در طول زندگیم یکبار بیشتر تجربهء غسالخونه رو نداشتم که همون یه بارم تا ابد خاطرهء رُعب آور و هولناکش از ذهنم پاک نمیشه ... انسان بدون روح مث یه سبد پر از تفاله چائیه ... مث دسمال کثیف کنار گاز و سینک ظرفشویی ... مث هیچچیه دقیقن ... همین حس چرک باعث میشه - خدای ناکرده - دیدن عزیزترین عزیز هم روی سنگ غسالخونه ، اگه چندش آور و ترسناک نباشه در بهترین حالت حس غریبگی مطلق با اون حجم و تودهء گوشتی رو به آدم منتقل کنه ... همین حس موقع رد شدن از جلوی مغازه های عروسک فروشی به من دست میده ... وختی عروسک های شیطون و بازیگوش انیمیشن ها و کارتون های مورد علاقه م رو می بینم که سرد و بی روح و با گردنهای کج طوری آویزونن که انگاری سالهاس به دار آویخته شدن ... درست مث صحنه ای که میشکا و موشکا توی سردخونه جنازه سیل ها رو می بینن ... درست مث حسنک وزیر که هفت سال بر دار بماند ، چنان که پای هایش همه فرو تراشید و خشک شد ، چنان که اثری نماند . تا به دستوری فرو گرفتند و دفن کردند ، چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست ...
پس بگو...........!!!!!
آدم بی روح یعنی هیچی هیچی! نمیدونم چی باس بگم؟! اونجوری که شما فکر میکنی من نمیخوام و نمیتونم فک کنم!
حسنک...
چه حکایت پر دردی بود...
ممنون از روایتی متفاوت
ممنون استاد..ممنون
این دری وریها یعنی چی؟
به چیزای خوشایند فکر کن
دیدن دوست و رفیق و همکلاسی و ....در این حالت خیلی سخته...ولی باید دید تا بیدار شد و فهمید و به این نتیجه ی زیبا رسید که ....
"" شاید نفر بعدی یکی از ما و یا خود خود من باشم...""" اونجاست که میشه به آدمیت نزدیک تر شد....ممنون
و او خدای الموت بود.
چه تشبیه زجر اوری بود
چقد خوب بود این پست...از اون خوب های دردناک...