قلب آدم هم مثل هر جای دیگهء بدنش
توی گیر و دار خطرات و مخاطرات زندگی روزمره
یه وختایی میشکنه یا زخم میشه
اما تفاوتش در اینه که روند و قاعده و قانون خوب شدنش
اصلن مثل هر جای دیگهء بدن نیست
مودیه ... الله بختکیه ... شانسیه ... سگ مصصبیه
شاید زود خوب شه ... شاید دیر ... شایدم هیچوخت خوب نشه ...
.
پی نوشت :
حذف شد که به دریوزگی و جلب ترحم و جشن عاطفه ها و جمع آوری اعانه متهم نشویم !
.
مجددن پی نوشت :
این پستِ کیامهر بی ارتباط نیست با دلیل حذف متن اولیهء پی نوشت قبلی !
.
زدین به هدف....
قلب آدم زودتر از هرجای دیگهٔ بدنش زخم میشه...دیرتر از هرجای دیگه خوب میشه...اصلا اینکه بگیم خوب میشه اون زخم دروغه...چون خوب نمیشه...تظاهر میکنیم که خوب شده...تا همیشه درد میکنه...تا همیشه حساسه...مثل زخم ناشی از آهن...که تا مغز استخون آدم میدونه که یه روزی این محل بریده شده و زخم شده...همهٔ لایه ها هم خبر دارن...وقتی هم که سر میبندن درد دارن...فقط به روی خودشون نمیارن...زخم دل هم همچین زخمیه.....
بی تعارف مجبور نیستید برای اینجور پستها کامنت بذارید...
"اینجور پستها"؟
اینجور یعنی چه جور؟پستهای دلی؟...پستهایی که درد آدم رو فریاد میزنه؟...پستهایی که به روی آدم میاره که چقدر حال دلش خرابه؟......
تا دلتون بخواد برای "اینجور پستها" حرف دارم من یکی....تعارف ندارم...حرف دارم
شما لطف داری الههء عزیز
ولی تعارف که نداریم ... خود من وختی یه مددت برم یه وبلاگی ببینم داره فسناله میکنه خسته میشم و میخوره توو ذوققم و ترجیح میدم دیگه اونورا پیدام نشه ولی خب ممکنه با صاحبش رودرواسی داشته باشم و نتونم !
وبلاگ شما فرق داره با وبلاگ بقیه...چون شما فرق دارین با بقیه!کسی که اینهمه خاطرهٔ خوب برای ما ساخته...کسی که باعث جمع شدن ما دور هم شده...کسی که حق به گردنمون داره...خیلی نامردیه که تو روزایی که ناخوشه تنهاش بذاریم...اونوقت میشیم رفیق دوران خوشی!
هر کسی تو زندگیش روزای اوج داره و روزای فرود..شادی و غم...حوصله و بیحوصلگی.....
خلاصه که ما هستیم همچنان...شما جاتون تو قلب ما تثبیت شده آقا محسن عزیز...هیچ حوره هم از دلمون نمیرین...
الهه همه چیزو گفت خب !
ینی چی؟
قلبت مثه اونجاته ؟
آهان!
پس بگو چرا کوچیکه!
ختنه ش کردن!
بازم میگم که لطف دارید
ولی می دونی الهه بانو ... وختی این روزای ناخوشی طولانی میشه آدم میمونه سر دوراهی ... شایدم چن راهی ! ... از یه طرف دوس داری سعی کنی و زور بزنی وبلاگت مث قدیما باشه چون دیگه بعد از ده سال گدایی شب جمعه رو میشناسی ! و می دونی مخاطبات خیلی بیشتر از کوپنت واست خرج کردن ولی نمیشه چون خودت دیگه مث قدیما نیستی ... از یه طرف می خوای حالا که نمی تونی اونجوری باشی که دوس دارن و از اول اونجوری شناختنت ، کرکره رو بکشی پایین و دُمتو بذاری روو کولت و گورتو گم کنی ولی بازم نمیشه چون نمیتونی ، نمیذارن ، خودتم دلت نمیاد ... می فهمی ؟ ...
