نامه های کرگدن به محسن باقرلو-۵

( نامهء پنجم ) 

سلام عزیز دلمچاله ...  

خوبی نازنین ؟ ... می دانم که نیستی ، انقدر به روم نزن این چیزها را ... این احمقانه و عرفی حال پرسیدن ها را ... یعنی من انقدر خنگم که ندانم باید هر روز بپرسم بهتری و نه اینکه خوبی ؟ ... به جان عزیزت می دانم ولی اینطوری می پرسم تا شاید انرژی مثبت نهفته توی واژهء خوب بنشیند روی غبار روح طفلکت ... بهتری صرفن یک واژهء مقایسه ای ست ... مثل معاینهء دکترهاست وختی برای بار چندم رفته ای پیششان ... دکترهایی که سالم و خوشحال و خوشبخت اند و مهمترین بخش از درد تو برایشان مبلغ ویزیت پرداختی توست و شاید در حالی که دارند نبض به شماره افتادهء تو را رصد می کنند ، همزمان توی ذهنشان دارند همخوابگی دیشبشان را مرور می کنند و از این پروسهء لجن فقط لبخندش را تحویل چشمهای گود افتادهء تو می دهند ... ولی به همهء مقدسات تمیز و کثیف این دنیا قسم که من مثل آن دکترها نیستم عزیز شب بیدار ... من نگرانت هستم و بغض دارم برای گریه های پنهانی ت که مثل وعده های قرص ، صبح و ظهر و شب از چین و شکن های گلوی زخمی ت بیرون می کشی و می اندازی بالا ... هر چند خودم می دانم این نگران بودن و بغض داشتنم سر سوزنی نمی کاهد از رنج تو ولی دست کم خودم را آرام می کند ممباب اینکه در اینروزهایت نیز همراهت بودم و همپایت به پاس تمام خوبی های تو نازنین در حق من که نبودم و تو بودم کردی ... امید که من حقیر ... من کوچک ... من هیچ چیز هم بتوانم نبود توی نابود را بود کنم ... بگذریم ... چه حال ؟ ... چه خبر ؟ ... هوم ؟ ... خبرش را دارم که اینروزها بیشتر یاد خدا می افتی ... گاهی فحش و بد بیراه نثارش می کنی و گاهی دستت را به سمتش دراز می کنی یواشکی طوری که کسی نبیند و نفهمد ... از چی خجالت میکشی ؟ ... نه وخت فحش دادن خجالت بکش نه وخت دست دراز کردن ... تو که این مدلی نبودی سالار ... خودت باش ... راحت باش ... عینهو همیشه ... گیرم که این عکس العملها همه از سر استیصال باشد که الان نمی دانم املایش را درست نوشته ام یا نه ! ... خدا اگر باشد که آگاه است به سِر درون طوفانی ت و خرده نمی گیرد حتی به بد و بیراه هات ... اگر هم نباشد که فحش هایت را سوار کرده ای روی بال باد ... هیچچی به هیچچی ... صفر صفر به نفع داور ... اصلن می دانستی که یک تئوری ای هست مبنی بر اینکه بشر خدا را با دست های ذهن خودش ساخته برای همین زمانهای استیصالش ؟ ... پس راحت باش پدرخوانده ... چقدر فک زدم من صبح جمعه ای ! ... پاشو و به وعده ای که به خودت دادی عمل کن ... یادت که نرفته ؟ ... جمعه صبح ... بهشت زهرا ... ضیافت دو نفره کنار قبر ننه ... پاشو لنگ ظهر شد تمبل خان ! ... فقط جان مولا توی اتوبان که رانندگی می کنی مواظب خودت باش تاواریش ... قبول ؟ ... قول ؟ ... آففرین ... فدای تو ... تا بعد .  

-

نظرات 93 + ارسال نظر
sahba جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ

salam. faghat hamin.

