میلاد
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 ساعت 09:27 ق.ظ
راستش این روزها هر از گاهی همین پست شما به شکل های مختلف میاد جلوی چشمم، اما راستشو بگم یه جوری فرار می کنم ازش راستش ناخوداگاه دلم می خواهد دروغ باشه اما هروقت یکم به غیرتم برخورده و اینجوری نگاه کردم، روزها خیلی بهتر پیش رفته، شعار نمیدما، واقعا میگم
امیدوارم هرروز که بیدار میشم بهش فکر کنم
رفتن عمه بزرگوارتونم تسلیت میگم انشالله روحشون شاد و خالی از غم باشه
پروین
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 ساعت 01:12 ب.ظ
تسلیت میگم محسن خان بالاخره همه مان روزی این راه را خواهیم رفت. کاش در آن روز یادهای خوب مان بیشتر از یادهای بدمان باشد.
فعلا تا چندین وقت از پذیرفتن مرگ خودم به اشد وضعیت معذورم...و باور...باور...باور ِ رفتن ِ عزیزان و نداشتناشون حتی با رفتن به در خونه های ابدیشون بازهم غیر قابل لمسه...نمیدونم.....اما فعلناظرفیت داغ هیچ عزیزی رو ندارم........روح تموم در گذشتگان عزیزشاد........ یاحق...
من بعد از فوت پسر دائیم در زلزله ی بم، عزیزهام به نوبت فوت شدن (دائیم... پدربزرگم).
پدربزرگم رو همه مون با چشم خودمون دیدیم که چطور جون میداد و داشت دست و پا می زد.
سه چهار سال پیش، وقعی که همه مون ناهار دعوت بودیم خونه شون، از دیروزش تصمیم گرفته بود که ناهار بره بیرون کباب بخره.
کباب رو خرید... ظهر، موقع ناهار، حالش بد شد و خوابید روی تخت و همراه ما ناهار نخورد.
ناهارمون که تموم شد و نشستیم دور تختش، دیدیم که پدربزرگم چشمش رو بسته و به زور نفس می کشه و دست و پا میزنه. دستاش رو شبیه آدمی که خمیازه می کشه، حرکت میداد مرتب.
روح عمه اعظم عزیز شاد ...
دور از جون ... اما راس می گی ...
روح همه ی عزیزان درگذشته شاد..
و دور از جان
و طبق کامنت دکلته بانوی عزیز گویا داغ عزیزی مسبب نوشتن این پست شده
روحشون شاد. تسلیت عرض میکنم
سلام
به دریا میروی خواهی نخواهی ....
..چیزی که این عکس زیبا نشون میده...ظاهرا به جنگل میرویم....
فرقی نداره..دریا یا جنگل...مهم اینه که فراتر از اینهاس...
دور بااااد
ضمن عرض تسلیت
محسن خان و مریم بانو
برایتان آرامش آرزو دارم.
راستش این روزها هر از گاهی همین پست شما به شکل های مختلف میاد جلوی چشمم، اما راستشو بگم یه جوری فرار می کنم ازش
راستش ناخوداگاه دلم می خواهد دروغ باشه
اما هروقت یکم به غیرتم برخورده و اینجوری نگاه کردم، روزها خیلی بهتر پیش رفته، شعار نمیدما، واقعا میگم
امیدوارم هرروز که بیدار میشم بهش فکر کنم
رفتن عمه بزرگوارتونم تسلیت میگم
انشالله روحشون شاد و خالی از غم باشه
تسلیت میگم محسن خان
بالاخره همه مان روزی این راه را خواهیم رفت. کاش در آن روز یادهای خوب مان بیشتر از یادهای بدمان باشد.
چه عکسی.... چه قبری
اگر بازمانده هام قول بدن بعد از مرگم همچین قبری واسم تدارک ببینن من حاضرم هروقت بگن جفت پا برم تو قبر...
اختلاف طبقاتی توی مردن هم آدمو عذاب می ده...
عمرتان دراز جناب
فعلا تا چندین وقت از پذیرفتن مرگ
خودم به اشد وضعیت معذورم...و
باور...باور...باور ِ رفتن ِ عزیزان و
نداشتناشون حتی با رفتن به در
خونه های ابدیشون بازهم غیر
قابل لمسه...نمیدونم.....اما
فعلناظرفیت داغ هیچ عزیزی
رو ندارم........روح تموم در
گذشتگان عزیزشاد........
یاحق...
تسلیت میگم. روحش شاد
حقیقته محضی که انگار نمیخوایم باور کنیم.
من بعد از فوت پسر دائیم در زلزله ی بم، عزیزهام به نوبت فوت شدن (دائیم... پدربزرگم).
پدربزرگم رو همه مون با چشم خودمون دیدیم که چطور جون میداد و داشت دست و پا می زد.
سه چهار سال پیش، وقعی که همه مون ناهار دعوت بودیم خونه شون، از دیروزش تصمیم گرفته بود که ناهار بره بیرون کباب بخره.
کباب رو خرید... ظهر، موقع ناهار، حالش بد شد و خوابید روی تخت و همراه ما ناهار نخورد.
ناهارمون که تموم شد و نشستیم دور تختش، دیدیم که پدربزرگم چشمش رو بسته و به زور نفس می کشه و دست و پا میزنه. دستاش رو شبیه آدمی که خمیازه می کشه، حرکت میداد مرتب.
همون لحظه، توی مهمونی، جلوی چشم ما، نفسش بند اومد.
دقیقاً موافقم که انقدر باورمون نمیشه، تا آخر نوبت خودمون میرسه.
هی عمو!!! تکلیف خودتو روشن کردی!رومی یا زنگی!یاد مرگ کشوندت پای ماهواره!؟