گوشه ی دفتر مشق یک مملی – گل کوچک زیر سقف آسمان محرم


فردا محرم میباشد...

یکی از چیزهایی که من در زندگی ام تا الان تصمیم گرفته ام اینست که بزرگ که شدم مثل امام حسین بشوم. چون به نظرم امام حسین خیلی آدم خوبی میباشد. فقط اشکال این تصمیم من اینست که من هفتاد و دو تا یار ندارم و فوق فوقش با بچه هایی که در کوچه فوتبال بازی میکنیم کلا پنج تا یار خواهم داشت (تازه یکیشان هم داداش کوچک علیرضا است که اصلا به درد جنگ نمیخورد و وسط فوتبال یکدفعه توپ را با دست برمیدارد و هرچی میگوییم اینکار خطا است گوش نمیکند. تازگی ها هم یاد گرفته است میرود از شیر توی حیاطشان دهنش را آب پر میکند و می آید میریزد روی بچه ها و خوشحال میشود و میخندد میدود میرود توی خانه شان) ولی اگر یک روز هفتاد و دو تا یار جمع بنمایم برشان میدارم و با هم میرویم توی ایستگاه اتوبوسها که زمین فوتبال ما است با کریم گامبو و بچه محلهایش که فکر میکنند ایستگاه اتوبوسها برای خودشان است و فقط خودشان میتوانند در آن فوتبال بازی کنند جنگ مینماییم. کریم گامبو کلاس سوم است و خیلی هیکلش گنده است و به نظر دوستم علیرضا گول هیکلش را خورده است. یکبار که علیرضا این نظرش را به کریم گفت کریم یک چک به علیرضا زد و او را انداخت توی جوب و گفت آره که گول هیکلش را خورده است. بعد که من گفتم چرا میزنی گفت تو را هم میزنم و بعدش هم یک چک به من زد. من مطمئن هستم اگر کریم در زمان خیلی قدیم بود حتما یزید میشد. من وقتی بزرگ بشوم حتما کریم گامبو را میزنم ولی علیرضا میگوید این فکر فایده ندارد چون هرچی ما بزرگ بشویم کریم گامبو هم بزرگ میشود و ما هیچوقت زورمان به او نمیرسد. من وقتی دیدم راست میگوید خیلی ناراحت شدم و کم مانده بود گریه ام بگیرد.