عاطی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام محسن جان . پست قبلی رو تازه دیدم وقتی دیدم هنوز تو پست قبل ترش من آخریم فهمیدم یه خبری هست که دیدم ۳۵۰ نفر توش کامنت گذاشتن و من در خوابم . صبح جمعه ای خوب دلم رو هوایی کردی . فدای دل پاک و مهربون و صافت . خدای خوبی داریم ولی گاهی اوقات فراموشش میکنیم ولی اون همهشه مراقب ماست . مرسی با این دل نوشته هات . ممنون کرگدن جان . تو راه برگشتم و باگوشی مشغول نوشتن . به یادت بودم زیاد .
روح ننه جان و همه خوبان سفرکرده شاد . دمت گرم بزرگمرد .

میکائیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

سلام .. اقا محسن ....
صبح دل انگیز جمعت بخیر مرد

عاطی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ http://parvaze67.blogfa.com

خدایا من در کلبه فقیرانه خویش چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری ، من چون تویی دارم و تو چون خود نداری .
صبح جمعه قشنگی برام ساختی ، مرسی کرگدن جان و محسن عزیز .
صبحت قشنگ شهریار .

میکائیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

شما بد دل ما رو ریش میکنی .... صبح جمعه ای ....
مرد بی غم نباشی هیچ وقت ....
دلت قرص باشه همیشه بهش ...
اون خودش واست راست و ریسش میکنه .....

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

سلام صبح قشنگ زمستونی بی برفت به شادی

خوبه که داری میری سر قبر ننه....یه جورایی ارومت میکنه

خدا رحمتش کنه .....
فقط تاواریش بپا تند نرونی

کاتیا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ق.ظ http://oldgirl.blogfa.com


آرمـــــ ـــان جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

امیدوارم حال تو هم مثل حال من یه کم روبراهتر شده باشه ...
روز خوبیه امروز مگه نه ؟؟
با اینکه جمعست ...
خوشحالم که برگشتید ... حداقل در ظاهر ...

کرگدن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ

ممنونم آرمان عزیز
نمی دونی کامنت دیروزت چقد خوب بود رفیق ...

شب شراب جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.shila1120.blogfa.com

سلام صبح جمعه با شما..

شب شراب جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.shila1120.blogfa.com

الهه

حمید

پاییز بلند

زودیاک

مینا

سیمین

نیما

مهدی
.



و همه ی اونایی که شب زنده دار وبلاگ محسن خان باقرلو بودین...دمتون گرم!

نیما جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام آقا محسن ! ظهر جمعه بخیر و خوشی !

ایشالا جمعه ی خوب و خوش دو نفره ای داشته باشید فقط جان مولا مواظب خودت باش !

واحه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ

چقدر این نامه...

خوش به حالتون اگر رفتید بهشت زهرا... انگار اونجا تنها جای آرام زمین است برایم...

ولی این حال و روحیه شما برام عجیبه... اگر هر آدم دیگری چنین حالی داشت انقدر عجیب نبود برام...

کورش تمدن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلااام
از طرف ما هم یه فاتحه بخونید
خدا رحمتشون کنه
خیلی خوبه که میتونید به این راحتی هستون رو بیارید رد کاغذ(البته روی کیبورد درست تره)

حبیب جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ http://artooni.blogsky.com

سلام حاج محسن
میبینم که داری دل بچه ها رو اینجوری بیشتر آزرده میکنی
ای بابا خوب برگرد و اما کم بنویس مگه چی میشه

همه بچه ها ازت تو وبلاگ من درخواست بازگشت کردن اما شما همش ابراز خجالت زدگی میکنی
خوب باباجان بچه ها دوستت دارن خوب
اینکارو برات میکنند

من هم به نیابت از همه بچه ها میگم محسن خان خیلی ماهی دوستت داریم

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

من اصلن ناراحت نشدم.هر چقدر دوست داری حرف بزن.با تمام وجد گوش می کنم

عاطی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ http://parvaze67.blogfa.com

باورتون نمیشه یکی دو ساعته که دارم کامنتای عشق و حال دیشبتون رو میخونم ، جام خالی بود . نامردا خوب یکیتون تو پست قبلی یه اطلاعیه ای میذاشتین ، حمید تو مگه فرمانده نبودی ؟ دلم دیشب شبی خواست . خوشحالم که بهتون حسابی خوش گذشته . دم همتون گرم بچه های باحال . کلللی خندیدم . مرسی مرسی مرسی .