آرش یعنی قلبم توو دهنت با این کامنتات !
حالا از شوخی گذشته اجازه بده یه نمه حرف دلم و احساسی که ازت می گیرم اینروزا رو بگم . درست یا غلطشو نمی دونم.
اولندش این پی نوشتت در تعارض با پستای قبلیته!
اگه معتقدی که جوری میخوای باشی که هستی و نباید مطابق ذائقه ی خواننده هات بنویسی و .....این چیزا که کاملن هم درسته! پس چرا زر می زنی که کامنت نذارین و اینون هردمبیلی نوشتم و میدونم که خوشتون نمیاد و مجبور نیستین کامنت بذارین و .......
دومندش که من شدیدن حس می کنم تو مدتیه که هرازگاهی
یه دریوزگی ِ کامنتیک !!!! راه میندازی که حرفای خوب بشنوی و بیان لوست کنن ...نازت کنن و .....
شرمنده ها! ولی این حس منه. و شدیدن متنفر میشم ازت در عین ِ دوست داشتنت .
سلام آقا محسن - سلام رفیق . دیگه تا بوده همین بوده دیگه . ببین تاحالا چقدر
دل ما شکسته و دم بر نیآوردیم. خلاصه سپری میشه زمان میخواد
آرش عزیزم تو ام مث بقیه
مختاری هرجور دوس داری در موردم فکر کنی ...
ولی خدایی ش فک نمی کنی دریوزگی کامنت و این حرفا دیگه از ما گذشته اخوی ؟! ... شرط میبندم تو از اون باباهایی هستی که وختی می خوای به بچچه ت درس زندگی بدی از روش مهندسی معکوس استفاده می کنن ! ... تحریک و تهییج و تهدید با استفاده از چیزایی که می دونن بچچه شون ازش کاملن مبراس و ایضن متنفره ! ... فقط یه چیزو فراموش کردی ... من سی و شیش سالمه نه سی و شیش ماه !!
میفهمم....
آقا محسن....تصور کنید...من تو یه خونواده به دنیا میام و چشمام به روی مامان و بابام باز میشه...من بزرگ میشم...بابا و مامانم چیزایی یادم میدن...من یاد میگیرم و قد میکشم...اونا موهاشون کم کم سفید میشه...من عوض میشم..اونا هم عوض میشن...همه کنار هم تغییر میکنیم...همدیگه رو هم دوست داریم با وجود اونهمه تغییر...نداریم؟
حالا شما هم حکم پدر رو دارین واسهٔ قلم خیلی از ماها...ما رو بزرگ کردین...باعث شدین روحمون قد بکشه...دیگه اینقدر اینو گفتم که خودم و خودتون و بچه ها همه حفظیم!الان شما محسن باقرلوی جدیدین...هر روز همه مون عوض میشیم...شما هم عوض شدین....ما هم...با هم تغییر کردیم....اون حرفی که شما میزنین مال اوناییه که قبلا وبتون رو خوندن...حالا یهو بعد از مدتها میان بخوننتون و با یه آدم دیگه مواجه میشن....نه واسه ما که خونوادگی زندگی کردیم...غمای هم رو خوندیم..شادیهای همو خوندیم...وا ندادیم...
ما اگر بخوایم شما رو ترک کنیم،حکایتمون میشه مث اون بچه های ناخلفی که تا مادر پدرشون اخم کردن،میذارنشون خونه سالمندان!
ضمنن ( مجبور نیستین کامنت بذارین )
با ( کامنت نذارین ) زمین تا آسمون فرقشه پسر ...
dar zemn ghorbone delet agha mohsen. omidvaram zod radif beshi
eh man inja kament dadam faghat yeki ro gereft ya baraye kie man kamentet ro gozashtam
سلام آقا محسن - سلام رفیق . دیگه تا بوده همین بوده دیگه . ببین تاحالا چقدر
دل ما شکسته و دم بر نیآوردیم. خلاصه سپری میشه زمان میخواد
ولی به مرگ خودم اگه منو بذارین خونهء سالمندان ازتون دلخور نمیشم ! من خونهء سالمندانو خیلی دوس دارم ...
