وختی آدم مریض میشه همه چی براش تغییر میکنه ... انگار که یه فیلتر زرد مایل به خاکستری کشیده شده باشه جلوی چشماش ... حواس پنجگانه جور دیگه ای کار میکنن و حتی حس ششم هم ! ... طعم زندگی عوض میشه و تمام لذتها بی معنی و خرفت میشن ... وختی از این مطب به اون داروخونه و از این رادیولوژی به اون سونوگرافی میری و پولهای بی زبونی که دسترنج ساعتها زحمتت بوده رو فرت و فرت توی اینجاهایی که گفتم کارت میکشی حس بدبختی میکنی و کاملن بدبینانه و ابلهانه همهء عالم و آدم از جمله پزشکهای جنتلمن و پرستارهای پروار و منشی های دماغ سربالا رو خوشبخت و بی درد تصور میکنی ... وختی مریض میشی کلافه و ناامیدتر از داغون ترین روزهاتی و ذوق هیچچی رو نداری و فقط دوس داری بخوابی و بخوابی و بخوابی ... وختی مدام توی دل و روده ت آشوبه و قیافه ت عینهو وختائیه که تیغ آفتاب خورده توی چشمت به طرز مسخره ای همش حس میکنی که هیچوختی نبوده که این درد باهات نبوده باشه و دیگه هیچوخت خوب نمیشی ... قدر نعمت سلامتی رو دونستن و درباره ش شعارهای قشنگ قشنگ دادن زر مفت و مزخرف محضه ... آدمیزاد یا سالمه یا مریض ... وختی سالمه که خب مریضی رو نمیفهمه و درک نمی کنه و وختی هم که مریضه احوالاتش اینجوریاس که گفتم !