از دم دمای صبح که از مهمانی برگشتیم ، خوابیدم تا هفت بعد از ظهر امروز ... بیدار که شدم خرید داشتیم ... زدم بیرون ، هوا ابری بود و زودتر از موعد به تاریکی زده بود ... در کوچه باد می آمد و همراه با جیغ جیغ گنجشکهای لای درختها کنسرت شلوغ عجیبی را میساخت ... هیچ ماشینی توی کوچه نبود ... چشمهایم را که بستم صدای باد و گنجشکها من را برداشت برد به کودکی ام به دشت و دمن ها و باغهای انگور دهاتمان ... کاش میشد اینجور وختها چشم باز نکرد ...