گوشه ی دفتر مشق یک مملی – گل کوچک زیر سقف آسمان محرم


فردا محرم میباشد...

یکی از چیزهایی که من در زندگی ام تا الان تصمیم گرفته ام اینست که بزرگ که شدم مثل امام حسین بشوم. چون به نظرم امام حسین خیلی آدم خوبی میباشد. فقط اشکال این تصمیم من اینست که من هفتاد و دو تا یار ندارم و فوق فوقش با بچه هایی که در کوچه فوتبال بازی میکنیم کلا پنج تا یار خواهم داشت (تازه یکیشان هم داداش کوچک علیرضا است که اصلا به درد جنگ نمیخورد و وسط فوتبال یکدفعه توپ را با دست برمیدارد و هرچی میگوییم اینکار خطا است گوش نمیکند. تازگی ها هم یاد گرفته است میرود از شیر توی حیاطشان دهنش را آب پر میکند و می آید میریزد روی بچه ها و خوشحال میشود و میخندد میدود میرود توی خانه شان) ولی اگر یک روز هفتاد و دو تا یار جمع بنمایم برشان میدارم و با هم میرویم توی ایستگاه اتوبوسها که زمین فوتبال ما است با کریم گامبو و بچه محلهایش که فکر میکنند ایستگاه اتوبوسها برای خودشان است و فقط خودشان میتوانند در آن فوتبال بازی کنند جنگ مینماییم. کریم گامبو کلاس سوم است و خیلی هیکلش گنده است و به نظر دوستم علیرضا گول هیکلش را خورده است. یکبار که علیرضا این نظرش را به کریم گفت کریم یک چک به علیرضا زد و او را انداخت توی جوب و گفت آره که گول هیکلش را خورده است. بعد که من گفتم چرا میزنی گفت تو را هم میزنم و بعدش هم یک چک به من زد. من مطمئن هستم اگر کریم در زمان خیلی قدیم بود حتما یزید میشد. من وقتی بزرگ بشوم حتما کریم گامبو را میزنم ولی علیرضا میگوید این فکر فایده ندارد چون هرچی ما بزرگ بشویم کریم گامبو هم بزرگ میشود و ما هیچوقت زورمان به او نمیرسد. من وقتی دیدم راست میگوید خیلی ناراحت شدم و کم مانده بود گریه ام بگیرد.

