-
از خانهء شیشه ای تا هتل شیشه ای !
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1392 01:17
آنجا - یعنی فیسبوک که تازه واردش شده ام - جای بسیار متفاوت تر و شلم شوربا تری ست از وبلاگ که من دوازده سال زندگیش کردم ... با تمام بی پرده بودن ها و صراحتی که دارم الان تازه میفهمم اینکه خیال میکردم اینجا عقاید و زندگیم روی دایره است و برهنه توی یک خانهء شیشه ای زندگی میکنم تصور عبثی بوده چرا که با همهء روو بودن های...
-
« متصل »
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 00:29
فک کن وسط یک جلسهء جددی که با موضوع هم اندیشی برای شرکت هرچه باشکوه تر در نمایشگاه بین المللی الکامپ تشکیل شده وسط آنهمه بحثهای سنگین ... مدیرعامل ، مجموعهء معاونین و مدیران و پرسنلش را به کهکشانی های رئال مادرید تشبیه میکند که سطح انتظاراتش را بیان و افق های جدیدی را ترسیم کند ، بعد یک عزیزی از مدیران میگوید : آقا...
-
آن مکالمهء دو ساعته
دوشنبه 4 آذرماه سال 1392 23:57
بگذار که حق مرد و زن را بخورند هم حق خدا و اهرمن را بخورند انقدر نگو بده ! عزیزم اصرار نکن ! من رای نمیدهم که مال من را بخورند ! این را روز قبل از انتخابات گفتم و برای همهء شماره های توی گوشیم سندتووآل کردم ... بلافاصله احسان زنگ زد عصبانی و شاکی که این چه کاری بود تو کردی و اینها ... بعد هم شروو کرد حرف زدن و فک ت...
-
یک پلهء یک سانتی
جمعه 1 آذرماه سال 1392 23:44
فک کن به تو - توی نوعی - بگویند مثلن حسین اکبری فوت کرد ... اگر اسم برایت آشنا نباشد اولین سوالی که میکنی این است که چکاره بود ؟ ... این چکاره بودن که انقد مهم است - حتتا بیشتر از آن آدمی که فوت کرده - به نظر من ناظر است بر آن بخش از موجودیت آدمها که اسمش شاید اثربخشی باشد یا رد پا یا حالا هر چی ... منظورم صرفن شهرت...
-
گام به گام
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 01:19
من فک میکنم دو دسته از آدمها هستند که یکی یک جزوهء آموزش گام به گام به این دنیا و اخلاف خود بدهکارند ... یکی آدمهای خیلی خوشبخت و دیگری آدمهای خیلی بدبخت ... در این فقره بر متوسط الحال ها کللن حرجی نیست !
-
رفته دخترم
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1392 00:53
زری توی صفحه اش شعری از قیصر امین پور نوشته بود : قطار می رود ، تو می روی ، تمام ایستگاه می رود ... برایش نوشتم : شاید باورت نشه زری ... یه وختایی در طول روز همینجوری که داریم کار می کنیم یهو یکی از همکارا که به هر دلیلی کلمهء رفته رو به کار میبره ، یا من یا عباس میگیم : ... رفته دخترم ... بعد همه همکارا با تعجب...
-
علائم بالینی
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 00:24
همانطور که روانشناسی ، روانپزشکی و سایر علوم پزشکی می گویند ، یکی از مشخصه ها و علائم بالینی آدمهای تنها این است که در طول روز صدای SMS گوشی موبایلشان تنها زمانی شنیده میشود که از سوپرمارکت محلشان خرید کرده و از مغازه بیرون زده اند !
-
لجانت
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 01:02
آخر وخت است و ذهنم زیر فشار کار مچاله شده ... طرف زنگ میزند دربارهء یک دوره ای مشاوره بگیرد ، از فلان آموزشگاه که همین دوره را نصفه نیمه آنجا گذرانده ابراز نارضایتی میکند بواسطهء کم سوادی استادش ... دختر بیچاره را ولگرد خطاب میکند و من چشمان خسته ام را می مالم و خیلی خودداری میکنم که تلفن را روش قطع نمیکنم ... ول کن...