هنووووووز خیییییییییلی جا دارین....اگر فکر کردین به همین راحتیها از دست ما خلاص میشین اشتباه میکنین...
یعنی ما بچه های ناخلف دیگه؟یعنی پشم؟
چیزی که کم گفتم در مورد تو و وبلاگ و اینا گفتم ربطی به زندگی خصوصی و روابط پدر و فرزند و اینا هم نداره
دریوزگی کامنتیک ویروس بلاگراست که ممکنه بهش مبتلا بشن به سن و سال بستگی نداره.
من دوستانه گفتم
فک می کردم مثه قدیما ظرفیت پذیرش داری .
ولی آدما عوض میشن
من هم عوض شدم
ولی لالایی گفتن رو هنوز خوب بلدم .
موفق باشی رفیق
می دونی الهه ... اهالی بلاگستان مختارن که هر وخت عشقشون کشید دیگه ننویسن ... چیزی هم نمیشه یعنی آب از آب تکون نمی خوره چون خیلی خیلی خیلی گنده تر از ماها رفتن و فراموش شدن اینو بارها نوشتم ... ولی ... ولی خود من به شخصه وختی یکی از بچچه ها که یه مدت نسبتن طولانی بینمون بوده یهو تصمیم می گیره ننویسه و ببنده بره بهم بر می خوره ... حس می کنم به حریم این حرم بی حرمتی کرده ... مسخره س نه ؟!
سلام
دل اگه قرار بود مثل جاهای دیگه باشه که اونوقت دل نبود!
میشد همون گل(به کسر گاف) بی خاصیت!..
"سر نشتر عشق بر رگ روح زدند..یک قطره از آن چکید و نامش دل شد"
یا "گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند"..
قضیه همینه..جاهای دیگه آب و خاکه..به دل که میرسیم خاک و می !!
آنالیز که بکنیم "دل" یه چیز دیگه است....
و اما اینکه میگین اونطوری که ما میخوایم نیستین و اینها..
جناب باقرلوی نازنین...استاد کرگدن عزیز...
ما شما را همین طور که هستین میشناسیم...دقیقا همینی که هستین...نه به گذشته نقب میزنیم نه خاک آینده را به توبره میکشیم...شما همینید که هستید..محسن باقرلو..وبلاگ نویس خاصی که خیلی ها کند و کاوش کرده اند و به خاطر زلالی اش فراتر از این پنجره ی مجازی میشناسندش و قبولش دارند...اینکه میگویید این هستید و آن بودید یه جورایی توهین به ماست..عرض میکنم چرا!
..یعنی ما شده ایم تماشاگر یک خیمه شب بازی و حالا بازیگر قدر ما اول و آخر هر اجرا مدام از ما پوزش میطلبد که تپق میزنم یا آنچنان که باید اکتیو نیستم و اینها...
مگر وقتی پدر ها مویشان سفید میشود اسمشان در شناسنامه ی ما هم کمرنگ میشود؟..یا مادر ها را در چین و چروک صورتشان از خاطر میبریم؟
نه قربان..نه...اینچنین نیست...
شرمنده ام اگر در لحن این کامنتم احیانا جسارتی ملاحظه میکنید ولی گاهی باید بی پروا بود تا آن چه را که دلت میخواهد بی آداب و ترتیب بگویی...
این تیکه ش جا موند:
کامنتی الهه هم همون سکه هان که داره میریزه توی کاسه ی کامنتدونی کمبود محبتی!
خدا نگهدارت پسر بالغ و عاقل.
روابط پدر و فرزند مثال بود چاقال !
ضمنن من همون قدیما ام ظرفیت پذیرش نداشتم !!
اگه از من بپرسی خوب نمی شه...
اینم یه فرق دیگه اش با هر جای دیگه بدن
کامنت الهه رو نخونده بودم
ولی فوق العاده شباهت داره کامنتهامون
این یعنی احساس مشترک..این یعنی همان چیزی که میخواستم بگم...این یعنی شما کسی هستید شبیه پدر..مادر...یا هر عزیز دیگری از این قبیل...که حال و هوایش هرچه باشد همانی است که باید باشد...دقیقا همان محسن باقرلو....