اتفاقا یکی از اشکالات من که در ماه محرم است اینست که خیلی کم گریه ام می آید. یعنی کلا فقط دو جایش است که گریه ام میگیرد که یکیش هم تازه برای امسال است. یکی اش آنجا است که درباره ی علی اصغر میباشد. چون یاد آبجی نازی خودم می افتم. به نظر من آدم نباید با بچه ها جنگ بکند چون بچه ها خیلی کوچولو هستند و با هیچکس دعوا ندارند و فقط هی همینجوری الکی انگشتشان را میخورند و همش هم خواب میباشند. آنیکی چیزی هم که در محرم است و من از امسال گریه ام میگیرد اینست که امسال مادربزرگم که چند ماه پیش فوت شده است پیش ما نمیباشد. مادربزرگم تا پارسال که هنوز فوت نشده بود شبهای محرم مینشست لب پنجره و صدای سینه زنی را از بلندگوی هیئت کوچه گوش میکرد و چادرش را میکشید جلوی سرش و گریه میکرد. بعد من سرم را میکردم زیر چادر و نگاهش میکردم. بعد او بغلم میکرد و من از زیر چادر سفید گل گلی بیرون را نگاه میکردم. به نظر من همه ی زنها باید یکی یک دانه چادر سفید گل گلی داشته باشند که هر وقت گریه شان گرفت آنرا بکشند جلوی صورتشان و یواشکی گریه کنند. چون اینجوری قیافه شان خیلی خوشگل و مهربان میشود.
دیشب که خواب بودم خواب دیدم داریم با بچه ها در کوچه فوتبال بازی مینماییم. بعد امام حسین و یک بچه که دستش را گرفته بود آمدند پیش ما. بعد داداش کوچک علیرضا بدو بدو رفت توو حیاطشان و من توی دلم گفتم الان میرود دهنش را آب پر میکند و آبرویمان را جلوی امام حسین میبرد. بعد من اسم بچه ای که دست امام حسین را گرفته بود پرسیدم و او گفت اسمش علی اصغر میباشد. بعد من خیلی خوشحال شدم که شهید نشده است. اصلا بچه ها که نباید شهید بشوند. بچه ها باید بروند مهدکودک و بازی بکنند و شعرهای جدید یاد بگیرند و خوشحال بشوند. بعد داداش کوچک علیرضا از خانه شان آمد بیرون و لیوان تاشوی مدرسه ی علیرضا را که پر از آب بود داد به علی اصغر. او هم یک کمش را خورد و بقیه اش را داد به امام حسین. من خیلی دوست داشتم بپرسم که ما وقتی به یاد امام حسین آب میخوریم او خودش به یاد کی آب میخورد ولی رویم نشد بپرسم. بعد امام حسین گفت توپمان را برداریم برویم ایستگاه اتوبوسها فوتبال بازی بکنیم. بعد من گفتم خب امام حسین ما که چند تا بیشتر نیستیم. امام حسین اولش چیزی نگفت ولی بعدش لبخند زد و گفت نترس بچه بیا. بعد همگی دست هم را گرفتیم و رفتیم سمت ایستگاه اتوبوسها. بعد همینجوری هی راه رفتیم تا رسیدیم به ایستگاه اتوبوسها. توی ایستگاه که رسیدیم کریم گامبو با بچه محلهایشان وایساده بودند. بعد امام حسین کریم را صدا کرد و به او گفت از این به بعد صبح ها که شیفت مدرسه ی شما است اینها در اینجا فوتبال بازی کنند و ظهرها که شیفت مدرسه ی اینها است شما بازی کنید. جمعه ها هم با هم مسابقه بدهید. بعد کریم گامبو گفت قربان لب تشنه ات یا حسین، باشه چشم، من هم که با اینها دشمنی ندارم و اینکه نمیگذارم اینجا بازی کنند هم برای اینست که اینها اسمم را گذاشته اند کریم گامبو و با گچهایی که از مدرسه توی جیبشان گذاشته اند روی در خانه مان مینویسند کریم گامبو و یک دایره ی گنده میکشند که مثلا منم. بعد امام حسین همه مان را ماچ کرد و علی اصغر را که خسته شده بود گرفت بغلش و دوتایی رفتند. بعد علی اصغر که رویش به ما بود برای داداش کوچک علیرضا دست تکان داد و داداش کوچک علیرضا هم خندید و برای علی اصغر دست تکان داد. بعد هم همه جا مثل وقتهایی که از زیر چادر مادربزرگ بیرون را نگاه میکردم پر از گلهای کوچک شد و من بیدار شدم...

باتشکر. گوشه ی صفحه.




خدا میدونه دلم چقدر واسه نوشتن تنگ شده بود... نوشتم "فردا محرم میباشد"...و منتظر شدم مثل همیشه خود مملی پیداش بشه و باقیشو دست بگیره... نشستم و به کیبورد خیره شدم... چند دقیقه ای گذشت و هیچ خبری نشد... دلم گرفت که مملی - این آخرین تیر ترکش داشته هام - هم بیخبر گذاشته رفته... غریبه نیستید ... نصفه شبی واسه بعیدترین اتفاقی که فکر میکردم روزی بخاطرش گریه کنم یه دل سیر گریه کردم... وقتی دوباره نشستم پای کیبورد انگار که صدامو شنیده باشه و از راهی دور برگشته باشه برگشته بود... کلمه ها برگشته بودن و باقیش تا خط آخر خودش اومد... باز هم ممنون که یادم انداختید بعد از اینهمه وقت روباه دلم هنوز اهلی گندمزار موهای شازده اس...


حمید باقرلو



نظرات 104 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

عنوان رو دیدم دلم ریخت... گفتم یعنی حمید؟؟؟ بدو بدو اومدم اخرش... دیدم حمید...
بذار این بغض رو جمع و جور کنم میام پست رو میخونم...

خاموش دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ

حمید باقرلوی دوست داشتنی ما...
می ترسم رفرش کنم صفحه رو
اون حمید باقرلو واقعیه؟؟؟ یا من دارم اشتباه می کنم؟

جعفری نژاد دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ

ای جاااااااااااااااااااااااانم

خیر مقدم، هر چند اینجا خونه ی خان داداشتونه و حکم خونه ی خودتون رو داره :-)

چه شبایی داره میشه این شبا :-)

خاموش دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ب.ظ

حمید باقرلو اگر صدام رو میشنوی یعنی اگر این کامنت رو میخونی میخوام بگم که...
هیچی ...
الان چشم ها خیسه «فردا محرم می باشد»...