-
امتحان ثلث سوم
یکشنبه 26 آبانماه سال 1392 00:32
انتخاب اسم برای یک محصول ، رستوران ، آموزشگاه و برند خیلی مهم است ... مثلن رستوران پاییز ! فک کن ، قشنگ است وختی در پاییز برگ ریز بروی ولی بهار و تابستان و زمستان چی ؟! تصور کن چلهء تابستان که از هف تا سوراخت شُرشُر عرق میچکد دست طرفت را بگ یری هِلِک هلک که کجا می رویم ؟ رستوران پاییز ! ... بروی که چه غلطی بکنی الدنگ...
-
چرخهء باطل نفهمیدن ...
جمعه 24 آبانماه سال 1392 21:14
بنظرم خیلی خیلی بیشتر از اینکه فیزیک و ریاضی و نجوم و سایر علوم محاسباتی و دو دو تا چارتایی وامدار نظریهء نسبیت جناب آقای انیشتین ! باشند ، علوم و شاخه های مربوط به انسان و جامعه مدیون این نظریه هستند ... در زندگی همه چیز نسبی است مگر آنکه خلافش ثابت شود که نمیشود ! ( این بار اگه رای بدم که نمیدم ! ) ... برای زوج...
-
مسلمان نشنفد کافر ملاحظه نکند !
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 15:27
شهامت اعتراف به اشتباه که همیشه نباید در مواجهه و تعامل با آدمها باشد ! گاهی مثلن حتتا میشود از یک سگ عذرخواهی کرد ! پسرخاله مدیرعامل یک سگ خوشگل کوچولو دارد به اسم ملو که عکسش را بعدن آخر این مطلب پیوست می نمائیم ... وختهایی که می رویم خان ه اش همیشه یکی از دستشویی های ایرانی یا فرنگی اش با روزنامه فرش شده بابت رفاه...
-
مصائب آدمیزاد
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1392 23:56
مانی پسر کیامهر هنوز به غذا خوردن نیفتاده ، سر سفره توی کریر داشت شروو میکرد برود توی فاز گریه که مهربان ورداشت یک تکه سنگک داد دستش و ساکت شد ... طبق عادت مالوف بچچه ها ، از دست مادرش گرفته نگرفته تکه نان را کرد توی دهنش و شروو کرد به میک زدن مث پستونک ... کیامهر تمام طول شام نگران بود که سنگک خیس خورده نپرد توی حلق...
-
میگفت نذر دارد ...
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 23:53
دوستان و نزدیکانم میدانند من در مورد مذهب چی و چطور فک میکنم ... لذا نیازی به یادآوری نیست که این نوشته یک افسانه سازی مذهبی نیست ... فقط و فقط یک خاطرهء پُر رنگ و شفاف است از کودکی هام ... آن سالهایی که در یکی از شهرهای کوچک نزدیک زنجان زندگی می کردیم تعزیهء دهات ما بین دهات اطراف خیلی معروف و شلوغ و باشکو ه بود ......
-
مثل پوست پرتغال ...
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 21:54
فایل صوتی خوب است ... صدا خوب است ... وختی قرار است چیزی از آدم یادگار بماند صدا بهتر است از فقط کلمات تایپ شده ... در هر صدایی در صدای هر منی خود آن من هست ... تمام و کمال ، با لحن و روح و احساسات ... برای خاطره بازی بیشتر مززه میدهد ... مثلن شاید الان چیزی از نوشته های شیرزاد یادم نباشد اما صدای نازنین و مردانه اش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 11:01
. . رادیو چارباغ . .
-
آدمیزاد مردِ دو راهی نیست ...
یکشنبه 19 آبانماه سال 1392 21:18
آدمیزاد اساسن مرد یا زن دو راهی نیست ... مادامی که در زندگیش به دو راهی نرسیده یا قرار نیست از یک مرزی رد شود و پا به فرامرزی دیگر بگذارد حالش خوب است و چار ستونش محکم است اما وای به حالش اگر برسد مثلن به مرز باریک تر از موی میان دو تا چیز ظاهرن مشابه اما ماهیتن و عملکردن ، فرسنگها متنافر از هم ... مثلن ایده آل گرایی...
