« دلتنگم
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد »

نظرات 21 + ارسال نظر
فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:46 ب.ظ

سلامم
و گاهی تا مغز استخوتن می سوزونه این دلتنگی ها............

نگین پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ http://zem-zeme.blogsky.com

سلام

یادمه یه زمانی شماره تلفن ها رو رو کاغذ واسه مامان بزرگم نوشتم و یه روز تموم باهاش کار کردم شماره ها رو..
مثلا یک کومه.. دو کدومه..

بعد چند روز خوب یاد گرفت..
و مرتب زنگ میزد بهمون

اما چند وقت که موبایل خرید همه ی شماره ها رو سیو کردم تو گوشیش و فقط کافیه اینارو بدونه..

مثلا:
یک : نگین
دو: ..
سه: ..


گفتین مادر و بی سواد و دلتنگی .. یاد چند سال پیش مادر بزرگم افتادم که خیلی مشتاق بود یاد بگیره..

این دلتنگی هم حتما حتما یه راه کوچیک داره واسه دور شدن ازش.. یا شاید از بین بردنش..

نه؟

فرشته پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ

دل که هوایی بشود نه سواد به کارش می آید نه شماره و نه ....
دلتان برقرار باد آقا ...

فردا پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://med84.blogfa.com

آ ه ه ه ه!
تلخ گونه دلتنگی را توصیف کرده اید... تلخ!

جزیره پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:20 ب.ظ

محسن باقرلو پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:53 ب.ظ

از خودم نیست فردا جان
یکی از بچچه ها ایمیل کرده بود ...

الی پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:28 ب.ظ

دلتنگ کسیم که شمارشو حفظم ولی نمیتونم بهش زنگ بزنم.چون نه خبری از دل تنگ من داره و نه اینکه میدونه من شمارشو دارم...

باغبان پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

چه دلتنگیه غریبانه ای...

پرژین پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:12 ب.ظ http://parzhin1359.blogfa.com

همچین مادری را می شناسم.چند تا شماره روی یک برگ داشت و به هرکس از در خانه اش رد می شد را صدا یم زد تا آن شماره ها را بگیرد و شماره ها همیشه خاموش بودند

تیراژه پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:43 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

غمگینم،
چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمی‌گردد، پسرش نیست. (مایاکوفسکی)

حمید پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ

به به! دوباره حاجی جونم رو دیدم! ای جانم! ای به به! ای چه چه! عجب هواییه اینجا! هاوایی هم همچین هوایی نداره! چقدر ابرا سفیدن! چقده چمنا سبزن حاجی! حاج محسن جون بیا بریم دشت! ولی جونِ حاجی نپرس کدوم دشت! فقط بیا بریم! بیا بزنیم به ...!

ممنون از احوالپرسی حاجی خودم. قربونت! اَی! بد نیستیم حاج محسن! فدات!!!

محمد مهدی پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ب.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام

دلی نمانده است که تنگ شود یا فراخ ...

پروین پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:46 ب.ظ

چقدر غمگین بود این دلتنگی :(

غریبه پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ

باور کنید عین این جمله رو منم همیشه می گم ولی نمی دونستم قبل از من یه نفر دیگه اونو اختراع کرده!!! البته منحای جمله ی آخری

همیشه از خوندن اینجا لذت می برم جناب

صالح جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ

مادر بزرگم هم سن فروغ فرخ زاد بود،عمرش فقط به یک شماره قد داد، به دو نرسیدیم که مرد،این آموزش نیمه کاره عجیب دلم را سوزاند.

حرفخونه جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:51 ق.ظ

واااااای با هیچ جمله ای بهتر از این نمیشد عمق دلتنگی رو منتقل کرد.
دلم گرفت.

صوفی جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:50 ق.ظ

خیلی زیبا بود !

مریم راد جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://mmrad.blogfa.com

همیشه تلخ می نویسید و

بسیار زیبا...

دلتان پر از شادی باد

نرگس۲۰ جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:09 ق.ظ

وااای
چه دلتنگی ای
چه غریبانه و تلخ

راضیه جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:58 ب.ظ

منم دلتنگم مثل زنی در میانه ی راه که نمی دونه بره یا برگرده!

الی شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ب.ظ http://about-eli.blogsky.com

وای چقد خوب گفتی :((

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.