اتفاقا یکی از اشکالات من که در ماه محرم است اینست که خیلی کم گریه ام می آید. یعنی کلا فقط دو جایش است که گریه ام میگیرد که یکیش هم تازه برای امسال است. یکی اش آنجا است که درباره ی علی اصغر میباشد. چون یاد آبجی نازی خودم می افتم. به نظر من آدم نباید با بچه ها جنگ بکند چون بچه ها خیلی کوچولو هستند و با هیچکس دعوا ندارند و فقط هی همینجوری الکی انگشتشان را میخورند و همش هم خواب میباشند. آنیکی چیزی هم که در محرم است و من از امسال گریه ام میگیرد اینست که امسال مادربزرگم که چند ماه پیش فوت شده است پیش ما نمیباشد. مادربزرگم تا پارسال که هنوز فوت نشده بود شبهای محرم مینشست لب پنجره و صدای سینه زنی را از بلندگوی هیئت کوچه گوش میکرد و چادرش را میکشید جلوی سرش و گریه میکرد. بعد من سرم را میکردم زیر چادر و نگاهش میکردم. بعد او بغلم میکرد و من از زیر چادر سفید گل گلی بیرون را نگاه میکردم. به نظر من همه ی زنها باید یکی یک دانه چادر سفید گل گلی داشته باشند که هر وقت گریه شان گرفت آنرا بکشند جلوی صورتشان و یواشکی گریه کنند. چون اینجوری قیافه شان خیلی خوشگل و مهربان میشود.
دیشب که خواب بودم خواب دیدم داریم با بچه ها در کوچه فوتبال بازی مینماییم. بعد امام حسین و یک بچه که دستش را گرفته بود آمدند پیش ما. بعد داداش کوچک علیرضا بدو بدو رفت توو حیاطشان و من توی دلم گفتم الان میرود دهنش را آب پر میکند و آبرویمان را جلوی امام حسین میبرد. بعد من اسم بچه ای که دست امام حسین را گرفته بود پرسیدم و او گفت اسمش علی اصغر میباشد. بعد من خیلی خوشحال شدم که شهید نشده است. اصلا بچه ها که نباید شهید بشوند. بچه ها باید بروند مهدکودک و بازی بکنند و شعرهای جدید یاد بگیرند و خوشحال بشوند. بعد داداش کوچک علیرضا از خانه شان آمد بیرون و لیوان تاشوی مدرسه ی علیرضا را که پر از آب بود داد به علی اصغر. او هم یک کمش را خورد و بقیه اش را داد به امام حسین. من خیلی دوست داشتم بپرسم که ما وقتی به یاد امام حسین آب میخوریم او خودش به یاد کی آب میخورد ولی رویم نشد بپرسم. بعد امام حسین گفت توپمان را برداریم برویم ایستگاه اتوبوسها فوتبال بازی بکنیم. بعد من گفتم خب امام حسین ما که چند تا بیشتر نیستیم. امام حسین اولش چیزی نگفت ولی بعدش لبخند زد و گفت نترس بچه بیا. بعد همگی دست هم را گرفتیم و رفتیم سمت ایستگاه اتوبوسها. بعد همینجوری هی راه رفتیم تا رسیدیم به ایستگاه اتوبوسها. توی ایستگاه که رسیدیم کریم گامبو با بچه محلهایشان وایساده بودند. بعد امام حسین کریم را صدا کرد و به او گفت از این به بعد صبح ها که شیفت مدرسه ی شما است اینها در اینجا فوتبال بازی کنند و ظهرها که شیفت مدرسه ی اینها است شما بازی کنید. جمعه ها هم با هم مسابقه بدهید. بعد کریم گامبو گفت قربان لب تشنه ات یا حسین، باشه چشم، من هم که با اینها دشمنی ندارم و اینکه نمیگذارم اینجا بازی کنند هم برای اینست که اینها اسمم را گذاشته اند کریم گامبو و با گچهایی که از مدرسه توی جیبشان گذاشته اند روی در خانه مان مینویسند کریم گامبو و یک دایره ی گنده میکشند که مثلا منم. بعد امام حسین همه مان را ماچ کرد و علی اصغر را که خسته شده بود گرفت بغلش و دوتایی رفتند. بعد علی اصغر که رویش به ما بود برای داداش کوچک علیرضا دست تکان داد و داداش کوچک علیرضا هم خندید و برای علی اصغر دست تکان داد. بعد هم همه جا مثل وقتهایی که از زیر چادر مادربزرگ بیرون را نگاه میکردم پر از گلهای کوچک شد و من بیدار شدم...

باتشکر. گوشه ی صفحه.




خدا میدونه دلم چقدر واسه نوشتن تنگ شده بود... نوشتم "فردا محرم میباشد"...و منتظر شدم مثل همیشه خود مملی پیداش بشه و باقیشو دست بگیره... نشستم و به کیبورد خیره شدم... چند دقیقه ای گذشت و هیچ خبری نشد... دلم گرفت که مملی - این آخرین تیر ترکش داشته هام - هم بیخبر گذاشته رفته... غریبه نیستید ... نصفه شبی واسه بعیدترین اتفاقی که فکر میکردم روزی بخاطرش گریه کنم یه دل سیر گریه کردم... وقتی دوباره نشستم پای کیبورد انگار که صدامو شنیده باشه و از راهی دور برگشته باشه برگشته بود... کلمه ها برگشته بودن و باقیش تا خط آخر خودش اومد... باز هم ممنون که یادم انداختید بعد از اینهمه وقت روباه دلم هنوز اهلی گندمزار موهای شازده اس...


