پیرمرد تمااااام جانش را ریخته توی دستان بی رمقش و زور میزند برای چرخاندن بیشتر فرمان پیکان لکنته اما کم عرض بودن خیابان ، بد پارک کردن اتوبوس و سفت بودن فرمان ماشین دور زدن را برایش سخت کرده و این شده که خیابان کارگر را موقتن بند آورده است ... کم کم حوصلهء ماشینها و صاحبانشان سر میرود و صدای اعتراضها بلند میشود و خیلی کم طاقت و زود بدل میشود به فحش و بد و بیراه ... خدا وکیل نمیگویم من بچچهء پیغمبرم ، عجله ندارم و لذذت میبرم از ماندن در ترافیک ولی آی آدمها ! آهای اخوی جان ! هی من ، تو ، ما ، شما ، ایشان ! ... چه خبرمان است ؟ یک کم آرام تر لطفن ... والله تا حالا هیچکس با چن دیقه معطل شدن در پشت فرمان نمرده است ، یک کم بیشتر به چهره اش دققت کنید ، به فشار و استرسی که دارد تحمل میکند ، به تقلای دردناکش ... موافقید که برای با تاکسی کار کردن در این ساعت از شب خیلی پیر است ؟ ... خیلی طفلک است ؟ ... خیلی گناه دارد ؟ ... قبول دارید که الان در این لحظه پیرمرد احتیاج دارد که ملاحظه اش کنیم ؟ ... راه دوری نمیرود ، شاید یک وختی - نه در پیرسالی - که حتتا در یکی از همین روزها من ، تو ، ما ، شما ، ایشان هم عمیقن احتیاج داشته باشیم به مراعات شدن ...
ما آدمها خیلی چیزها را فراموش میکنیم
کودکی مان را
نوجوانی جوانی میانسالی و پیری را
حتی مرگ را.
جالب اینجاست که مدام در حال شخم زدن خاطرات و احتیاجات و احوالات و اعتقادات خودمان و دیگران هستیم اما...
با اشاره ای که به اوضاع و احوالات رانندگی در این شهر بی در و پیکر داشتید کمی یاد کتاب"این مردم نازنینِ" رضا کیانیان افتادم.
:(
کاش میشد داد میزدی و این حرفها را به آن آدمها میگفتی. دل پیرمرد یک ذره خوش میشد اقلا :(
ما آدم ها انگار هر روز روز مرگی امان را در کوله پشتی های سنگین به دوش می زنیم و فقط میرویم...
حرف حساب جواب نداره محسن جان
ای کاش.....واقعا ای کاش مراعات کردن بشه سرلوحه ی زندگیمون
دمت گرم عشقی...
همین!
ما آدم بودن رو داریم فراموش میکنیم! خیلی کم حوصله شدیم! دیگه هیچی برامون مهم نیست و این من هایی که ساختیم داره خودمون رو نابود میکنه...
کاش تلاش کنیم یاد بگیریم کمی صبوری رو...
تازگیها همه آدمها همه جا بیخود و بی جهت عجله دارن . حالا اگه بپرسی از بعضیاشون که داری کجا میری ممکنه حتا بگن دارن میرن دور دور ! ( همون دور زدن بی هدف در خیابونا )
سلامم
آخ گفتی جناب باقرلو...
شاعر می فرماید ..جانا سخن از زبان ما میگویی..
اخ که چقدر بد شدیم
کاش فقط کمی آدم تر باشیم.
دور از جان شما البت.
"شاید یک وختی - نه در پیرسالی - که حتتا در یکی از همین روزها من ، تو ، ما ، شما ، ایشان هم عمیقن احتیاج داشته باشیم به مراعات شدن"
م ر ا ع ا ت.
امروز جایی بودم و به شما فکر میکردم و به همین پست و همین کلمه ی مراعات.
گاهی همین مراعات ها کار دست آدم میدهد. ناجور و نافرم
حق دارید اگر بعد از این کامنت بیایید بگویید: "منظورت را نفهمیدم حاجیه خانم!"..حق دارید..