خاموش دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ب.ظ

کاش یکی به جزیره بگه ابر چندضلعی برگشته
ینی الان معلومه من خیلی ذوق دارم؟؟

تـه تغاری دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ httpا://ssmall.blogsky.com/

به قول جناب جعفری نژاد چه شب هایی داره میشه اینجا ...
حیمد خان از این پست شما و ان هم از پست اقا طیب که کلا سیل اشک جاری شده در حال حاضر !

عالی ...

آذرنوش دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

وای خدااااا باورم نمیشه حمید باقرلو نوشته ...
عنوان و که دیدم کپ کردم...
آیکون یک عدد آدم ِ ذوق مرگ

تیراژه دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

ای وای
باورم نمیشه این حمید باشه..
مرسی بابک ..مرسی باقرلو...مرسی حمید جان..

روباه منم و ماییم...گندمزار، خاطرات طلایی ماست..
شازده ی ما..حمید ما.. دوباره به سیاره ی گندم زارهای طلایی و روباه های چشم انتظار برگشت؟ ترسیده بودم که دیگر یادش رفته این سرزمین را..
یک بغل گل سرخ و یک سلام تابستانی، خیر باش مقدمت در این شب پاییزی..

الهام دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ب.ظ http://nemidunam23.blogsky.com

گریه کردم..
ساده..
مثل خط به خطش.

جودی آبوت با موهای مشکی دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ب.ظ http://judy-Abbott.blogsky.com

از این که نمیشناسم پوزش! ولی خعلی حال داد. محرم از زبان کودکی. فردا محرم دلم گرفته. ممنون از همگی التماس دعا

باغبان دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

باورتون میشه امروز داشتم آرشیو پستهای وبلاگ پرشین بلاگتونو میخوندم آقاحمید ...
این روزها دقیقا یکسال از روزی که با مملی آشنا شدم میگذره دقیقش ده و یازده آبان نودویک بود...
ممنونم آقاحمید....
ممنونم آقای اسحاقی عزیز

آذرنوش دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:42 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

هر وقت مملی نوشت ها رو میخونم ناخود آگاه اشک هام سرازیر میشه...کاملا نا خود آگاه...این مملی نوشت ها چی دارند که انقد خوب احساس آدم رو دستشون میگیرند؟


مرسی حمید باقرلو...مرسی

دکولته بانو سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ق.ظ

نمی تونم جلو اشکامو بگیرم حمید ... منم مث تو ... چرا !؟

هلیا سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.mainlink2.blogsky.com

خیلی خوب بود خوندن این پست .

محسن باقرلو سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:19 ق.ظ

امشب می مونه واسه همیشه ... هم اینجا هم توو جوگیریات ... لااقل واسه من اینجوریه ... این کارا فقط از تو برمیاد کیا ... فقط از خودت که مشتی و زلالی و خدای ایده های ناب دور همی ... سخته توضیح دادن حال الانم ... که حمید اینهمه وخت درگیر گیر و گورای خودش باشه و حالش خوش نباشه و حتتا دیگه شبا یه تُک پا بالا نیاد پیش ما و هیچ جا ننویسه و هیچ جا نباشه و یهو بیام وبلاگ خودمو وا کنم ببینم روو سر درش نوشته گوشه ی دفتر مشق یک مملی و دلم بلرزه و بهت اس ام اس بدم و بهش اس ام اس بدم و بیام بشینم بخونم و بغضم بشکفه و ... دیدی سخته توضیح دادنش ... فقط مرسی ... هم تو هم حمید هم مملی هم ممد جعفری هم همه بچچه ها ...

. سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ق.ظ

من از اول منتظر بودم که حمیدباقرلو بیاد تو یارکشی ها !!!(آیکون یه آدم مستجاب الدعوه )

بهار همیشگی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ق.ظ

خود امام حسین به یاد کی آب مینوشه
ممنون عالی بود

مریم عندلیب ( شیدایی ) سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ق.ظ

حمید باقرلو از تو واقعا متشکرم . خیلی خوب بود. خیلیییییییییی. دلم برای مملی نوشتهات یه ذره شده بود و این نوشته خیلی چسبید ....

مهرداد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ق.ظ http://foogh.blogfa.com/

ارادتمند اساتید
از اینکه کامنت بی ربطه
قبلا و قلبا عذر خواهی می نومایم.

