پریروز مرد زنگ زده بود که پسرش را برای کلاس دیروز ثبت نام کند ... پرسید می تواند روز کلاس ثبت نام کند ؟ گفتم می تواند مشروط به اینکه کلاس پُر نشود ... کمی مکث و فکر کرد و دید به ریسکش نمی ارزد ، گفت منزل ما همین بغل شما توی خیابان پاکستان است ... آدرسی که داد سینک بود با صدای شیک و ادبیات باکلاسش و مجموع این سه المان توی ذهنم از صاحب صدا تصویر یک جنتلمن پولدار ساخت ... نیم ساعت نشده مرد روبروم نشسته بود با چهار تا تراول پنجاهی کثیف توی دستش و یک تکه کاغذ مچاله که آدرس شرکت ما روش نوشته شده بود ... بدلباس و ژولیده بود با دستهای زمخت و ناخن های سیاه ... با لحن و خنده های ناجور که دندانهای یک خط در میانش را نمایان میکرد ... و یکسری فاکتورهای داغون دیگر که اساسی دینامیت گذاشت زیر تصویر ذهنی ام از جنتلمن پولدار پشت گوشی ... با تعجب پرسیدم شما پدر آقای پارسی منش هستید ؟ سر تکان داد که یعنی بله ... همینطور که در حین انجام کارهای ثبت نام آقازادهء غایب بودم و همزمان داشتم این حد از تناقض را حلاجی میکردم گوشی مرد زنگ خورد : « بله آقا انجام شد خیالتون راحت ، چشم الان برمیگردم خدمتتون » نقطه تمام.