تهران نوشت های ام ےد بلاغتے را خیلی دوست دارم ... عاشقانه های صادقانه ای هستند بی آگراندیسمان و آسمون ریسمون بافی ... واقعن تهران همینطوری است ... هرچقدر هم که بدی هاش را لیست کنیم باز هم عزیز و دوست داشتنی بودنش می چربد به معایب و کاستی هایش ... دیروز پشت چراغ قرمز تقاطع وصال و انقلاب روبروی شیرینی فرانسه که پشت فرمان بودم توی آن تاریکی نئون زده حس عجیب قشنگی داشتم به تهران ... حس میکردم هر آن ممکن است یک آشنا از جلوی ماشین رد شود پیاده یا سواره که دیدنش لبم را مهمان لبخند کند ... اساسن بنظرم این قوی ترین حس جاری و ساری تهران است ... آشنا بنظر آمدن ... همهء آدمها و تک تک اجزای ساختمان ها و خیابانها حتتا در اولین بار دیدن این حس را به آدم میدهند که بارها و بارها دیده ای شان ... همه جا محلهء توست ، خیابان توست ، کوچهء توست ... مطمئنی که هرگز گم نخواهی شد ... هرگز غریبه نخواهی بود و غریبگی نخواهی کرد ... البت اینها حس من است و قطعن برای خیلی ها جز این است.
تهرانِ گم شده در دود و غبار و آدمها
تهران ِ دوست داشتنی و غریبِ من...
منم عاشق تهرانم... همه چیه تهران... همه چی
وحشتناکترین اتفاق در آینده نزدیک رفتن از تهرانه...
دقیقا همونجایی که گفتی بین وصال و انقلاب ...شیرینی فرانسه
از دانشگاه که بر میگردم و از اونجا رد میشم دلم از غریبی و غربت میخواد بترکه
اون حس شما نسبت به تهران مختص تهرانیهاست
مشابه همین حسی که من الان نسبت به شهر خودم دارم
با اینکه هیچوقت تهران رو دوست نداشتم اما یه جاهاییش حس قشنگی بهم میده جاهایی که ازش خاطره دارم...امیرآباد...زیرپل گیشا....انقلاب...بلوار کشاورز....پارک لاله....چقدرررررررر زود گذشت....انگار همین دیروز بود...
safeye about nadashtin?
جان ؟!!
احتمالا منظورشون این صفحه است:
http://ololon.blogsky.com/profile/6783073438
دیژاوووو
سلام
دقیقا وقتی نوشتی تقاطع انقلاب وصال
گفتم خدا چی میشد من اونجا بودم و این محسن خان را می دیدم
پس نگو تو هم منتظر من بودی عزیز
دمت گرم
وبلاگ تو همین خوبی را دارد که آدم همه جا دنبال این شخصیت ها میگردد
منم دروغگوی صادق سابق
تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد
باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد
تهرانِ هم ترانه زندان، تهران خالی از تب انسان
تهران پایتخت به جز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟
تهران برای من برهوتی پوشیده از سپیدی برف است
باشد که رد پای تو اینجا همراه خود بهار بیارد
هر شب میان ماندن و رفتن راهی به غیر خواب ندارم
کی می شود که خواب مرا به آغوش گرم تو بسپارد؟
من فکر می کنم که در این شهر، عشق تو شاهراه نجات است
پیش از شبی که خاک بخواهد در سینه اش مرا بفشارد
اما چگونه با تو بگویم ... بگذار صادقانه بگویم
می ترسم اینکه عشق تو بین سیمان و دود تاب نیارد
این دود سرفه های مرا از سینه ام به شهر کشانده
این سرفه های شهرنشینی به فلسفه نیاز ندارد
شاید اگر که عشق تو با آن، ابری که مانده در تب باران
همدم شود دوباره تواند باران به این دیار بیارد
شاید که ابر حادثه باشد شاید که عشق معجزه باشد
باران فقط به حکم غریزه بی چشمداشت باز ببارد
آنگاه در تلاطم باران، از انتهای پیچ خیابان
می آیی و دوباره در این خاک عشقت انار بار می آرد
پوریا سوری
تهران
هرچند تهرانی نیستم اما انقدر غرق تاریخم که ازون روزی که تهران اومدم هر آجرش برام هزار معنا داشت
اتوپیای من جنوب تهرانه:)))
دیدن یه آشنا تحت هر شرایطی و هر جا که باشه خوبه
فقط یه جای تهران رو دوس دارم..
بهشت زهرا؛قطعه هنرمندان..خسرو شکیبایی..
+لامصب!
واقعا از تهران متنفرم هروقت میام دو سه روز بیشتر دوام نمیارم،وقتی وارد شهر خودم میشم میگم آخی خدایا شکرت رسیدم خونمون.
بله این حس ماست به تهران! بخواهیم یا نخواهیم همین است! تهران آلوده ی نا هنجار زشتمان هنوز یک چیزهایی دارد برای دوست داشتن