14 ابان روز ملی مازندران نام گرفت
مازندران
سرزمین سبزم روزت مبارک

http://upload7.ir/images/93119892096485585608.jpg

مریم عندلیب ( شیدایی ) سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ق.ظ

وای حمید خیلی خوبه. دیوونه م کرد . سه چهار بار خوندمش. الانم با اجازه ت گذاشتمش تو صفحه فیس بوکم .

مهدی پژوم سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ق.ظ http://mahdipejom.blogsky.com

سلام نازنین رفیق ام...
هوایی کردی همه را حمید خان و ما هم که جزئی از آن همه. ناگفته خودت خوب هوا را می دانی و نفس می کشی.
بوی روزهای خوبی می آید از سطرهایت. باشد که در راه باش اند هم سطرها و هم روزها...

پروین سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:31 ق.ظ

من چرا اینطور بغض کرده ام؟
حمیدعزیز عزیز عزیز
مقدمت خوش
چه شبی است امشب. چه شب خوبی است
ممنون. از همه‌اتون

پری سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:50 ق.ظ

من خواننده خاموش وبلاگ شما و دوستاتونم چند باریم بدون نام کامنت گذاشته بودم براتون ،خدا می دونه دلم چقدر برای نوشته های ناب شماو برای مملی تنگ شده بود،خیلی خوشحالم که نوشتید ،خیلی خوشحالم که دوباره مملی رو دیدم ،حتی وقتی دعوا بنماید وچک بخورد هم خوشحال می شم.
شما هم لطف بنمایید و بازم بنویسید ما را خوشحال می نمایید.
پایدار باشید.

م س ا ف ر سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:30 ق.ظ

سلام و درود بی کران

درسته که رقص قلم حمید آقای عزیز را
در نوشته های پیشینشان ندیده ام
ولی کامنت های پی در پی که اینجا ثبت میشه
و خبر از چشمان خیس میده
بخوبی گویاست که چقدر تراوش قلم این بزرگوار
در جان رهگذران اثر کرده بوده
که همچنان مست آن ؛باده؛ هستند

حمید آقای عزیز:
هرگز شگفت زده نشدم
که در این شب اول محرم نوشتین:

کلمه ها برگشتند و باقیش تا خط آخر خودش اومد...

چرا که دور از ذهن نبوده و نیست
که سرور آزادگان دنیا
لکنت زبانت را ببرد و قلمت از نو شکفته شود
چرا که در تاریخ اسلام هم در منابع اهل سنت هم در منابع شیعه آمده که خلاصه کنم: که امام حسین در کودکی دیر بحرف آمد تا جائی که نگران بودند هرگز بحرف نیاید
نوشته اند: تا این که در روز عیدی وقتی پیامبر اکرم
الله اکبر نماز عید را گفتند
این کودک برای اولین بار لب بسخن باز کرد و گفت:
الله اکبر

عزیزی که سخن آغازینش خداست
عزیزی که سخن پایانی اش در قتلگاه باز خداست
هرگز تعجب ندارد که کرامتی در آستین لطفش باشد
و یکی از دلدادگان مرامش را
از دوباره ؛رقص قلم؛ عنایت کند

سحر امشب چه زیبا سحری شد برایم
که امام حسین کلام به الله اکبر آغاز می کنه
و دلداده اش کلام به محرم آغاز می کنه

شرمنده که طولانی شد...

حکایت بسیار زیبایتان را دیگه مجالی نیست
تا جزء جزئش را ستایش کنم

دست حق نگهدار فرزند با متانت ایران زمین
آمین

پروین سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ق.ظ

دوباره خواندمت حمید عزیزم و یادم آمد که چقدر دلتنگ قلمت بودم(یم)
میخواستی یارگیری کنی برای مملی، من را هم جزو یارانش حساب کن
دلم نمیاید از اینجا بروم. بی اغراق

محمد مهدی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:44 ق.ظ http://mmbazari.blogfa.com

مستم ولی ز ساغر تو چکیده ام

باغم ولی شکوفه از یاد تو چیده ام

چون ماه به هوای تو مهتابی ام

از مجمع رندان نیز حدیث تو را شنیده ام


سلام

فقط باید عشق آزاده ترین انسان دنیا در دلت خروشان و داغ باشد تا بتوانی اینچنین بزمی فراگیر و اصیل و پر معنا خلق کنی ...آقا حمید خدا وکیلی راستشو بگو هر وازه این پست ماحصل چه حجمی از غم و اشک و ...برای صلح و آزادی و آزاده گی و ...بوده است ؟؟؟
دلم میخواهد بگویم : قبول باشد عزیز ....