-
چن در میانند لامصصب ها !
شنبه 18 آبانماه سال 1392 21:58
عصری با کیامهر اینا خانهء آرش پیرزاده بودیم ... همیشه وختهایی که من و کیامهر باشیم یکی از بازی های مورد علاقهء هانا ( دختر کوچولوی آرش ) بازی سه نفرهء شیطان-فرشته است ( البته من توی ذهن خودم این اسم را روی این بازی گذاشته ام ) ! ... یعنی کی امهر هی سر به سر هانا میگذارد و ادای این را در می آورد که میخواهد هانا را...
-
شام آخر
جمعه 17 آبانماه سال 1392 23:23
هفتهء خوبی بود ... شور شیرین آن سالهای دور و متوسط و نزدیک ! را زنده کرد ... برای من که همین چن وخت قبل ترها شبی چن ساعتم را پای وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی و کامنت بازی می گذاشتم و روزی n تا بازدید و n تا کامنت داشتم اما حالا به هر دلیل سوت و کور شده هم خودم هم وبلاگم ،نوشتن در جوگیریات شلوغ و رفیق باز مث این بود که...
-
مادام
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 23:23
توی در و همسایه، میان تمام زن هایی که می شد کلی دلیل و بهانه برای دوست داشتنشان دست و پا کرد. من، بدون کوچکترین دلیل و بهانه ای "مادام" را از همه بیشتر دوست داشتم. مادام جوان نبود. مثل زن مستاجر طبقه ی بالا چشمان آبی ِ عمیق نداشت. مثل ننه ی مرتضی ماکارونی پختن را -آن طور که من می پسندم- شگرد نداشت. حتی مثل...
-
حجت منقضی
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 23:23
مگه جن دیدی که این ریختی وا رفتی تو چارچوب ِ در، آهای پسر حاجی، با توام، منو نیگا، خوب گوش کن حرف دارم باهات! از قول من به همشیره ات بگو: اصش از اولشم تقصیر ما نبود. پیشونی مون کوتاه بود و پیشونی نوشتمون ناجور. کسی رو هم نداشتیم راه رو از چاه نشونمون بده که. خودمون بودیم و یه ننه و دو تا خواهر صغیر. جخ تا اومدیم گلیم...
-
کوه هایی که نامشان بر تن صخره هاست
سهشنبه 14 آبانماه سال 1392 23:23
گفتم : نیمرو می خوری ؟ جلیل ، مثل همیشه خندید و گفت : ها که می خورم ! نان خالی هم باشه می خورم و نشست سر سفره . سفره ای که در آن نان بود و نیمرو و پیاز . در خانه ای در کرمانشاه . گفتم بیام سری بزنم ، شاید مهندس چلو کبابی بشمان بده ،وِی ی ی ... وِی ی ی ! تو هم که نان و تخم مرغ می خوری ، براگم 1 ! با خنده های جلیل می...
-
گوشه ی دفتر مشق یک مملی – گل کوچک زیر سقف آسمان محرم
دوشنبه 13 آبانماه سال 1392 23:23
فردا محرم میباشد... یکی از چیزهایی که من در زندگی ام تا الان تصمیم گرفته ام اینست که بزرگ که شدم مثل امام حسین بشوم. چون به نظرم امام حسین خیلی آدم خوبی میباشد. فقط اشکال این تصمیم من اینست که من هفتاد و دو تا یار ندارم و فوق فوقش با بچه هایی که در کوچه فوتبال بازی میکنیم کلا پنج تا یار خواهم داشت (تازه یکیشان هم...
-
وقتی نویسنده نباشی
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 23:23
با خودت عهد می کنی: "این آخرین نخ بهمن موشی است که چاشنی ِ جنگ طاقت فرسا با این ذهن خسته می کنم بلکم به نوشتن رضا شود" و سیگار را می گیرانی و حلقه های دود و خلسه ای عمیق و... چرکنویس سه چهار یادداشتی را که پیش از نوشته ای و هیچکدامشان از پس ارضای احساست برنیامده اند را دور خود چیده ای و مغموم نگاهشان می کنی....