سلام و ارادت فراوان
رهگذر اینجا بوده و هستم ولی خاموش!
که ماه هاست همه جا خاموشم!
امروز باید از پیله سکوت دمی بیرون شوم
تا نسبت به این ؛تلنگرتان؛ تمام قد تعظیم کنم
چه بسیار که ما را
سر سفره ی نقدهای اجتماعی تان نشانده اید
ممنونم جناب باقرلوی عزیز
که روشنگر
راه درست برای فرزندان این سرزمین هستین
مرا یاد نوشته ای در وبلاگ متروکه ام انداختین...
گشتم و پیدایش کردم و در صفحه اول گذاشتم
تا شاید
نشان ادب و همراهی باشد با این پست متینتان
http://armanamarezost.blogfa.com/
======================
چند سال پیش روزی در خیابان دولت بوق زدم
و دو بانوی رهگذر و ؛بی خبر از صحنه بوق؛ ترسیدند
آن ماشین ؛بوق بنزی؛ را دیگر ندارم
ولی آن صحنه جلوی ذهنم رژه می رود
که چگونه باعث رنجش ان دو عزیز شدم
هر چند ناخواسته!
و اکنون آرامم که بی مصرف ترین وسیله
در ماشینم بوق می باشد
گاهی بچه ها که همراهم هستند
اعتراضشن را با این جمله ها نشان می دهند:
ماشین بابا که بوق نداره!
بابای من! این بوق را پس برای چی ساخته اند؟!
و مانند آن...
و من حوصله میکنم
تا پارک کند
تا عبورکند
تا دور بزند
تا...
فقط به کسانی که یکطرفه می آیند
در آرامش و سکوت
راه نمی دهم!!!
بگذرم...
شرمنده که طولانی شد!
سلامت شاداب و پیروز باشید
آمین
ممنون بابت این نوشته.
من با افتخار میگم از اون دسته ادمهایی هستم که خیلی کم از بوق ماشین استفاده میکنم .... خیلی کم .. اونقدر کم که مهناز عصبی میشه ...
یه راه حل ساده ام دارم ... به هر کی که سد معبر میکنه بیست ثانیه مهت میدم و تو دلم شروع میکنم به شمردن باور کن در ۹۰ درصد موارد موضوع زیر بس=یست ثانیه حل میشه اگه ده مورد هم تو روز پیش میاد در مجموع میشه ۳ دقیقه تو روز ....
امثال تو کمن ای فرشتهء آسمانی گنده بک !
ضمنن مگه 20 فیلتر شده که نوشتی : بس=یست ؟؟!!
چه راه حل جالبی دادن جناب پیرزاده. مرسی واقعا من هم از این به بعد ازش استفاده می کنم...
من از آن عجول هاشم. بوووووووووووووق می زنم مثل صور اسرافیل! شاید هم ثوراسرافیل!
این متن را دیروز این جا خواندم و امروز سر یادگار دقیقا پیرمردی با همین اوصاف می خواست لاین عوض کنه و...کلمه به کلمه ی این متن اومد جلوی چشمم و بوق نزدم و صبوری کردم تا رد شد.
برگشتم این جا که بگم نه من ادم صبوری نیستم و این هنر من نبود ...هنر یه ادم و نوشته ش بود.
سلام آقا محسن..
امیدوارم خوب باشین.
من اتفاقی اومدم به وبلاگتون ..و از اولین صفحه تا اینجارو خوندم فعلا..
نمیدونم چرا ولی بعضی از وبلاگها و نوشته هاشون آدم رو وسوسه میکنن که بیشتر بخونیشون و تمومش کنی.
خوب مینویسین:)
تعریف الکی نمیکنم..
راجع به هر پستتون یه نظری داشتم ولی بدلیل وقت کم نمیتونستم چیزی بنویسم..
بیشتر دوس داشتم بیشتر بخونم:))