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

وجد=وجود

حبیب جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ http://artooni.blogsky.com

سلام حاج محسن
میبینم که داری دل بچه ها رو اینجوری بیشتر آزرده میکنی
ای بابا خوب برگرد و اما کم بنویس مگه چی میشه

همه بچه ها ازت تو وبلاگ من درخواست بازگشت کردن اما شما همش ابراز خجالت زدگی میکنی
خوب باباجان بچه ها دوستت دارن خوب
اینکارو برات میکنند

من هم به نیابت از همه بچه ها میگم محسن خان خیلی ماهی دوستت داریم

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

به شب شراب:
مخلصیم خواهر
به عاطی:
قابلی نداشت.وظیفمون بود این چراغو روشن نگه داریم

آرمـــــ ـــان جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ

من باید بگم
ممنون محسن عزیز
نمیدونی نامه ی پریروزیت چقد خوب بود رفیق ...


گریم گرفت ...
وقتی صداتو هیچ کس نمیشنید ...
مثل ...

نیمه جدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

مواظب خودتان باشید تاواریش....

سحر جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

سلام آقا محسن
ممنون که مینویسی
هرچند کم هرچند کوتاه ...
اما همین که هستی انگار بزرگتر ی فامیلی که بودنش امید میده به همه.
بمون و بنویس
درخواستم ازت اینه:
هرچند کم هرچند کوتاه
دلم با خوندن این نامه ها آروم میگیره با وجود این بچه ها سر ذوق میام

رها بانو جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلااااااااااااااام

واااااااای من الان اینجوری ام !

چقدر خوبه که صفحه های ololon اینجوری پر و پیمون باشه ...
دیشب نشد که بیام و ابراز خوشحالی کنم از آپ کردن اینجا و از بازگشتتون ...

گاهی اوقات زیارت اهل قبور و زیارت رفتگان به آدم آرامش میده ... چیزی که همیشه به دلم مونده ! واقعاً به دلم مونده که برای یه بار ، فقط یه بار هم که شده برم سر خاک پدرم ... پدری که جسم بی جونش رو توی کشوری غریب به خاک سپردیم و من هیچوقت نتونستم به این آرزوم برسم که سر خاکش اشک بریزم و سنگ قبرش رو توی آغوشم بگیرم ... ببخشید که این حرفها رو زدم ...

دختری از یک شهر دور جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ http://denizlove.persianblog.ir

میدونستم...
رفتن یا بهتر بگم ننوشتن به این راحتیا نیست...
مهم نیست چی مینویسی واسه کی مینویسی مهم نوشتنه...
هیچکس به اندازه من نوشتن رو دوست نداره اینو میدونم اینو هم میدونم که نوشتن چقدر آدم رو وابسته میکنه...
خوشحالم که اینجا دوباره آپ میشه...
وقتی میبینم کرگدن بین بلاگ های آپ شده است میگم نه میشه امیدوار بود...
خداحافظی از خونه ده ساله راحت نیست...
زندگی برای کسی که تنها دلخوشیش نوشتنه بدون نوشتن بی معنی میشه!!
اینو میدونم چون بعد از یه سال فقط یه سال وبلاگ نویسی که رفتم داشتم دیوونه میشدم!!
از اول نوشتن رو دوست داشتم خاطره مینوشتم روزهای خوب و بدمو خوابهامو قبل از وبلاگ نویسی بعد وبلاگ نویسی هم نمیشه اینجا رو ول کرد تو یه سال همش فکر میکردم یه چیزی کمه!!میدونستم بر میگردین میدونستم...
راستی من خیلی وقته نمیرم سر خاک عزیزام واسه فامیلای منم یه فاتحه بخونین من نمیتونم جرئتشو ندارم زیر یه تیکه سنگ ببینمشون...