آرش جون کامنت تیراژه رو هم اضافه کن به اون سکه ها !
چه دریوزگی کامنتیکی بشه این پست !!
ولی تیراژه جان
آدما یه وختایی از دست پدر مادرشونم خسته میشن !
به نظر من مسخره نیست...
خوب یا بد،این بلاگستان یه ویژگی داره...اونم اینه که آدما دیگه فقط مال خودشون نیستن اینجا...یعنی اگر بخوان مال خود خودشون باشن و فقققطططط برای خودشون بنویسن اصلا نباید وارد هیچ جمعی بشن...وقتی با یه جمع میشیم مثل خونواده و تو شادی و غم کنار همیم،وقتی واسه ناراحتیمون ناراحت میشن و واسه خوشیمون شاد،باید بدونیم که حالا فقط واسه خودمون نیستیم...که هر کاری بکنیم رو زندگی خیلیا تاثیر میذاره...این هم خوبه و هم بد...میدونم...ولی اینجوریه دیگه.....
از سر اجبار کامنت نمیذارم چون دلم میخواد کامنت میذارم.. چون خیلی قشنگ گفتی کامنت میذارم.. چون یه حقیقت تلخی رو گفتی کامنت میذارم.. چون باهاش ارتباط برقرار کردم کامنت میذارم..
دادا محسن این حرفتو باید با آب طلا نوشت..
الان من هم کامنت تیراژه رو خوندم....
این همون حس مشترکیه که ما نسبت به شما داریم...
من این حس رو ندارم که دارم ناز میکشم یا تعریف میکنم یا چیزی شبیه این...آدما احساساتشون رو باید به هم بگن به نظر من...و شما هم واسه ما بیشتر از یه بلاگر یا نویسنده هستین...واسه ما حقیقی شدین...
حالا خیلیا میان این کامنتا رو میخونن و مثل قضیهٔ اون وب گروهیمون،میگن اینا به هم نون قرض میدن...باشه...خدا کنه تا دنیا دنیاست پشت هم باشیم و مهرمون به هم بیشتر شه و درخت این خونواده پر شاخ و برگتر بشه و تنومندتر....
" آدما یه وختایی از دست پدر مادرشونم خسته میشن!"
" آدما یه وختایی از دست پدر مادرشونم خسته میشن!"
"آدما یه وختایی از دست پدر مادرشونم خسته میشن!"
"آدما یه وختایی از دست پدر مادرشونم خسته میشن!"
.
.
خفه خون گرفتم.
مدام پژواک این جمله تون با همون صدای رسا ولی غمگینی که ازتون سراغ دارم تو ذهنم میپیچه
.
.
حس میکنم دارم به یه چیزی میرسم...احساس میکنین تصویرتون ترک برداشته...و ما داریم هر روز تو اعوجاج یک شیشه ی شکسته میبینیمتون...نه؟
http://up5.iranblog.com/images/98uvbiqa79tvda60bdxf.jpg
هر جوری هم که خوب بشه ...به خوبیه اولش نمیشه!
سلام آقا...
سلام حاج آقا ...
چه جالب ، همین الان توو فکرتون بودم ...
دلمون براتون تنگ شده ولی نمی ارزه به اینکه خلوتتون رو بهم بزنیم واسه رفع دلتنگی خودمون ...
ایشالا همیشه سرحال و سلامت باشی مهدی عزیز .
سلام
محسن خان ارادتمندیم
این درد ها گذراست
اما خیلی وقت ها در گذر این روزها آدم یه چیزایی رو نادیده می گیره. از یه سری از خطوط قرمزِ خودش عبور می کنه و ... تا اونجا که درد میاد و می ره و زخمی عمیق تر بر جای می مونه... آزمون سختیه٬ خیلی سخت
جسارتن. جسارتن. جسارتن.