حمید باقرلو



نظرات 104 + ارسال نظر
میلاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام صاحبخونه جدید

حمید دوست دارم چندتا فحش ابدار بهت بدم، از اون ابدارهاشاااااا

ولی نمی تونم

همین چند روز پیش بود که دلم گرفته بود، اومدم چهاردیواری سوت و کور خونه اتو دیدم و سر و ساکت برگشتم

حالا اینجا، امروزف نمی دونممممممممممم

به قول آرش خان پیرزاده خیلی بی معرفتی، تازه داشتیم عادت میکردیم به نبودنت ت ت ت ت

لامصب دل همه رو میبری با این نوشتنت

اشک همه رو هم در میاری

سپیده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ب.ظ http://setaresepideashk.persianblog.ir/

نمیتونم تو جوگیریات کامنت بذارم احتمالا مشکل از مرورگر شرکت ِ :( عجب پست عاشقانه ی دلچسبی بود حظ کردم دست مریزاد آقا مسعود

منجوق سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

مگر اینکه تو رو با این دوز و کلک ها از غار تنهاییت بکشن بیرون دستمریزاد به بابک دستش درد نکنه
و مثل همیشه زیبا بود و فوق العاده

آقای دنتیست سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:38 ب.ظ http://dstooth.blogspot.com

عالی بود خوندن پستی که بوی محرم میداد با یک زبان معصومانه و کودکانه و صادقانه... کاش ما هم مثل مملی اینقدر ساده و صمیمی ،امام حسین رو می شناختیم. عوض همه ی حرفای عجیب و غریبی که آخوندها توی سخنرانی هاشون بهمون فرو کردن...

ایران دخت سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:46 ب.ظ http://dokhteiran.blogsky.com

نمیتونم بگم چقدر عالی بود.... چه حس نابی گرفتم...
عالی بود واقعا عاااااالی
چه نویسنده قابل با حس خانندش چه ها که نمی تونه بکنه
گریه کردم... مثل خیلی از خواننده های دیگه
خیلی گریه ی آرامش دهنده ای بود.
ممنون

وحید باقرلو سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

چقدددددددددر خوب بود.
خواستم بگم بهترین نوشته مملی بود که خونده بودم بعد گفتم با این حافظه داغونت چی می گی؟ مگه همه قبلی ها رو یادته؟ پس چرا الکی زر می زنی؟!!!
ولی واقعا خوب و عالی بود. خود خود مملی بود.
مرسی

کودک فهیم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:15 ب.ظ http://the-nox.blogfa.com

واااااااااااااااااااای.
حمید جان.دلمون برات یک ذره شده بود.
همیشه ذکر خیرت بود.خوشحالم که هستی.واقعا خوشحالم.تیتر رو که دیدم و فهمیدم خودتی کلی خوشحال شدم.

کودک فهیم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:20 ب.ظ http://the-nox.blogfa.com

دلم لرزید با پاراگراف آخر...
تو برای من توی لیست نویسندگان همیشه محبوبی.محشری.محشر.
حسرت می خورم از اینکه چرا آدم خوبی مثل تو انقدر باید کم بنویسه برامون...

هاله سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:45 ب.ظ

آدم هی آرزو کنه حمید باقرلو بیاد و بنویسه بعد هی پیش خودش بگه نه بابا الکی دلت خوش نباشه ! نمیاد !
مرسی مملی که اومدی و یکی از آرزو های این روزامو برآورده کردی .. مرسی

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

بذارین از بغضهام هیچی نگم
من هنوز متن رو نخووندم حمید عزیز
فقط میخوام با ذوق از بابک عزیز تشکر کنم بابت این حضور
بابت این شبها
بابت بودن ستاره های بلاگستان
خدایا شکرت

جزیره سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:14 ب.ظ

والا فعلن تنها چیزی که به ذهنم میرسه که بگم اینه که دوس دارم مثه میلاد فحش بدم به حمید!!!!