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ب.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام کرگدن . خوبی عزیزم؟ هوای بابا محسنو داشته باش مهربون. نذار بش بد بگذره. بگو مشکلت هر چیزی که هس تموم میشه... راستی بهش بگو منم دو شب پیش بعد چن وخت یاد خدا افتادم... دستمو به طرفش دراز کردم. چون احساس کردم یکی باید باشه توو اون لحظه. کسی نبود... منم طبق همون تئوری یدونه خدا ساختم واسه خودم. کار بدی نیس. خجالتم نداره. خدای خودته.خودت ساختیش پس باش راحت باش. امیدوارم خوب خوب شی نه فقط بهتر.

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

- خوبه که این نامه ها ادامه داره...هرچند خیلی غمگینه...خب حال اینروزاته دیگه...بنویس...همین که مینویسی خوبه...بیشتر از همه برای خودت...

- مثل اون دکترها بودن هم بد نیست...حداقل لبخندش رو تحویل چشمهای گودافتاده آدم میدن...به این فکر کن که میتونن اون کار رو هم نکنن...نباید از دکترها توقع زیادی داشت...کلا از آدمها نباید توقع زیادی داشت...همه ته دلشون دارن به همخوابگی دیشبشون فکر میکنن...همه...و این اصلا از بدی و خودخواهی آدما نیست...یه چیز کاملا طبیعیه...کاریه که همه ما داریم انجامش میدیم...حقیقت اینه که تنها کسی که ته تهش واسه آدم میمونه و میتونه حالش رو خوب کنه فقط خودشه...

- و اینکه "اینروزها بیشتر یاد خدا می افتی"...عذاب وجدان نداشته باش محسن!...حتی اونایی که هیچ اعتقادی به بودنش ندارن هم وقت سختی یادش رو امتحان میکنن...حقیقته که یادش آرامش بخشه...حتی اگه فقط یه مسکن بی فایده و تلقینی باشه که خیلی از اندیشمندان (و حتی غیراندیشمندان!) بتونن عدم وجودش رو ثابت کنن...

- هر کاری که بهت آرامش میده رو امتحان کن...بهشت زهرا از اون جاهاس که رو خیلیها جواب میده...

- کلیشه اییه ولی حقیقته که به هر حال همونطور که هیچ خوشی دائم نیست هیچ غمی هم برای همیشه نمیمونه...به امید روزی که مشکلاتت (که هنوز دقیقا نمیدونم چیه) حل بشه و حالت بهتر بشه و دوباره از شادیت شاد بشیم...

- خیلی حرف زدم...فعلا با اجازه...

آلن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

این نامه دیگه خیلی دلی بود.
اینقدر صاف و صادق می نویسی که تک تک جملاتت به دل می شینه.
وقتی میری سر خاک ننه ، این حرفا رو اونجا هم بزن.
اینقدر بگو تا خالی بشی محسن.
سبک سبک بشی. مثل یه بچه.

کیامهر جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://javgiriat.blogsky.com/

سلام محسن
خیلی خوشحالم که این نامه ها رو به عنوان پست می نویسی
خودش یه قدم بلنده
امیدوارم امروز دلت صاف بشه
غمت کم

