زندگی ما پر از قضاوتهای اشتباه است ... ریز و درشت ... بعضیهاشان خنثی و بی ضرر و بعضی دردسر ساز و نابخشودنی ... ولی این قضاوتها همیشه هستند و کاریشان هم نمیشود کرد ... چن روز پیش حدود ساعت ۹ خیابان انقلاب بودیم سر ۱۶ آذر پشت چراغ قرمز ... آن دست خیابان دختر جوانی با یک مرد میانسال که یحتمل پدرش بود واستاده بودند منتظر سبز شدن چراغ عابر که بیایند اینطرف ... دختر یک مانتو از این جلو بازهای بندی پوشیده بود که بندش کاملن باز بود و در فاصلهء بین شلوار جین و تاپ تنگش باریکهء لختی شکمش بدجوری توو چشم بود ... در تمام مدت سبز شدن چراغ داشتم توی ذهنم دختر را بابت این حد از ولنگ و وازی افراطی و پدر را بابت این حد از بی خیالی و شفته بودن محاکمه میکردم ... بعد یک آن چشم پدر افتاد به مانتوی دختر و چیزی به او گفت و دختر هم شوکه و شرمنده ... سریع و هول و دستپاچه بند مانتوش را محکم و لباسش را مرتب کرد و خیس عرق از گرما و کلافه از طولانی شدن چراغ دستش را سایه بان چشمهاش کرد و زل زد به عددهای شمارشگر چراغ راهنمایی ...