الان صاحاب این پست حمید دیگه؟!کی اونوخت میاد واسه خوش امد گویی به مهمونا؟کی میاد برا پاسخ گویی به لطف دوستان؟!اصن میاد یا اینکه اومد یه پستی نوشت و باز رفت تو غیبت کبری؟!!!!

جزیره سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:18 ب.ظ

حالا اگه حمید این کامنت و خوند زیاد به خودش نگیره

حالا بماند که خیییییییییییلی خوشحال شدم از اینکه حمید پست نوشته ولی خب دلگیریم ازش دیگه. حق هم داریم. کیه که بگه ما حق نداریم؟خیلی هم حق داریم. درسته که ادما زندگی شخصی دارن،گرفتاری دارن، ولی خب دیگه اینقدر!!!!!!!!!!!!!حالا یه پست نوشتن چقدر وقت یکی مثه حمیدو میگیره خو البته نمیدونم شاید هم حق نداشته باشیم!!!!!!!!
بابک جان ممنون از تو به خاطر این شبهایی که فوق العادن. پست اقا طیب رو هم تو جوگیریات خوندم واقعن محشر بود. ممنون بابت همه ی ایده های خوبت

روشنک سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:28 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

واااااای چقدر خوشحالم حمیدددد
عالی بود
بودنت نوشتنت ....
بغضم گرفته حمید
خدا بگم چیکارت نکنه....

محبوب سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:04 ب.ظ

بغضم ترکید و اشکام میاد...
عالی بود حمید... ناب ِ ناب... مثل همیشه ی قلمت که پر از احساس ِ ... پر از مهربونیه... پر از حس های قشنگ دنیاس... مرسی که نوشتی و کاش ادامه داشته باشه و لبریزمون کنی از قلمت...
الهی من فدای مملی بشم که این همه ماهه... صد بار وقتی داشتم می خوندمش با چشمای پر از اشکم می گفتم که الهی فدات بشم...
مرسی حمید... مرسی بابک...
چقدر این اجاره بازی خوبه ...

تیراژه سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

محبوب فکر میکنم این همان اتفاقی بود که من و تو ازش حرف میزدیم..

مرسی بابک.
میدونستم که همیشه یه برگ برنده توو آستینته. اما خب..این بار انگار مثل همیشه بهت اعتماد نکرده بودم.
در کل مرسی.

اون حس عصبانیت جزیره رو هم خوب میفهمم..شاید ه حق نداریم عصبانی باشیم..نمیدونم..

جزیره سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ

کافه چی لحن من محبت امیز بود کهباور کن. من مدل ابراز محبتم اینجوریه:دی
ولی عصبی که نبودم اصن،دلگیر هستم ولی عصبی نه.عصبی بودن یکم زیاده فک کنم.اوهوم

تیراژه سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

همون دلگیر.
با یه نگاه کلی به کامنتت واژه عصبانیت به نظرم اومد
ولی مسلم هست که اینجا عصبانیت یعنی یک دلگیری کوچک و دوستانه، اون هم به خاطر نبودن و ننوشتن یک دوست.

میلاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ب.ظ

من مشکلی با خشونت طلبی نمی بینم

اگه خواستید حاظرم اینجور باهم بترکونیم (حالا که صاحبخونه اش محسن خان نیست، بابکه که اونم خودیه)

میلاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 ب.ظ

حاظر=حاضر
اینجور=اینجا را

خاموش سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ب.ظ

ای جان... من پایه ترکوندم هستم با حضور میلاد خان جزی و تیراژه... به یاد قدیم ترها... ما هم تشویق می کنیم

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

برای ترکوندن من هم حاظرم میلاد جان
حاظر=حاضر

میلاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ

ماشالله همگی حاضر و اماده ان برای وبلاگ ترکونی

فقط اماده باش میخواستن

میلاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ب.ظ

اما خوب از اونجایی که این پست عزیزه و صاحبش بیشتر عزیزه ما به حرمت دوست نازنینمون این بارو کوتاه میایم، هرچند باید تلافی این همه نبودنشو در بیاریماااا

