اگر دو سه تا کلاس نیمه جددی زبان بدن و سی آر ام و آمادگی برای نمایشگاه که توسط شرکت برگزار شده را کنار بگذاریم از زمان دانشگاه تا امروز هرگز سر هیچ کلاسی ننشسته بودم ... سخت بود ، خیلی سخت بود ... وختی داشتم وسط درس دادن استاد چُرت میزدم ، وختی جریان سیال کلافگی بی حد و دیوانه کننده از مغز به باسن و بلعکس در جریان بود ، وختی وسط کلاس دلم چای میخواست و سیگار ، وختی عقربه های ساعت در نظرم شاخک های حلزون را تداعی میکردند ... به این فک میکردم که چار پنج سال آآااااانهمه ساعت را چطور نشستم سر آن کلاسها ... واقعن چطور ؟ ... تنها جواب محتملی که به ذهن میرسد تاثیر ویران کنندهء گذر این سالهایی است که چارده سال پیرترم کرده ... واقعیت این است که ذهن و مغز آدم در هر بُرهه ای از زندگی برای یک سری چیزها آمادگی و تاب و توان دارد که شاید در بُرهه ای دیگر حتی فک کردن به آنها هم آزار دهنده باشد چه برسد به انجام دادنشان ... دوگانگی نیست ... عینهو تفاوت طعم چای ولرم شیرین توی شیشه شیر برای نوزاد و خواهر مثلن هفت هشت ساله اش ... یا یک چیزی توو همین مایه ها !

نظرات 22 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:50 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

عینهو تفاوت طعم چای ولرم شیرین توی شیشه شیر برای نوزاد و خواهر مثلن هفت هشت ساله اش
یا برای پدر خسته از سرکار آمده اش که فقط چای داغ میخواهد آن هم قند پهلو

یا چای ای که افطارهای ماه رمضان گلوی روزه دار را باز میکند
با چای ای که صبح امتحان کنکور نمیدانی با آن همه استرس چطور کوفت میکنی و میروی سر جلسه
با چای ای که در کافه ی محبوبت همراه با کیک شکلاتی تازه مینوشی و با روبه رویی ات گپ میزنی

هر چیزی برای زمان است..هر زمانی هم برای کاری..
یاد زمانی برای مستی اسب های قبادی افتادم
راستی، به هر حال همیشه میشود چای تازه دم کرد...نه؟

نخواستم آخر کامنتم مثبت اندیشی بازی در بیاورم و گند بزنم به خودم و کامنتم ها !
اما خب به نظرم گاهی بعضی چیزها بستگی به انگیزه دارد و حال و هوایمان، نه سن و زمان..

تیراژه یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

ضمنا
پستتان عالی بود و ترسناک
دوست ندارم روزی برسد که ببینم کاری را بخواهم ولی نتوانم انجام بدهم...حتی گاهی خواستن هم توانستن میخواهد..یعنی باید نای خواستن هم داشته باشی..
از این نشدن ها و نتوانستن ها و خستگی ها میترسم..خیلی..از نبودن ها هم.

مهربان یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

چند روز پیش یکی از دوستای دانشگاهم ایمیل زد که دفترچه ی کارشناسی ارشد پیام نور اومده.... قبلا بهش گفته بودم که می خوام شرکت کنم و حتما بهم خبر بده.... دفترچه رو دانلود کردم و یه چند ساعتی هم باهاش سرگرم بودم ولی دیدم نمی شه ...
دیدم حسش نیست ....
دیدم اون روزی که به مهرنوش گفتم می خوام ارشد شرکت کنم حس و حالم زمین تا آسمون با امروزم فرق داشته ....
حتی فکر سر کلاس نشستن ... حتی تصور پس انداز کردن واسه شهریه .... حتی خیال تحقیق و پژوهش حالمو بد می کنه ....
نه دوگانگی نیست...
تفاوت چای خواهر هفت هشت سالس با چای لب سوز پیرمرد فرتوتی که تمام روز روی تخت سیاه و چرک یک قهوه خانه ی بین راهی جا خوش کرده ...

محسن باقرلو یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:52 ب.ظ

اوهوم ...

مهربان دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 ق.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

حالا راستشو بگو سر کلاس زبان بدن چی یاد گرفتی؟
مثلا دانشجو ها که می یان ثبت نام زبان بدنشون رو بلدی دیگه ؟
جالبه ها.... جزوتو بده ما هم بخونیم....

