۱- خدا نگه دارد این دکتر نمی دانم چیچی را ! ... همین آقا آرومهء صاحب داروخانهء طبقه همکف شرکت را عرض می کنم ... هر بار وارد که می شوم هنوز لب وا نکرده از پشت کامپیوترش پا می شود لبخندی می زند و با دست راست ( شاید هم چپ ) شکل یک بطری را روی فضا می کشد و سرش را به حالت سوالی تکان می دهد که یعنی باز الکل گندم ؟! و من هم لبخند می زنم و تایید می کنم ! ... همین پیش پای شما هم پیک آخر را به توصیهء اس ام اسی یک نازنینی که اسم نمی برم به یادش و بی مززه رفتیم بالا که رو فضا بیاییم اینجا و برایتان شُل شُل بنویسیم !  

-

۲- شب سوم است که سالاد کاهو می خوریم با سُس ماست و آبلیمو و آویشن و فلفل ! ... شاید بخندید و مسخره کنید ولی حس می کنم شکم ام جمع شده کمی ... نشده باشد هم گور باباش ... در هر حال عهدی ست که با خود کرگدنمان بسته ایم که تا عید امسال از شر ( لااقل بخشی از ) چربی های شکممان خلاص شویم که می شویم ... این خط ... این پاره خط ! ...  

-

3- امروز مامان مریم بیمارستان بود و فردا مامان من ... بنظرم این نشانه های افول عصر طلایی یک نسل است ... در این باره حتمن مفصّل تر می نویسم به زودی ... نسلی که تمام خواهد شد و جای خودش را به ما خواهد داد که نه گمانم خیلی لیاقت جا پای بزرگان گذاشتن را داشته باشیم و نسل بعد از ما که اصلن از بیخ مرخص و تعطیل رسمی ست همه رقمه ! ...  

-

4- ابر چند ضلعیِ پرشین بلاگ را فیلتر کردند ... خسته نباشید واقعن ! ... حالا خوب است توی پست آخرش نوشته من دیگر اینجا نیستم و خداحافظ و اینها ... من نمی دانم آن بنده خداهایی که مسئول امر مقدس فیلترینگ هستند از کدام قوم و قبیله اند که انقد پرفسور و نابغه اند ! ... طرف قد بُز آی کیو ندارد که تشخیص بدهد مطلب به این سادگی را یعنی ؟! ...  

-

5- عصر توی شرکت طبق معمول موزیک سنتی داشت از اسپیکر مشکی نقره ای زیر میز پخش می شد که یک وبلاگی را باز کردم که الان و با این حالم یادم نیست چه وبلاگی بود ولی روش موزیک داشت و موزیکش هم کلیسایی و نیو ایج بود ... تلفیق این دو سبک عجیب محشر و دلنشین شده بود ... انگار که هر دو تا از یک عالم و عوالم باشند ... از یک زمین و زمان ... از یک مرکز و مختصات ... برای چند دقیقه داشتم به همین مساله فک میکردم و لذت می بردم ...  

-

6- شرکت ما ارباب رجوع کمی دارد ... در این حدود چار سالی که اینجا هستم تا حالا پیش نیامده بود کسی گل بیاورد ... دیروز یکی از بستگان مدیرمان برایش گل آورده بود ... و خب ما نه گلدان داشتیم و نه جای مشخصی برای گذاشتن گل و گلدانِ نداشته ! ... ظرف آب معدنی را با کاتر ذبح کردم و گلدان ساختم ... آشپزخانه را این رو آن رو کرد عطر حضورش ... انگار که روح دمیده باشند در کالبد خاکستری و بیجانِ آن قسمت از شرکت ... طبیعت محشر عظماست جددن ...   

-

7- شاید به زودی و البته به مرور چند بخش جدید و ثابت به وبلاگ اضافه کنم ... خیلی وخت است توو فکرش هستم ... بخش ثابتِ نوشتاری گاو نر می خواهد و مرد کهن ! ... برای حسن مطلع شاید از عکس و تصویر شروع کردم ... مثلن یک بخشی به اسم قاب روزانه یا حالا یک همچین اسمی ... که هر روز یک عکس بگذارم آخر آپدیتهام به تبع حس و حال همان روزم ...  

- 

8- احترامن بدینوسیله در نظر داریم به زودی و به حول و قوه الهی یک بازی وبلاگی راه بیاندازیم در حد لالیگا ! ... لذا آنهایی که حس و حال اسکن کردن و فرستادن عکس قدیمی ( جوانی ها ) و جدید ( حالای ) باباهای نازنین و گرامشان را دارند همینجا دستهایشان را ببرند بالا و انقدر نگه دارند تا ما ببینیم ! ... تعداد دستها به حد نصاب برسد بازی را کلید می زنیم ...  

- 

9- مستی و راستی ... دلم برای احسان جوانمرد و فرهاد صفریان تنگ شده ... همین .  

-

10- بعد از یکی دو سال امروز به سلامتی و میمنت صفحهء فیس بوکمان را باز کرده و در عرصاتش دخول و جلوس نمودیم ! ... نمی دانم چرا هیچوخت آبمان با این فیس بوک توی یک جوب نرفت که نرفت  ! ... ولی ماشالله چه خبر است در اندرونش ! ... تبارک الله احسن الخالقین و اینها ! ... درباره این مساله هم به زودی یک پست مفصل می نویسیم اگر عمری بود و حالی ! ... 

-