه شان وختی که از در مغازه ها بیرون می آمدند و لبخند پیروزمندانهء واقعی را بر لب گرگفروشنده های جین پوش زیر ابرو ورداشته نمی دیدند ... و پر از خیلی چیزهای دیگر ...