من تو ریدر پی نوشت رو خوندم. بهم هم بر خورد. ببخشید من اما یه جور ( دهنتو ببند) تفسیرش کردم. اصلن هم خوشم نیومد. بعدش با خودم گفتم که دیگه کامنت نمیذارم اینجا. اخلاق گند منه ولی منم تو پست قبلی کامنت گذاشته بودم و پی نوشت شما رو به خودم گرفتم.
گودر رو که بستم اومدم این جا. یه جور کنجکاوی که ببینم هیچ واکنشی میبینم یا نه که دیدم حذف شده. دلم نیومد مث بلاگر های دیگه ای که از این تیریپ ها بر میداشتن و من خوشم نمیومد ولی چیزی هم نمیگفتم از این جا هم رد بشم برم. از بدشانسی شما. چرا که من همیشه از این که خود خودتون بودید تو پست هاتون کیف میکردم. واسه همین این قدر دارم زر میزنم.
خلاصه این که اینجا وبلاگ شماست و این کاملن حق خودتونه که چی و چه جوری بنویسین اما خواهشن از این فرم تیریپ ها دیگه با ما خواننده ها برندارید لطفن. اوووممم....ببخشید دیگه. لنگامو از گلیمم درازتر کردم. میدونم.
به نظر من هم دل وقتی که بشکنه دیگه مود و شانس و ... حالیش نیست. دیگه مثل اولش نمیشه. مثل چینی بند زده است. هر پقدر هم که بخواهی رنگ و بوی نوستالژیک بهش بدهی باز هم آن چینی سالم اول نیست.
دوما
آقا محسن عزیز شما پی نوشتت رو برداشتی و امیدوارم حمل به گستاخی نکنی اگر من دارم بهش اشاره میکنم.
بنظر من دلیل نوشتن این پی نوشتتون اینه که خودتون رو یه جورایی نسبت به توقعی که فکر میکنید (درست هم فکر میکنید الیته) خواننده هاتون ازتون دارند مدیون و مسئول میدونید و فکر میکنید که چون حال و حوصلهء نوشتن پستهای مثل قدیم رو ندارید دارید سرخورده اشون میکنید از خودتون و میخواهید با خواستن اینکه براتون کامنت نذارن این حس تقصیر رو آروم کنید. یه جورایی دارید ازشون معذرت خواهی میکنید مثلا.
امیدوارم فکر نکنین که دارم ادای کتابهای روانشناسی رو درمیارم و یا اظهار فضل الکی میکنم. این حس منه که شما خیلی به خودتون و احساستون قید و بند میزنید برای خاطر دیگران و این کاری است که نباید بکنید.
مقداری از این وارستگی ها رو آدم خودبخود و با گذر زمان و بالا رفتن سن به دست میاره. خیلی هاش رو باید خودش به خودش تحمیل کنه. برای خاطر آرامش خودش. امیدوارم شما هم حالا که در یک فاز نزولی از نظر احساسی هستی با این فشارهای اضافی دورهء عبور از این فاز رو از اون اندازه ای که لازمه برای خودتون طولانی تر نکنید.
من از شما خیلی بزرگترم و دلم میخواد به ندای تجربهء من به عنوان یک خواهر بزرگتر گوش کنید و مطمئن مطمئن باشید که این فاز طی خواهد شد. به فکر خودتون باشید نه اینکه الآن این وضعتون روی دیگران چه تاثیری خواهد داشت. دوستانتون هم بارها و بارها ثابت کرده اند بهتون که در کنارتون هستند و لبخند زورکی ازتون نمیخواهند. اگر دلتون میخواد بغض کنین بغض کنین. بی خیال همهء دنیا.
راستی
یک چیز جالب براینان بگویم.
کنار محل کار من یکی از این خانه های سالمندان خیلی کلاس بالاست. از اینهایی که طبقهء پایین آن یک باغچهء بسیار زیبا دارد و زیر سایهء درختان میزهای گرد و صندلی های حصیری گذاشته اند و خانمها و آقاهای پیر ِ جیوونکی میان و میشینند و خدمتکارها دور و برشون می پلکند و بهشون میرسند.
