کیامهر یک پستی داشت که حال ندارم بگردم لینکش را بگذارم ولی مضمونش این بود که معمولن انقدر دیر به آرزوهای کوچکمان می رسیم که دیگر دیر شده و لذذتی که باید را برایمان ندارند ... زندگی دقیقن همین است یا لااقل زندگی امثال ماها که از طبقهء متوسط رو به پایین هستیم دقیقن همین است ... دیشب که با عباس تا دیروخت شرکت ماندیم موقع برگشتن وختی عباس را تا آزادی میرساندم داشتم به این فک میکردم که اگر الان سال ۷۸ بود و من عباس همین امکانات مالی الان را داشتیم می توانستیم دوتایی یک آپارتمان اجاره کنیم و جوانی خوبی را تجربه کنیم ... هرشب تا دیروخت شرکت می ماندیم و بعد می زدیم بیرون یک چرخی توی شبهای تهران می زدیم و یکی دو تا در و داف سوار می کردیم می بردیم آپارتمانمان و لبی تر میکردیم و سیگاری و قلیانی و شب پر ستاره ای ! و فیلمی و تخته نرد و ورقی و شام و تنقلاتی و اینها ! ... بعد هم که والدین در و داف های عزیز نگران میشدند آژانس می گرفتیم آنها می رفتند و ما خانه را مرتب می کردیم و لم می دادیم به حرف زدن دربارهء کارهای شرکت و کتاب خواندن و وبلاگ و ...