عقوبت

شاید من در زندگی قبلی م یک معرّق کار چیره دست اصفهانی بوده ام که یک شب خواب امامزاده ای مهجور در بالای تپه ای سرسبز مشرف به روستایی کوهپایه ای و دور افتاده را می بینم که از من گله می کند چرا با هنر خدادادی که دارم نمی روم اطاقک گلی رو به ویرانی اش را تعمیر کنم و زینت بدهم و من از خواب که بیدار می شوم مثل آدمهای منگ و مست و مدهوشم و کار و زندگی و زن و بچچه ام را توی اصفهان دههء سی و چهل ول می کنم و بار و بندیل مختصری می بندم در چمدان کهنهء نارنجی رنگی و بار ماشین خیلی قدیمی روباز نارنجی رنگم می کنم و راه می افتم و از کوهها و دشتها می گذرم و بلاخره می رسم به آن روستای کوهپایه ای دور افتاده و امامزادهء مهجور بالای تپه اش و وختی ماشین را در دامنه ای سبز و مخملی رها می کنم و می روم کنار امامزاده از دور می بینم که چند روستایی دارند ماشین نارنجی ام را می کاوند و بار و بندیل مختصرم را می دزدند و فریاد زنان و دوان دوان خودم را می رسانم به ماشین و با آن روستایی های قوی هیکل درگیر می شوم و با ضرب چوب و چماق هایشان کشته می شوم و خونم مخمل سبز کوهپایه را سرخ می کند و بعد روستای کوهپایه ای به عقوبتی سخت و عذابی عظیم دچار می شود و سیل و طوفان و زلزله همه جا را درهم می پیچد ... شاید .