ساعت بیست و بیست دقیقهء شب است ، از این ساعتهای رُند و رمانتیک ! ... کامپیوتر را خاموش میکنم و از پای میزم بلند میشوم ، تقریبن توی شرکت کسی نیست که ازش خداحافظی کنم جز دستگاه ساعت زنی که تا انگشتش نکنی دستت را به گرمی نمیفشارد برای بدرود ! میزنم بیرون و هوا تاریک است ، میزنم بیرون و کوچهء سیزدهم میرعماد عینهو شهرهای متروکهء فیلمهای وسترن است ، میزنم بیرون و حتی از آن آقا و خانمی که هر شب سگهایشان را میبرند هوا خوری هم خبری نیست ... سگ یکی شان ملوس و پشمالو ست و سگ آن یکی درست برادر دو قلوی سگ آقای پتیبل ولی اشتباه حدس زدید چون پتیبل مال خانم است و ملوس مال آقا ! ... ماشین را روشن میکنم و آداب قبل از حرکت را بجا می آورم ... چک کردن آینه ها ... جا زدن پنل ضبط و فلش اچ پی که درش خانهء آرش پیری اینا گم شد ... روشن کردن ضبط ... عوض کردن کفش با کتانی ... روشن کردن سیگار ... همهء آداب به ترتیب و با دققت بجا آورده شده اند اما نا ندارم ماشین را بگذارم توی دنده و گاز بدهم ... دوازده ساعت کار فیل و خر را از پا می اندازد چه برسد به کرگدن ... عباس آباد و ماشینهای سفینه ای اش که تمام میشود سرازیری ولیعصر شروو میشود و میدان فاطمی با پرده فروش هایی که بی پرده مجسمهء نخوت اند و انگار تابلوی ون گوگ و پل سزان می فروشند بس که شیک و مُند بالا و مجلسی اند سگ پدرها ... و بعد هم هی پایین و پایین تر ... سرازیر و سرازیر تر ... به این فک میکنم که صبح از تن خوآبالودهء همین خیابانها گذر کرده ام و حالا هم به اکران سانس خمیازه هاشان رسیده ام ... درست مثل یک زندانی که توی یک قفس چرخدار یکبار صبح و یکبار شب توی شهر بچرخانندش ... آنوخت مریم هی من و عباس را دعوا میکند که چرا زود نمی خوابید ... خب پس ما کی بیدار زندگی کنیم ؟

نظرات 31 + ارسال نظر
پروین دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام
اول
برم بخونم با اجازه

پروین دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ق.ظ

چقدر قشنگ
چقدر واقعی
و چقدر غمگین
بیدار زندگی کردن برای خیلی ها یک آرزوست این روزها :(
یک عالمه حرف موقع خواندن نوشته ات آمده توی ذهنم. اما با خودم ستیز میکنم که این را بگویم متهم به بی دردی نمی شوم؟ آن را بگویم نمیگویند نفس‌ات از جای گرم بلند میشود؟
کرگدن بمان و قوی دوست خوب من
امیدوارم روزهای سخت زندگی ات هر چه زودتر منتهی شوند به روزهایی شادتر و مرفه‌تر و آسوده‌خاطرتر

دل آرام دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ق.ظ http://delaramam.blogsky.com

چه پست قشنگی بود.
انقدر کار میکنیم که کلا زندگی یادمون رفته. نه که یادمون رفته باشه البته، وقت براش نداریم!! چه واقعیت ِ مسخره و لج دراری...
گاهی شاید بشه مثل اون باری که مرخصی گرفتید، به خودتون ( والبته خودمون، با گرفتن مرخصی!) اجازه زندگی کردن بدیم...

سمیرا دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:25 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

همیشه وقتی شبا آدما رو سرکار یا توی مغازه می بینم به خودم میگم پس اینا کی زندگی میکنن؟!!! شایدم اینم یه مدل زندگیه که ما ازش غافلیم...ولی هنوزم اطمینان دارم شب وقت آرامشه و استراحت نه کار!

محبوب دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:34 ق.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

حالم بد شد از این پست...
من هم خیلی وقتا به این فکر می کنم که بهترین روزهای زندگی و جوونیمون رو که می تونستیم از زندگی لذت ببریم، سگ دو زدیم و معلوم هم نیست بتونیم آخر عمر لذت ببریم یا نه؟
خسته نباشی و شاد باشی داداش!

ب.ر دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:45 ق.ظ http://biparvabash.persianblog.ir

ﺁﺁﺁﺥ خ خ...ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ اﺯ اﻳﻦ ﭘﺴﺖ....ﺁﺁﺥ خ ﻛﻪ ﻭاﻗﻌﻴﺖ ﺗﻠﺦ ﺯﻧﺪﮔﻲ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﻮﻭﻭﺏ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻛﺮﺩﻳﺪ...
ﻣﻤﻨﻮﻥ اﺳﺘﺎﺩ..