باغبان سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

چیزی ترکیده؟
من شماره ۱۲۵ رو دارما!بزنگم؟

خاموش سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ب.ظ

ما همیشه در صحنه ایم برادرمیلاد...
فخط فک کنم جزی باز رف سر درسش

میلاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ب.ظ

انشالله میریم وبلاگ خودش، اونجارو با خاک و خون یکسان میکنیم در اسرع وقت

حمید از بس دوست داریم میخواهیم چنین بلایی سر وبلاگت بیاریم

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

تو هی بزن تو برجک آدم میلاد
اینهمه ذوق داشتم برای ترکوندن این بمب های اتمی
تو زدی توی ذوقم
اگه رفتم عقده ای شدم
معتاد شدم
تقصیر توئه

خاموش سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:11 ب.ظ

اگه دستت بهش رسید برو میلاد خان... باز حمید رفت حاجی حاجی مکه... اگرچه کامنت دونی اش الان با بیش از177 نظر رو هوا محسوب میشه

میلاد به مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ب.ظ

آخی ی ی ی

انشالله به زودی

اخه میدونی اینجا یکم آدم از صاحبش میترسه و جرات شیطونی در حد بنزو نداریم

بعدشم این حاج حمید دوست داشتنی ما بعد از مدت ها با مملی اومده، دلم نمیاد کامنتدونی رو به انحراف بکشم

دوست دارم کامنتا در راستای پست باشه

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

پشت گوش های قشنگت رو دیدی حمید رو هم دیدی
خاموش جانمان راست میگویند
رفت تا هزار و اندی سال دیگر

محبوب سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:14 ب.ظ

اره تیراژه جانم! این همون اتفاق خوب و ناب بود

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

از من به میلاد
من دفتر مشقم رو میارم
توام دفتر املات رو بیار
موضوع درسمون هم از محرم چه میدانید
زود مشقات رو نبویس بریم گل کوچیک بازی کنیم
توی ایستگاه اتوبوس

اینم ی کامنت کاملا باربط به موضوع و پست

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

من یه سئوال دارم که از شنبه اس ذهنم رو درگیر کرده
الان ما اگه اینجا بازیگوشی کنیم
کامنتدونی بترکونیم
کمی هم شیطنت کنیم
صاحبش برگردد دقیقا چ برخوردی با ما خواهد داشت؟

خاموش سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 ب.ظ

مریم جان خیالت راحت باشه. فکر کنم تو جواب تیراژه...آقای باقرلو توی یه کامنت گفتن که اکشال نداره. آیکون فتوای الکی

میلاد به مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ب.ظ

هیچی مریم جان، دفعه بعد که منو ببینه با یه چشم غره دخل منو میاره

بعد من میرم تو افق محو میشم و دیگه پیدا نمیشم

خاموش سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ب.ظ

فک کنم 2 مین تا پست جدید مونده

محسن باقرلو سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ب.ظ

اوهوم ، اشکالی نداره !

مریم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

بیاین
اینم صابخونه
خودش گفت اشکال نداره
الکی چرا خاموش جان؟

جزیره سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ

عاره بابا تیراژه. اصن من میگم در راستای همین دوستانه بودن و این حرفا حمیدو بیارن مفصل بزنیمش،همچین دوستانه هم میزنیمش،دور همی خوش میگذره
این دیگه پیشنهاد منه،

جزیره سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ

ُُُُ. چی شد یهو؟
چه شلوغ شد یهو:دی

----- چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 ق.ظ

عالی بود
محشر بود مثل همیشه... بعد از چندین ماه انگار روح تازه دمیدی به کالبد این بلاگستان مرده و گندیده و یخ زده و ماتم زده.