امروز صبح چون هوا خوب بود تعداد زیادی از ساکنین این خانه توی محوطه بیرونی اش بودند و من از اتوبوس که پیاده شدم از لای نرده ها دیدمشان و نمیدانم چرا دیدن این پیرزن و پیرمردهای خوشپوش و غمگین و منظرهء زیبا و سرسبز اطرافشان من را بیاد شما و حمید انداخت. کلی تا برسم به دفتر کارمان برای خودم خیالپردازی کردم که اگر شما اینجا بودید شاید میرفتید و با اینها حرف میزدید و اگر میرفتید چه پست قشنگی راجع بهشان مینوشتید.
توی دلم به این خیالهای بچگانهء خودم خندیدم اما الآن که آمدم و دیدم اینجا حرف خانهء سالمندان شده خیلی برایم جالب بود.
گاهی یک عمر طول میکشد تا زخم دل خوب شود گاهی هم هیچوقت خوب نمی شود..جای زخمش هر روز می سوزد..گاهی یک خاطره چنان خنجری به دلت می زند که هر روز از جایش خون می آید و خوب هم نمی شود به هیچ نوشدارویی...ضمنا دل همه مان از این زخم ها دارد کسی شما را متهم نخواهد کرد...
سلام داداشی...
آره...
روندخوب شدنش سگ مصصبیه
روندخوب شدنش سگ مصصبیه
روندخوب شدنش سگ مصصبیه.....
درست و به جا گفتین
زخم دل خوب شدنی نیست فقط بهش عادت می کنیم.
دلیلی نیست که دل خودشو معذب کنه که خوب شه یا نه. منتها اگه با زمان پیش بره و دوست شه اون خودش بلده چی کار باید بکنه.
سلام... دیالوگ مژده شمسایی رو تو سگ کشی یادتون هست؟؟
- زخمه دیگه... طول میکشه ولی خوب میشه....
اما نمیدونم چرا گاهی طول میکشه خوب هم نمیشه... هیچوقت خوب نمیشه... به دردش عادت میکنی و با جاش کنار میای... مثه اثر سوختگی رو بدن که زشته ولی بهش عادت کردی...
سلام
گور بابای حرف مردم...
چرا پی نوشت رو پاک کردی عزیز من؟
البته این نظر ماست...
سلام
خوب بود
بین مغز و قلب خیلی تفاوت هست اما عمده تفاوتش این کهقلب به مبارزه نمی طلبه و اگر شکست بخوره می شه حرف تو , ولی قلب به مبارزه می طلبه واگر شکست هم بخوره واسش یه جورایی پیشرفت حساب میشه.
قبلیه اشتباه املایی داره این درسته
سلام
خوب بود
بین مغز و قلب خیلی تفاوت هست اما عمده تفاوتش این که قلب به مبارزه نمی طلبه و اگر شکست بخوره می شه حرف تو , ولی مغز به مبارزه می طلبه واگر شکست هم بخوره واسش یه جورایی پیشرفت حساب میشه.
سرتون سـلامت
قلمتون پایدار
یاحق
دروووووووووووووووووووووووود
وختی داری با من حرف میزنی خفه شو!
اینم اضافه کنین به همون سکه ها..
.
.
.
.
من نمیدونم این روال که الان مدتیه غالب شده کی میخواد تغییر اساسی کنه.. ربطی نداره ۳۶ سالته یا ۳۶ ماه.. فقط اینو میدونم که خودتم نمیدونی چه مرگته و چی میخوایی اما کاملن حق داری نق بزنی و ناله کنی٬ کللن ۳۶ ماهه شدن تو ۳۶ سالگی کار بدی نیست و گاهی خیلیم خوبه به شرطی که بعدش زرد نکنی و بشی همونی که میخوایی نه اونی که بودی..
بیا مرد باش محسن یه قرار بزاریم
اقا تو وختی ۶۰ سالت شد بیا بریم خانه سالمندان٬ پایهه ای؟ روش فک کن٬ عباس و حمید و کیامهرم میبریم
خانه سالمندان تبدیل میکنیم به دیوونه خونه یا قمار خونه یا بار یا دیسکو..
پایه ای؟