باغبان دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ق.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

چه چیزایی برام زنده شد با این پست...

ارش پیرزاده دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ق.ظ

اقا من بابت فاش ازت معذرت می خوام یه فلش ریز خونه دارم جون میده واسه ماشین ماشین ما که فلش خور نیست بیا تو استفاده کن دوستم

آوا دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ق.ظ

تنها نفس می کشیم و زنده+گی
نمیکنیم،که آنهم به لطف هوای
پاک تهران نصفه نیمه است!!
فقط شبها آرامشی عجیب
حکمفرماست که آن هم
به حکم اسـتراحت تن
به خواب میرویم....
کی واقـــعازندگی
می کنیم را من
هم نمیدانم!!
یاحق...

محسن باقرلو دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ

آرش یعنی من هلاک تو ام !
یعنی خداوکیل این پست فقط همین یه نکته رو واس تو داشت گنده بک ؟!!
عشق منی تو به خدا !

جعفری نژاد دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ

به خدا این پست غمگین نبوداااا

یه چیزی داشت که آدمو، آدمی که ناگزیره از کار، آدمی که محکوم به جون کندن، آدمی که خوابیدنش رو قدم می زنه، چونه می زنه، پول در میاره...

گیج شدم جان محسن
این پست یه چیزی داشت اما!!!
مثلن اینکه آدمه می خواد زندگی کنه. مثلن این که آدمه هنوز می تونه بخواد...

خیلی وقت بود این شکلی نخونده بودمت کرگدن جااااان
دمت گرم :-)

محسن باقرلو دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ق.ظ

دم بچچه محلات گرم جیگرکی من !

نیمه جدی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ق.ظ

به گمونم کار مفید تو جایی مثل شرکت شما خود زندگیه . مخصوصن این که تعدادی از همکاران یاران جانی هم باشند دیگر چه بشود!( آیکون یه آدم مثبت اندیش!)

محمد مهدی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ب.ظ http://mmbazari.blogfa.com

سلام

انگار پیاله خشکیده خیالمان را با دُرد احساستان سیراب نمودید ...

تیراژه دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:35 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

"پس ما کی بیدار زندگی کنیم ؟.."
یک پست کرگدنی..که غم شاعرانه ی ترکیب بی نظیر واژگانش آن را شبیه یک شعر کرده تا یک پست..
شب بیداری ها هم عالمی دارد برای خودش...البته اگر این روزهای خوابالودِ شب زده بگذارند.
دم مریم بانوی نازنین گرم..همین غر غر ها و دعوا کردن های مهربانانه زندگی را شیرین میکنند که کسی در کنارمان هست که دل اش نگران است.

وبلاگستان دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ب.ظ http://weblogstan.ir/

با سلام خدمت شما وبلاگ نویس محترم.

وبلاگ شما به عنوان وبلاگ هفته ی وبلاگستان برگزیده شد.

با تشکر

آبلوموف دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:46 ب.ظ http://ablomof.blogfa.com

« خب پس ما کی بیدار زندگی کنیم ؟»
چه بی رحمانه این فرصت را از خودمان گرفته ایم !

شب بو دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:04 ب.ظ http://hoobaba.blogfa.com

سلام...بخوانید مرا...

دکولته بانو دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:18 ب.ظ

به به ... عجب پستی ... حال کردم ... خیلی وقت بود که کرگدی ننوشته بودی ... فک می کردم دیگه مال این حرفا نیستی ! ... محسن باقرلو کجا و ! کرگدن کجا ! ...
راستش دلم برای تو و همه ی مردهایی که کارمندن و مجبورن کار کنن تا خرج زندگی زن و بچچشونو بدن می سوزه ... خب طبیعتا دلم برای خانومای شاغل هم می سوزه ... اصلن یکیش خودم ! ... اما خداوکیلی ماهایی که پولدار نیستیم ! بمونیم خونه چه غلطی بکنیم !؟ تو بمونی خونه چه غلطی بکنی !؟ ... بخوابی !؟ ها؟ ها؟ هااااااااا؟ اینجوریاست که کم کم سوزش دلم کم میشه ...
ترکیب اکران سانس خمیازه هاشان هم فوق عالی بود ... والله !.....
امیدوارم یه روزی بتونی نری سرکار و هی بخوابی و لم بدی و وب بنویسی و هر کاری که دوس داری ( غلطی !!! ) بکنی ......