حمید چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

نمیدونم در مقابل اینهمه لطف و مهربانی از چه کلمه ای استفاده کنم که بتونه ذره ای از حسی که با چندباره خوندن این پیامهای پر از مهر بهم هدیه شد رو تعریف کنه... بعضی وقتا حتی اگه وسواس قسمتی از شخصیتت شده باشه باید بذاریش کنار و ساده بگی، بیخیال اینکه ممکنه مثل پدرعروس و دامادی که توو عروسی بچه هاشون برای تشکر از مهمانها میکروفن دستشون دادن هول دیده بشی!... پس ساده میگم که چشمم روشن شد... جان گرفتم... تک به تک دمتون گرم...
به همه ی اون رفقایی که گله دارن حق میدم. ولی خب توضیحاتی هم هست که ایشالا در اولین پست توو وبلاگ خودم خواهم نوشتشون. علی الحساب تا اونموقع روی ماه همه تون رو میبوسم و میخوام که ببخشیدم...
عذرخواهی میکنم که نمیتونم پیامهارو جداگانه جواب بدم... ایشالا اگه قسمت شد و برگشتم توو ابرچندضلعی تک تک در خدمتم! فقط برای اینکه نشون بدم هنوز از تک و تا نیفتادم خدمت اونایی که میخواستن من رو بزنن عرض میکنم که زنگ آخر وایسن جلوی در! (آیکون "خدا خدا کردن برای بیخیال شدن طرف مقابل!")...

تیراژه چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:03 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام حمید جان..
هیچ نگفتی هم خیالی نیست عزیز.
همین که چشممان را روشن کردی به چند خط از قلمت بعد از این چشم انتظاری ها، ما را بس.
سرت سلامت.

مریم چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

از من به حمید
اولاً بوسیدن شما عذر شرعی داره برادرِ من
دوماً اینو بگم که اینهمه تواضع و فروتنی واقعا قابل تحسین و ستایشه
سوماً هم بگم که حضورت در این شبهای دلتنگی غنیمته
چهارماً بگم که خعلی باحالی
پنجماً هم بگم جلو در مدرسه هم وایمیسیم و وای خواهم ساد
البته من طرف خودتمآ (آیکون رفیق نیمه راه)

آرشمیرزا چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام
مهم اینه که همیشه هستی حتی وقتایی که نیستی




مهم نیست اسم و شکل گلهای روی چادر مادر بزرک
هر چی باشن همیشه بوی یاس می دن


.

sanjaghak چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ب.ظ http://www.sanjaghak2011.blogfa.com

سلام بر حسین...
سلام استاد و دوستان همراه .منم تا کنون نوشته های خوب و زیبای حمید خان رونخوندم و این اولین مطلب از ایشون هست که خوندم...ولی با همین یه دونه که با اندازه یه وبلاگ بزرگ و خوب بود به قدرت قلم ایشون پی بردم و خیلی خوشم اومد ...ممنون
با یه مطلب دست و پا شکسته ای از خاطرات محرم در بچه گی هایمان به روز و در خدمت همه هستم ....ولی اگه اومدین و نپسندیدین برمن ببخشایید ...من در حد بضاعت خودم می نویسم.....ممنون میشم سر بزنید....تا بعد

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:35 ب.ظ

سلاممممم به حمید عزیز
یه حس قوی بهم میگفت یکی از این روزا می نویسی...
روز اولی که بابک عزیز گفت خونه اش رو سپرده به محسن خان...همون لحظه با خودم گفتم کاش یکی از مهموناش حمید باقرلو باشه...
خیلی خوب بود بعد مدت ها...خیلی زیاد
تنت سالم حمید جان
و خوش به حالت با روباه دلت که انگار دونسته اهلی کجا باشه...

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:44 ب.ظ

به حمید
در ضمن برادر من مشخص کن جلوی کدوم درب بایستیم
(آیکون طرف مقابل سمج و اینا)
یادمه این آیکون رو دوست داشتی بهتر بگم داری

پروین چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ب.ظ

حمید جانم سلام
خوشحالم که رد پای مهربانت را در کامنتها هم دیدم. این ها را دارم مینویسم من باب لوس بازی که کامنت هایت از صد بزند بالا!

پروین چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ

زد؟
نزد!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.