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

ماها از وقتی به دنیا اومدیم بهمون گفتن خدا هست...منتها به ما بد شناسوندنش...با نشونه های غلط...درکی که از خدا پیدا کردیم رو حساب همون حرفای غلطیه که به خوردمون دادن...چون اون حرفا غلط بود وقتی عقلمون رسید گند اون حرفا هم دراومد!همه تصاویر ذهنیمون به هم ریخت...همه این قضیه رو تجربه کردن...چون هیچ جوره تصویر ذهنیشون با چیزی که دارن تو زندگی میبینن یکی نیست...بعد درست تو همین زمان....وقتی دیگه خدا به اوج دلتنگی خودش میرسه واسه کسی که آفریده...یه سنگی میندازه جلو پای اون آدم!که طرف بخوره زمین...که دردش بیاد...که اشکش دربیاد...اونم درست زمانی که هیچ کس قادر به کمک کردنش نیست یه زخم عمیق برمیداره... درست همینجاست که یه حسی ته ته دلش بهش تقلب میرسونه!میگه اسم خدا آشنا نیست برات؟حالا میتونی امتحانش کنی!تو دستت رو دراز کن...اگر جواب نداد که چیزی رو از دست ندادی....اما اگر جواب داد تاااازه خدا رو پیدا کردی.....
حالا شما هم امتحانش کنین...کمک بخواین ازش...به هر زبونی که عشقتون میکشه....جواب که گرفتین تازه خدای اصلی رو پیدا کردین!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

تا امروز نگرانتون بودم..خیلی...بی اندازه...یه ترسی ته دلم بود توصیف نشدنی...
الان که این نامه رو خوندم خیالم راحت شد...غم انگیزتر مینویسین هر روز...دلشکسته تر...میدونم اینو...اما خیالم از این راحت شد که جاتون امنه...راهتون درسته...یاد خوب کسی افتادین...همه ی اینا تا وقتی خودتون جواب نگیرین شعاره...زر مفته!...میدونم...شما یه آدمین...منم آدمم...هممون آدمیم...وقتی ما آدمهای دور و برتون که هیچ کاره ایم تو زندگیتون اینهمه به وجودتون مینازیم و افتخار میکنیم...وقتی ایییینهمه دلتنگ میشیم وقتی یه روز ازتون خبری نباشه...وقتی اینهمه بغض و اشک خرج میکنیم واسه خداحافظی شما...وقتی دق میکنیم از اینکه ببینیم پشتتون رو به ما کردین و دارین میرین...وقتی حاضریم هر کاری بکنیم که شما برگردین....همه اینا واسه خوبیتونه دیگه...هوم؟اونوقت اصلا میشه که خدا بیخیال شما بشه؟!!!میشه دلش نگیره از بی محلی شما؟خدا اون غول بیرحمی نیست که فقط بلده آدمو جیز کنه!خدا عاشقه!عاشق هم هرکاری میکنه که معشوقش بهش یه نگاه بندازه!بعضی وقتها هم سر شوخی رو باز میکنه!بعضی وقتها هم شیشه ی خونه ی دلبر رو میشکنه!شما یه رخ به عاشقتون نشون بدین و براش اینقد دلبری نکنین...اونوقت میبینین چه اتفاقا که نمیفته...

فاطمه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ

سلاممممم
همینو میدونم خدا عاشق آدماش هست و بس...
خوب خوب باشی محسن خان

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

«بشر خدا را با دست های ذهن خودش ساخته برای همین زمانهای استیصالش...»
بشر این نظریه رو درست کرده چون روش نمیشه بگه وقت استیصال تازه یاد خدا میفته!شما گول این نظریه پردازا رو نخورین!اینا همونایین که فقط کاغذ سیاه میکنن و وقت درد و بلا تو کلیسا و معابد میشه پیداشون کرد!

آرمـــــ ـــان جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ

در ضمن یه چیزی ...
تازگیها وقتی میام اینجا یاد اهنگ تیتراژ فیلم سلطان قلبها میفتم ... حتما شنیدین ...

یه دل میگه برم برم ... یه دلم میگه نرم نرم ... طاقت نداره دلم دلم ... بی تو چه کنم ؟؟

صدای سازش حکایت دلتنگی و عشق و خاطره و ...است
حکایت دیروزه ... سیاه و سفید و سکون ... نه رنگی و دربدری ... اهل دیروز نیستم ... سنم قد نمیده ... ولی مگه به سنه ؟ کلا شناسنامه به چه درد میخوره ؟

چندصفحه جلدش سرخ عکسدار/
کنج کمد و رویش نشسته غبار/
نام من حک شده انجا و شهرتم /
کو ارزشش که غریبم در این دیار/


هنوز نفهمیدم جمعه ها جهنمن ... یا جهنم جمعه هاست ... ولی امروز فرق داره ... یه کم ...