[ بدون نام ] دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:21 ب.ظ

http://weblogstan.ir/week-bloger/%da%af%d8%a7%d9%87-%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa%d9%87-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d9%85%d8%ad%d8%b3%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d9%82%d8%b1%d9%84%d9%88

پروین دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ب.ظ

امتیاز مثبت به کامنت مریمترین عزیزمان :*

میرشریفی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ب.ظ

همگی خیلی سخت میگیرید بخدا,کلی جوون بیکار هستن که حسرت یه روز کاری شما رو دارن جناب..همین یعنی زندگی کردن, چرا همه از اینکه دارن زندگی میکنن راضی نیستن, همین سر کار رفتن, جون کندن, درس خوندن , بچه داری کردن (البته برای کسایی که بچه دارن) و هزاران کاری که از نظر هیچ کس زندگی نیست بلکه زجر و رنجه ,زندگیه..آقا جان زندگی یعنی همین...روزی هزاران بار باید به خودمون داشته هامونو گوش زد کنیم تا یادمون نره چقدر غرق در نعمتیم..

sanjaghak دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ب.ظ

دویدن هاییکه آخرش ختم به یک دستت درد نکنه هم نمیشه.....درکت می کنم چون من الان سرکارم و تنهایی پای نت نشستم تا لحظه ای با وب دوستان مجازیم استراحتی اندک داشته باشم وبعدش دوباره کار و کار و کار....
البته کار من کمی تا قسمتی دوست داشتنی است و خسته کننده صرف نیست...من الان دبیراجرایی هشتمین جشنواره تئاتر استان خودم هستم و نظارت بر هنرمندانی که مشغول فضاسازی جلوی سالن های اجرای تئاتر هستن و از فردا جاتون خالی قراره تا عصرپنجشنبه 10 تا کار تولیدی تئاتر استان رو به اتفاق داوران اعزامی از تهران ببینیم و لذت ببریم....بفرمایین تئاتر....

خاموش دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:16 ب.ظ

یه سوال؟ اصطلاح مند بالا خیلی برایم جالب بود چون این کلمه رو من از زبون پدربزرگم می شنیدم و همیشه کلی می خندیدم که این را از کجایش درآورده؟؟ میشه توضیح بدید جناب باقرلو؟؟؟

محسن باقرلو سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ق.ظ

راستش نمی دونم !
منم از پیرا و قدیمی ترها شنیدم !
همین توو مایه های فیس و افاده ای و ایناس گمونم !!

یک لیلی سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ق.ظ http://yareaftab.blogsky.com

دلم گرفت.

رضوان سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ

درست مثل یک زندانی که توی یک قفس چرخدار یکبار صبح و یکبار شب توی شهر بچرخانندش ...
.....
خیلی تصویر عجیب، عمیق و تلخیه. و کل پست رو توی خودش داره.
بالاخره یه روز میزنی بیرون، می بینی همه دارن از توی قفس نگاهت میکنند. حتی همون خانوم و آقا و سگ هاشون.

یکی از جنس همه سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ق.ظ http://yekiazjensehame.blogfa.com

دست مریزاد آقا ... پستی شبیه پاییز ...
پس ما کی بیدار زندگی کنیم ...قلمتان مانا

نرگس20 سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:06 ب.ظ http://www.narges20.blogsky.com

روایت زندگی ِ اینگونه روایت غم انگیزیه
چیزی که خیلیهامون باهاش درگیریم
ولی شما عالی روایتش کردین..عالیاااااااا

یسyasna سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:23 ب.ظ http://delkok.blogfa.com

میدونی محسن خان این انسان عجیب موجودیه .. بک سال پیش درست همبن وصعبت شما رو داشتم ... بعد همش به زمین و زمان و خدا و . .. غر می زدم که این چه زتدکی ایه که باید از صبح تا شب بدوی هبچ نفهمی که روزهات با سرعت نور گذشت... اما این روزا که باد از این ورا روزهام مبره از اون ورش در میاد! دلم واسه اون روزهام تنگ میشه ... احساس می کنم روزهام داره هرز میره.. حتی حوصله اینکه به کارهای اون روزا دوست داشتم اما وقتش نداشتم انجام بدم رو ندارم . نمی دونم شاید زندگی یعنی همین از صبح تا شب دویدن ها باشه.. شاید اصلا ماها بلد نیسیتم که شاد زندگی کنیم.. در لخطه باشیم ایتقد درگیر گذشته و نگران اینده نباشیم...

من و گنجشک آ جمعه 19 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:21 ب.ظ http://mano-gonjeshka.blogfa.com/

پس ما کی بیدار زندگی کنیم...یک جمله با آدم کاری میکند که یک رمان 1000 صفحه ای نه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.