کنگره عشق نیست منزل هر بوالهوس

طایر آن آشیان جان حسین است وبس

قله قاف وجود منزل عنقا بود

بر سر این آشیان پر نگشاید مگس

پایه اوصاف او فوق اشارات ماست

رفعت این پایه نیست افئده رادسترس

محفل ایجاد را اوست چراغ ابد

تا ابد از نور او مشعله ها مقتبس

"فواد کرمانی "

ارش پیرزاده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:56 ق.ظ

سلام ... بی معرفت .... نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه ...

ارش پیرزاده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:57 ق.ظ

تاره عادت کرده بودیم به ننوشتنت اخه چرا این کاررو میکنی رفیق

مجتبی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام
خیلی خوب بود سر صبحی سر سلامت و احوالت خوش رفیق

سمیرا سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

چقدر امروز صبح بغض داشتم و چقدر منتظر ترکیدن این بغض بودن ...اولش که عاشقانه نوشت آقا طیب توی جوگیریات و حالام که مملی ....حمید باقرلوی عزیز خودت خوب میدانی چقدر این مملی توی دل همه بچه های اینجا جاباز کرده و چقدر این مدت که نبودی دلتنگش بودیم.و دلتنگ قلم زیبای شما....این همه ذکر مصیبت و مرثیه که این روزها در دستگاههای مختلف می خوانند اندازه این حرفهای صادقانه این بچه اشک آور نبود...قلمتان مانا حمید عزیز

فرشته سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ق.ظ

تا عنوان را دیدم گفتم وااااااااای یعنی میشه ؟؟؟...اول آمدم امضای پایین متن را دیدم ...راست بود ...این پست مال حمید اقای ابرچند ظلعی ...

چقدر جاتون خالی بود ...چقدر دلمون برای مملی نوشت ها و نوشته هاتون تنگ بود ...چقدر باید بگیم ممنون بابت این بغض ها و اشکهایی که شماها امروز مهمون چشمهای ما کردید...چقدر ........به خدا این صداقت نوشته ها رو با هیچ واژه و کلمه ای نمی شه نوشت ...
فقط یه چیز بگم ...
اجرتون با امام حسین ....

رضوان سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ق.ظ

من عذرخواهی میکنم که اینو میگم ولی یه ماچ گنده از لپ های مملی کوچولوی درون گرفتم. چققققدر شیرین و ساده است این بچه.
و چقدر منتظر قلمتان بودم.
اومدم صفحه را بابت پست کیا باز کردم دیدم مملی دارد ورجه وورجه میکند. یه حال عجیبی داشت سر صبحی!

رضوان سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ق.ظ

اشک است که امانم نمیدهد...

سکوت سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 ق.ظ http://www.sokoot-.blogfa.com

عجب!!!!
دستت درد نکنه آقای اسحاقی که دل چندین نفر رو شاد کردی

جعفری نژاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:15 ق.ظ

آقا اجازه!!

شیکر خوردیم اول صبحی سفره ی دل مملی رو برای سه تا از همکارا باز کردیم. به پاراگراف آخر که رسید پهنای صورت یکیشون خیس خیس بود. ینی نیم ساعته هی می ره و میاد میگه تا حالا نوشته ای به این قشنگی نخونده بودم و نشنیده بودم. منتظرم یه کم بیشتر طالب بشه تا طی یک اقدام انتحاری آدرس ابر چندضلعی رو در ازای چند تا اسکناس سبز در اختیارش بگذارم. اینطوری هم اون سیراب میشه از مملی نوشت های حمید باقرلو، هم ما کمر شکسته ی بی پولی ِ وسط ماهمون رو صاف می کنیم، اقل کم دو سه روزی :-)

ترنجی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:19 ق.ظ

خیلی ساده و دلنشین بود

افروز سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:19 ق.ظ

شماها دیگه جای حرفی نذاشتید اشکها خودشون کلی حرف دارن

آوا سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ق.ظ

گریم گرفت...دوست داشتم روی این دستخط
دست بکشم تادستانم هم باورکندحضورت را
روی دفتر ِ بودنت....به جرات می تونم بگم
که هیشکی دستخطتو نداره حمید..خوش
اومدی حمید جان.......خوش اومدی، که
خوش برایمان آمدی........خوشحالم که
آروزی اولِ این پست های میهمانیَم زود
برآورده شد...........مرسی..مرسی
یاحق...