محسن باقرلو دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:29 ق.ظ

جزوهء این کلاس دو بخش داره
زبان نیم تنهء بالای بدن و نیم تنهء پایین !
اولی رو مشکلی نیس ولی دومی رو فقط به کیامهر میدم !!

مهربان دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ق.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

حیف اینجا خانواده رد میشه ....

محسن باقرلو دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ق.ظ

مجددن حضورتون عارضم که:
اوهوم !

پروین دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:16 ق.ظ

ما میخواستیم بیائیم اینجا دعوایتان کنیم و بگوئیم اصلا این حرفها نیست و اینها همه خمودگی و تنبلی ناشی از فاصله افتادن بین آن سالهای سر کلاس نشستن و این سالهاست و اینکه آدم اگر انگیزه داشته باشد و خودش را مقید کند به این خمودگی غالب میشود و اینکه شما اتفاقاً خیلی نمونهء خوبی پیش رویت داری و این جور حرفهای مادربزرگانه، اما دیدم داری با مهربان جانم اختلاط های دوستانه میکنی و خوب ... یخورده روم نشد بیام وسط این بحث بانمکتون و یه خورده هم دیدم چه کاریه که بیام و موعظه کنم؟ اینه که تصمیم گرفتم فقط یه گل بذارم و برم.

بفرمائید. اینم گل -----------> "گل"

تیراژه دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:18 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

محسن باقرلو دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:26 ق.ظ

ارادت خدمت پروین بانوی گرام و تیراژهء عزیز ...

سمیرا دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:26 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

اتفاقا کلاسهای آموزشی حین کار چون میدونی قرار نیست امتحانی ازش بگیرن انگار آدم با انگیزه بیشتری گوش میده ولی خب تحمل اون همه ساعت کلاس و درس دانشکده در کناره همکلاسیها و رفقا و بعضی ها() گاه طعم عسل میدادها

بانوچه دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ق.ظ http://www.smartiiiz.blogfa.com

ما همین الانشم که هنوز "جوون" نامیده میشیم تحمل خیلی از کارهای حتی دو سال ِ پیشمان را نداریم ... :|

[ بدون نام ] دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ق.ظ

به ظاهر زمختش نگاه نکنید، با معرفت تر از جنگ پیدا نمی شود!! جنگ اسمش بد در رفته؛ این روزها بیشتر! هیچ دقت کرده اید چرا در تقابل جنگ و صلح، این فقط جنگ است که نوستالژی دارد، حرف و حدیث دارد، گفته ها و ناگفته ها دارد؟! عجبا، حتی آنهایی که اسم خود را «صلح طلب» گذاشته اند هم، به وقت خاطره، دم از مخاطره جنگ می زنند! من فرمانده جنگ بودم، من محور جنگ بودم، جنگ این را داشت، این را نداشت، این خوبی را داشت، آن را نداشت! کی و کجا صلح به پای جنگ رسیده در این همآورد؟ صلح از جنگ بهتر نیست، بلکه جنگ از صلح مظلوم تر است! من قبول دارم که اغلب می گویند «زنده باد صلح» اما حتی همین جماعت نیز، همه ادعای شان جنگ است، نان جنگ می خورند و دم از صلح می زنند! هر چقدر «صلح کجایی که دلم تنگ توست» بی مزه و فی الواقع موهوم است، عجیب به دل می نشیند این «جنگ کجایی که دلم تنگ توست»… اما «عجیب»! یعنی با همه زخم هایش! با همه بی معرفتی هایش! با همه شکستگی ها و دلشکستگی هایش! جنگ است دیگر! ۱۴ استخوان شکسته و ۳۳ سال استخوان لای زخم… مرتضی در سپاه مدافعان خرمشهر، عمر جنگ به ۱۰ روز نرسیده غیبش زد. «چه بلایی سر مرتضی آمده بود؟» این شده بود معمای بچه ها! آیا غریب و تنها در گوشه ای از خرمشهر به شهادت رسیده بود؟ آیا اسیر شده بود؟ آیا پیکرش را سوزانده بودند؟ آیا…؟ آیا…؟ بعد از ۳۳ سال، به همه این اما و اگرها، شهید خود پاسخ داد، با پیکری رنجور از شکنجه و مدفون در خاک اردوگاه الرمادی!
از ۵۹ تا ۹۲ می شود ۳۳ سال… ۳۳ سال انتظار، ۳۳ سال گوش به زنگ بودن، اما از ۵۹ تا ۶۷ می شود ۸ سال… ۸ سال دفاع مقدس بی سنگر در انفرادی الرمادی!
از ۵۹ تا ۹۲ می شود ۳۳ سال… اما از ۶۷ تا ۹۲ می شود ۲۵ سال… ۲۵ سال شهادت…
این نام را به خاطر بسپارید: «شهید مرتضای رفیعی دستجردی …» کاش این نام طولانی تر بود تا از آن گذر نمی کردیم! کدام خیابان، کدام اتوبان، کدام کوچه، و کدامین عدد، این نام بلند را تاب می آورد؟! قله ای، کوهی، بلندایی مگر برازنده شکوه مقاومت سردار انتظار باشد… شاید!
راستی، شهید مقاومت در اسارت! شهید بعد از قطعنامه! شهید زمان صلح! شهید این روزها! بعد از این همه سال، آمده ای که چه بگویی؟! دقیقا چه بگویی؟! ما که داشتیم زندگی مان را می کردیم… جنگ! نمی دانم این از بی معرفتی توست یا از اوج معرفتت که ما هم بی خیال می شویم، تو دست از سر ما برنمی داری!
جنگ جنگ جنگ! ما که اول گفتیم آنقدرها هم که ظاهرت نشان می دهد، بی معرفت نیستی؛ اما تو هم دیگر از جان ما چه می خواهی؟ جنگ! با ما در لفافه حرف نزن…

