سه تصویر ... کات . ( ۲ )

تصویر اول : 

جلوی یک سوپرمارکت پارک کرده ام که روزنامه بگیرم ... آنطرف خیابان دخترک ریز جثه سبزه ای دارد با شیشهء سمت شاگرد پراید هاچ بکش ور می رود ... چون بچچه های سرویسم را برای نمایشگاه الکامپ زودتر از همیشه رسانده ام هنوز وخت دارم تا ساعت ۹ لذا می نشینم به تماشای کارهای دخترک ... شیشه بالابرش خراب شده و معلوم است عجله هم دارد ... اعصابش خط خطی ست و حرکات دستش که شیشه را می گیرد و می کشد کاملن هیستریک ... کمکی از دستم بر نمی آید چون من از ماشین فقط روشن کردن و راندنش را بلدم ! ... دخترک به امبردست متوسل می شود ... ناخودآگاه صداش می زنم : خانوم ... بر میگردد و نگاه می کند ... و من ادامه می دهم : اونجوری میشکنه ها ، یه باطری سازی کمی بالاتر هست ... می پرسد : دوره ؟ ... من : نه خیلی ولی پیاده باید برید چون ورود ممنوعه ... می گوید : شیشه ماشین بازه آخه ... می گویم : من اینجام برید ببینید بازه یا نه ... چهره اش فکری میشود ... قشنگ توی صورتش می خوانم که به این اعلام کمک من مشکوک شده ... جواب نمی دهد ... شیشه را ول می کند ، یک دور می چرخد دور ماشین و می نشیند پشت فرمان ... از توی آینه قیافه اش را می بینم که زُل زده به من و ماشینم ولی سعی می کند که متوجه زل زدنش نشوم ... هنوز دارد با ذهنش کلنجار می رود که به من اعتماد کند یا نه ... بلاخره تصمیم نهایی را می گیرد انگار ... استارت می زند ، حرکت می کند و دور می شود در قاب درختان خیابان ! ... کات .  

تصویر دوم : 

صبح زود است و هوای خنک و ملس پاییزی ... وحید خواب مانده و احتمالن تا آماده شود یکربعی طول می کشد ... فرصت خوبی است که برای مریم و مهمان های دیشبمان نان تازه بگیرم ... حال پیاده رفتن را ندارم هرچند که تا نانوایی صد متر هم راه نیست ! ... ماشین را روشن می کنم و از سر کوچه می پیچم توی شهید کاکلی که بنظرم برای یک شهید اسم مناسبی نیست ! ... نانوایی خلوت است ، یعنی در واقع خیلی خلوت است چون فقط یک پسربچچه و یک پیرمرد توی نوبت هستند ... پشت سر پیرمرد وامیستم ... لاغر و قد بلند است با موهای سفید پخش و پلا ... انقدر لباس کاموایی پوشیده که انگار تا یکساعت دیگر قرار است سوار هواپیمای مسکو بشود ! ... شال گردن هم انداخته حتی ... شال بافتنی آبی کمرنگ با جای سوختگی بخاری ... سوختگی که نه ، رنگ طلایی نارنجی گرفته عینهو ته دیگ های مادربزرگم خدا بیامرز ... از پشت سر پیرمرد امتداد زاویه دیدم درست می رسد به آقای نانوا ... دروغ چرا الان که دارم می نویسم قیافه اش اصلن یادم نیست ... فقط می دانم که کمی شکم داشت با یک عرق گیر سفید تمیز که خیس خالی بود از عرق ... و دستهای برشته از حرارت سالیان و سیگار فیلتر قرمزی بر لب ... حالا در امتداد نگاهم یکی مسافر مسکو و دیگری ایستاده است درست روی خط استوا ... کات .  

تصویر سوم : 

هوا هنوز روشن نشده کاملن ... با صدای آلارم گوشی بیدار شده ام مچاله از سرمای دیشب و عصبانی از خودم که قبل از خواب به مریم گفتم بخاری را خاموش کند ! ... مریم پای کامپیوتر است و احتمالن دیشب هم تا صبح خوابش نبرده ... کمی گیج است هنوز از اثرات قرص خواب هایی که بنظر من صد رحمت به اسمارتیز ! ... می روم دستشویی و سرم را هم با صورتم خیس می کنم و بعد از مسواک زدن رفرش برمیگردم ... اثر قرص هاست بنظرم که مریم بلند بلند درباره برنامه فردایمان حرف می زند و اصلن حواسش نیست که مهمان هایمان خوابند ! ... هیس که می گویم تازه یادش می افتد و صداش را هیسی می کند و ادامه می دهد ! ... عصر کلاس دارد و بعدش هم با یکی از دوستان قدیمی اش قرار دارد ... می پرسم : پول داری ؟ ... سر تکان می دهد که یعنی اوهوم ... پولهایم را از روی جاکفشی بر میدارم و می شمرم ... کم است چون دیشب تعویض روغنی بوده ام و سوپرمارکت و کبابی ! ... یک دو هزار تومنی از روش بر میدارم و بقیه را می دهم به مریم ... نمی گیرد ... اصرار از من و انکار از حاج خانوم ! ... بلاخره مجابش می کنم که کلاس و قرار و تاکسی و احتمالن آژانس خرج دارد ! ... می روم کنار میز که ادکلن بزنم ... مریم می گوید : شارژر تو میذارم توی کیفت ... خداحافظی هیسی و سرازیر می شوم از پلله ها ... توی نواب هستیم که همینطوری الکی گوشی همیشه سایلنت ام را از جلوی کیلومتر ماشین بر می دارم و نگاه می کنم ... دو تا میس کال و یک اس ام اس ... میس کال ها از خانه و اس ام اس از گوشی مریم ... نوشته که آن پول را نصف کرده و نصفش را گذاشته توی کیفم ! ... زیر لب با همان صدای هیسی می گویم : دیوانه ! ... و لبخند می زنم به ترافیک ... کات .  

*** 

پی فتوبلاگ نوشت :  

                              بهار نارنج در پاییز ...  

-

***  

پی عکس امروز نوشت : 

- 

 

منبع : http://rainbow64.aminus3.com/portfolio/1.html 

-