محله کودکی هایم از چشم بادبادک ... 

نظرات 14 + ارسال نظر
زهرا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

اول

زهرا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ

دوم

زهرا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:34 ب.ظ

و سوم

خواننده سفت و سخت وبلاگت که هیچ وقت نظر نمیگذاره

آوا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:42 ب.ظ

پست محشری بود
خیلی زیبانوشته
بودنش......
یاحق...

هیشـــکی! شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:31 ب.ظ http://www.hishkii.blogsky.com

سلام
بعله صب اول وخت سر زدیم و خواندیم و کیف کردیم و...

اگه وخت کردید سری هم به کلبه ی درویشی ما بزنید کاکو!
پنج شیش پسته که سایه تون سنگین شده گویا!!

دخترآبان شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:53 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

عالیه عالی

روزبه جعفری شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:58 ب.ظ http://www.f-ensan.blogfa.com

سلام
خیلی زیبا بود . واقعا عالی بود .

وروجک جیغ جیغو شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:30 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

اتفاقا صب خوندمش خیلی باحال بود

تیراژه شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:45 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

دیشب خوندمش
بی نظیر بود
بی نظیر
گاهی وقتها جادو میکنه حمید خان

سحر شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

بی نظیر بود...
خیلی فکری شدم.

آناهیتا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

همیشه شما جلوتر از همه ی ما بودین ولی این بار ما جلوتر بودیم!
خانوادگی خوندیم و از بعد از ظهر همش در موردش صحبت می کنیم.
واقعا جالب بود برای هممون.

مریم همسفر شیرزاد شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ب.ظ

ببخشید اینجا کامنت پست قبلی رو گذاشتم

محسن جان روز یکشنبه بعد از ۲ ماه که از خونه بیرون نرفته بودم به اصرار عمم رفتم که برای دخترش سیسمونی بگیریم

اون بیچاره ها میخواستن مثلا حال و هوام عوض شه
همین که پامو گذاشتم تو پاساژ فروشنده ها که مثلا از

نیمه ی شعبان مسرور بودن و کلی کیف کرده بودن یه
دفعه این آهنگو با صدای بلند تو پاساژ پخش کردن

جیگرم آتیش گرفت
نمیدونستم بچپم تو کدوم مغازه

اشکامو چیکار کنم اونم تو روزی که عمم برای خرید سیسمونی یه دونه دخترش که یتیم هم بزرگش کرده بود

و برای این روزاش لحظه شماری میکرد انتخاب کرده.
داغون شدم

داغون
بدجوری با اون بالا سریم درگیرم

نمیدونم چرا داره ایییییییییینقدر عذابم میده
تازگیا حتی فرصت گریه کردن و زار زدن برای شیرزادمم

ازم میگیره. یه جایی اشکو میدوونه تو چشمم که فقط باید تون اشکو بکنم بغض و قورتش بدم

واقعا چرا داره اینقدر عذابم میده؟

من که اینقدر باهاش حال میکردم و همش شکر میکردمش چرا باید این لحظه های عذاب آورو تحمل کنم

و .........

بازم معذرت که اینجا اومدم

محسن باقرلو شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ

مریم عزیز ... خواهر نازنینم ...
راستشو بخوای نمی دونم ... نمی دونم چرا اون بالایی که میگن هست و عقل هم میگه نمیشه که نباشه یه وختایی اینجوری تا میکنه باهامون ... ته تهش میگن حکمته ... میگن امتحانه ... یا یه چیزی شبیه این ... شاید باشه ... شایدم نباشه ... نمی دونم ... هیچچی نمی دونم ...

مریم سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:03 ق.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

این یک پست بلیغاتی است!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.