nina دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:17 ب.ظ

میکن هر چیزی یه وقتی داره و به موقعش انجام بشه خوبه
حالا حکایت ما و درسا هست
من دیگه حاضر نیستم سر کلاسی برم که پایانش ازمونو این چیزا باشه.از استرس درس بیزارم
ادم درسخونی نیستم ولی به شدت کتابخونم

sanjaghak دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:31 ب.ظ

درس و کلاس و مدرسه ....
بازم مدرسش دیر شد ؟!؟!؟!
الن من دقیقا مثل اکبرعبدی عزیز تو اون سریالم...کلاس های ضمن خدمت رو هم با نیم ساعت و گاهی یه ساعت تاخیر میرم و اصلا اهمیت نداره که استاد مربوطه ناراحت میشه یا نه؟؟!!
مهم ساعاتیه که برات میخوره و میتونی به پشتوانه ی اون ساعتها کارشناس خبره رو بگیری و 10 شاهی حقوقت بره بالا تا بتونی کمی کمر راست کنی و همین....دقیقا همین....

پروین دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:20 ب.ظ

عرض "ارادت بک" خدمت آقا محسن عزیز خودمان

این بلاگ‌اسکای حقیقتاً پیش خودش چه فکری کرده که فونت کدهایش را blurry کرده؟ مسئولین بیایند پاسخگو باشند #بابک حان اسحاقی

"یک من دیگر" سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام
من چهار سال تو خوابگاه زندگی کردم. بین همه جور ادمی. بین یک عالمه کثیفی. ولی هیچ وقت چندشم نمی شد. اما الان کافیه پام رو از خونه بذارم بیرون. نسبت به همه چی آلارم نشون می دم! چندشم می شه. من اون من نیستم! و نمی دونم چرا!...
دقیقا مثل هون مطلبی که مهربان گفت برای من هم اتفاق افتاده و اینکه باز هم نمی دونم چرا؟!
اصن حسش نیس!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ق.ظ

http://oknews.blogsky.com/1392/07/23/post-249/

سحر سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام جناب باقرلو اینقدر سیگار نکش برادر آخر کار دست خودت میدی شما که اینقدر نسبت به مسایل اطرافت ریز بین وتیز بینی کاش یه کم به این پروسه سیگار کشیدن دقت کنی ببینی چه کار پوچ ومسخره ایست نکش برادر نکش اینقدر سیگار نکش

آبتین سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ب.ظ http://foshar.blogsky.com

سر کلاس نشستن زیاد سخت نیست، سختی‌ش اینجاست که هی به خودت بگی من اینجا چکار می‌کنم؟ این استاده کیه؟ اصلا این دانشگاه مزخرف چرا باید دانشگاه من باشه؟ می‌دونی؟ این‌ها همه‌ش وقتی ناشی می‌شه که تو به یه چی دیگه علاقه داشته باشی و انگار یکجور مجبور شدی با یه چی دیگه زندگی کنی

غلامرضاگرجی(مهاد) جمعه 26 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:58 ب.ظ http://gholamrezagorji.blogfa.com

.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.