صومعه سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ق.ظ

سلام
حمید باقرلو چه کردی با ما با این نوشتت
دست مملی درد نکنه
دلم برای خوندن این جور نوشته ها تنگ شده بود
از شما هم تشکر میکنم جناب اسحاقی عزیز بابت این غافلگیری

نیمه جدی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ق.ظ

سالهاست که دیگر فراموش کرده ام روزهای محرم ، احرام عزای امام حسین را می پوشیدم و خلاصه زائری مخلص می شدم توی هیات کوچک عزاداری محل زندگیم. سالهاست که فراموش کرده ام . اما دیشب خواب می دیدم یم می نی بوس مسافر از مشهد برگشته اند و من رفته ام استقبال. شروع کردم به بوسیدن کبری خانوم که خانم جلسه ای محلمان بود و گفتم که زیارت قبول . بعد تک تک مسافرها را بوسیدم . بیدار که شدم که فهمیدم آدم های توی خوابم هیچ کدام دیگر نیستند یعنی سالهاست که از دنیا رفته اند و همگی یک ویژگی مشترک داشتند توی روزهای ارادتمندی من به امام کارگزاران هیات محلمان بودند. توی خواب من از مشهد بر می گشتند و از زیارت. مرا هم می بوسیدند.
گیج و منگ خواب دیشبم اینجا را خواندم و مملی با این نوشته مرا برد زیارت و برگرداند.
به گمانم اینها همگی نشانه اند . آن هم برای ذهن لاابالی این روزهای من . هر چه هستند نشانه اند. و من ممنونم از حمید باقرلو که با هوای دلم همخوانی کرد.

صومعه سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ق.ظ

اولین اشکام برای محرم امام حسین با خوندن نوشته تو بود مملی

ف رزانه سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام جناب باقرلو
خیلی خوب بود خیلی خیلی حالمو خوب کرد این نوشته
اصلا اشکام نمیزاره چیزی بنویسم.. فقط میگم مرسی
مرسی از شما از بابک اسحاقی عزیز خیلی ممنون

فرشته سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ق.ظ http://houdsa.blogfa.com

حمید...

مملی رو که دیدم دیگه نتونستم بخونم. اسمتو اون پایین دیدم بغض کردم.

ممنون حمید.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ق.ظ

سلام جناب باقرلو .
خوش برگشتید و چه زیبا نگاشتید و مارا تشنه تر کردید!
دلتان گرم و قلمتان مانا .
ناگفته نماند منم با دیدن تیتر و اسمتان شوکه شدم،مرادر یارکشیهایتان نیز به حساب آورید.

هدی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ق.ظ

وای ی ی ی ی که چقدر عالی بود!
مرسی حمید باقرلو واسه تک تک حسایی که به قول محسن خان تو قلب بچه ها شکفت...

سرزمین آفتاب سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ق.ظ http://sarzamin-aftab.blogsky.com

حال کردم

البته آدم حتما که نباید وقتی خوشحاله حال کنه

گاهی غصه ش می گیره یا یاد خاطراتی می افته که دیگه هرگز تکرار نمی شن و یه تلخندی می زنه و می گه : حالی کردیم !!

سبز باشی

آزاده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ق.ظ

صبح که بیدار شدم چشمام ورم کرده یود از بس دیشب گریه کردم با این حرفهای مملی.چقدر دوستش داشتم این مملی رو. وچقدر تاسف خوردم که چرا تا حالا مملی رو نخونده بوم.واقعا چرا؟ مراقب مملی باشید آفای حمید باقرلو.

باغبان سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ق.ظ http://laleabbasi.blogfa.com

حال و هوای اینحا یه جوریه وقتی کامنتها رو هم می خونم دیگه بغض می کنم باهاشون و اشکام سرازیر میشه ...

نیمه جدی بانوی عزیزم خیر باشه نوید کلی خبرهای خوبه خیر باشه...

سپیده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ق.ظ http://setaresepideashk.persianblog.ir/

ممنون که به یادآوری دوستان جواب مثبت دادید

سبا سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ب.ظ http://khaneibarab.persianblog.ir

فکر کن اول محرم هوس کنی زیارت عاشورا گوش کن از نت و بعد وبلاگ محسن باقرلو رو بازکنی و فردا محرم میاد حمید رو بخونی و ....مرسی حمید خوب ....برات بهترین ها رو آرزو می کنم ................

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.