طفلک روح ؟ ... طفلک ...

هست ... خدا ...

کافیه ی رد این سه نقطه ها رو بگیریم ... بریم بریم تا اونجایی که خطای موازی همدیگه رو بغل میکنن ... خدا هست اونجا ... اینجا هم هست ... ما نیستیم ...
لال شدم کور شدم کر شدم ... لیک دیگر محال نیست که خر هم نشوم ...

بیخیال ...

فردای نامه هایتان پر شور ... و خودتان همسایه ی نشاط باشید ... دیروز را بیخیال ... که شبی سخت در راه است ...

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ

دکترا فقط علائم دردو از بین می برن.منشأ بعضی دردها رو باید خودمون پیدا کنیم...اونوقت از بین می رن

هدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام
یه مدت به اینترنت دسترسی نداشتم تا ظهر شنبه(۱۱دی)
با کلی شوق و ذوق اومدمو مثل این یک سال اخیر اول ازهمه صفحه کرگدنو بازکردم.پستو خوندم اما باورم نمیشدسردر نمیاوردم چی شده یه هویی. شوکه شده بودم
تمام کامنتای بچه ها رو میخوندم اما کسی چیزی نمیگفت هیشکی که یه طرف غش کرده بود کیامهر که تو شوک بود حمیدهم که به زمین و زمان بد و بیراه میگفتو از رو درموندگی هی تهدیدت میکرد.تمام پستای قبل و با کامنتاشون خوندم چیزی دستگیرم نشد.دلم میخواست یه دلیل قانع کننده پشت اینکار باشه.لجم گرفته بود دلم میخواست با کرگدن قهر کنم.اما نیتونستم هر روز میومدم تک تک کامنتا رومیخوندم ــ از این که بچه ها از اون حالت عزا در میومدن منم خوشحال میشدم(دیشب هم که انگاری مجلس خواستگاری و عروسی بوده به سلامتی)ــ
تا اینکه نامه های کرگدن شروع شد.لجم تموم شد اما نگرانی جاشو گرفت.اخه غمی که توشون هست شبیه غصه خوردن واسه یه مشکل نیست.غمش یه جور بدیه
مزه خرد شدن میده مزه خنجر از پشت
مزه فرو ریختن ناگهانی یه اعتقاد مزه وقتی که ادم بعد یه عمر تازه متوجه میشه چیزی که تو ذهنش ساخته باواقعیتی که هست زمین تا اسمون توفیرداره...
فکر کنم فقط یه همچین چیزایی ادمو مجبور میکنه که خونه ده سالشو بذاره و بره
به هر حال ازته قلبم دعاتون میکنم و میدونم که بچه ها هم دارن همین کارو مکنن
امیدوارم نامه های کرگدن ادامه داشته باشه اونقدکه بالاخره شما مجبور بشی جوابشو بدی

اقدس خانوم جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

وااااااای خدای من ... نمی دونید الان چه حسی دارم که یه پست جدید می بینم اینجا ...
مرسی محسن خان ، هر چند که بوی درد داره این نامه ها ... اما هر زخمی یه التیامی داره و اون مرور زمانه !!!
سلام ما رو هم به ننه خدابیامرز برسونید و یه تقّه هم از طرف ما رو سنگش بزنید ...

نیما جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

غروب جمعه ست ! چه خلوته بلاگستون ! تک و تنها ! کسی کامنت نمیذاره ولی 5 نفر آنلاین ! محسن خان ایشالا خوش گذشته باشه بهت امروز ! غروب دلگیر جمعه بخیر !

دخترک زبون دراز جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ http://www.dokhtarezabonderaz.blogfa.com

وای اینجارو
چه خبره اینجا عین اینایی که از خواب بیدار شدند نمی دونند دنیا دست کیه ...