-
کاش می شد قصه را از سر بخوانیم ...
شنبه 11 آبانماه سال 1392 23:23
از انتهای سالن بیمارستان با همان طرز راه رفتن مخصوص به خودش که آدم را یاد یکی از آن سه کله پوک می اندازد چرخید و خودش را رساند به خانم پرستار سفید پوشی که پشت باجه ی از کی بپرسم نشسته بود . اسم آن کمدین ها چه بود ؟ یادم افتاد برادران مارکس . درست مثل همان برادر عینکیه راه می رود که سیبیل داشت و یک بند حرف می زد و مثلا...
-
چارباغ !
جمعه 10 آبانماه سال 1392 23:23
خیلی ساده و سرراستش میشود اینکه یک روز که توی شرکت نشسته بودم و مشغول کارهام بودم کیامهر همینجوری بی مقدمه اس ام اسی پیشنهاد داد که به مددت یک هفته وبلاگ هایمان را باهم عوض کنیم و خداییش در این برهه از زمان که دوباره دستم به نوشتن گرم شده پیشنهاد وسوسه انگیزی بود لذا زرتی قبول کردم ! اما بعد که دیدم غلط زیادی از خودم...
-
نوشتن برای نوشتن ...
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 17:40
یک ساعت پیش توی ترافیک تونل توحید ، قاطی کیپ توو کیپپی ماشینها و صدای کر کنندهء هواکشهای غول پیکر داشتم برای مریم میگفتم که بعد دوازده سال وبلاگ نویسی بی وقفه ، و بعد از این یکی دو سال اخیر که دیگر شور نوشتن نداشتم ، آمدنم به فیسبوک و خواندن نوشته های امید بلاغتی برم گرداند به نوشتن و هی نوشتن از هرچیز و همه چیز ......
-
سکانس های مشابه
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 01:01
این خاطره را عباس خیلی وخت پیش دو سه باری تعریف کرده بود برام ... که تیرماه سال 87 از طرف شرکت محل کارش یک کلاس آموزشی برایشان گذاشته بوده اند که محل برگزاری اش یک ربطی به آکادمی المپیک داشته - حالا نزدیک بوده چی بوده - بعد عباس صبح ها میرف ته آنجا و بازیکن های پرسپولیس را که برای تمرین می آمدند می دیده بس که دیوانهء...
-
تکه هایی از خود قدیمم ...
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 00:55
برگشتن ها ترافیک وحشتناک شده است ، امروز پنج و نیم زدم بیرون و هفت و نیم رسیدم خانه ... اینطوری به مرز جنون میرسی ولی پشت هر چراغ کلی چیز هست برای دیدن ... مثلن همین کافی شاپ فلان که سر چهارراه بهمان است ... و جوانهایی که از آن بیرون می آیند ... آنقدر با افتخار که گویی از مهمترین رویداد زندگی شان برمیگردند و آنقدر...
-
این قلب اما عوض بشو نیست
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 19:55
. زهرا باقری شاد نوشته است : من در اوج سلامت و آرامش هستم. و قلبم هنوز می تپد. دروغ چرا بگویم؟ دلتنگ سرزمینم نیستم. و حالا آمادگی ندارم برای بازگشت به آن. باید در سرزمین جدیدم باشم. تا چند وقت دیگر ، دیگر فقط ایرانی نخواهم بود. می شوم ایرانی - سوئدی. پس باید دل بدهم به اینجا هم. به تاریکی های ممتد دست کم هفت ماه از...
-
قس علیهذا !
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 00:02
در کنار تمام بد شانسی های زندگی مان ، بی انصافی است اگر به این نکته اشاره نکنیم که خدایی شانس آوردیم دوران عاشقیت های خرکی مان مقارن نشد با محسن چاووشی ، شاهین نجفی ، رضا یزدانی و قس علیهذا !