آفتاب پرست جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ http://www.aftabparast.blogsky.com

سلااااااااااااااامم

آقا محسن خیلی خوشحالم
ممنون

لیلی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ http://myrose.persianblog.com

من تازه اومدم
هیچی هم سر در نیاوردم
محسن کیه؟
کرگدن چیه؟
کی به کیه اینجا؟
واااااااااااااااااااااااااا

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

مکث جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ

چقدر خوب نوشتی کرگدن..می دونی ! من تو رو چندین ساله می شناسم. اما هیچ وقت اینطوری خودت رو نشون نداده بودی. خوشحالم که به حرف افتادی... محسن باقرلو خسته شده... دیگه وقت تو رسیده عزیز دل عمه ! بزار محسن کمی استراحت کنه. خودت دوباره براش نامه بنویس. عمه قربونت بره ، گاهی نامه هاتو به سمت و سوهای دیگه هم ببر. البته می دونم الان اولشه و تو داری درد دل می کنی. اما عمه یادت نره محسن باقرلو نگاهش به همه چیز بود...تو هم یه وقت نکنه میراث گرانقدر پدرت رو کنار بگذاری؟ بزرگی و محبت و انسانیت توی نگاه محسن رو تو هم به ارث بردی جان عمه! می دونم از این به بعد باز هم نامه می نویسی... شاید نه فقط برای محسن که برای خیلی ها... تو کرگدنی هستی که خیلی ناگفته ها داری توی دلت... می دونم می نویسی همه شون رو.. می دونم جاودانه می شی.... از داشتن بچه برادرزاده ای مثل تو به خودم می بالم... کاش بچه ها هم بیان درباره نامه تو نظر بدن... دیگه بزارن محسن کمی استراحت کنه....

مکث جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

راستی عمه ! نمی دونم چرا وقتی نامه هاتو می خونم و برات می نویسم گریه م می گیره... فکر کنم عمه داره پیر می شه و دلش نازک... با نوشته های بابات اینهمه بغض نمی کردم... اما نامه های یه جورایی دلمو اتیش می زنه... و خودم هم وقتی دارم برات می نویسم حس می کنم از محسن برام عزیزتری... واسه همین اشکام همینطور شرشر می ریزن روی کیبورد... نامه بعدی رو نوشتی خبرم کن...

خدیجه زائر جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ http://480209.persianblog.ir

سلام.......

آلن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

سر یه بازی ؛ نوشتم که :
دوس دارم مامانگار عزیز به جای مادرم ( که اهل وبلاگ و این حرفا نیست) پستام رو بخونه و نظر بده.
الحق که از پست جدیدم تا الان ؛ ایشون همین لطف رو در حق من کردن.

بعد از اون بعضی وقتا به این فکر میکنم که وقتی یه مادر ( که تازه مادر خودم هم نیست) اینقدر مهربونه و میاد دونه دونه برای پستای من کامنت میذاره ؛ ببین خدا که خالق ماست چقدر مهربونه.
خدا خیلی مهربونه محسن. تا اونجایی که میتونی دستات رو سمتش دراز کن. مطمئن باش که دست پر برت می گردونه.

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

doro0o0o0o0o0o0o0o0o0o0o0o0od
man doctor nistam, hamkhabegiam nadashtam, hamkhbe ham nadashtam, asan khab ham nadashtam, hatta emroz be khab nadashtamam fekr nakardam vali ba inke vaghti in namaro khondamo labelaye ghamginiye tak take kalamate kargadan leh shodam , labkhand zadam... Behtar sho tavarish

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

be khoda eteghad nadaram ama be hamin eteghade nadashte iman daram.. Ba tamame vojod barat doa mikonam va rozhaye behtaro az khoda barat mikham..

آناهیتا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام استاد
رو به خوب کسی آوردین
دست خالی بر نمی گردین
این خدای ذهنی خیالی، تواناست

منم امروز با مادربزرگم خلوت کردم
آرووووم شدم

دخترآبان جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

چرا من دلم میگیره با این نامه ها محسن ؟
چرا من دلم برای پستات تنگ شده ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.