اگر دو سه تا کلاس نیمه جددی زبان بدن و سی آر ام و آمادگی برای نمایشگاه که توسط شرکت برگزار شده را کنار بگذاریم از زمان دانشگاه تا امروز هرگز سر هیچ کلاسی ننشسته بودم ... سخت بود ، خیلی سخت بود ... وختی داشتم وسط درس دادن استاد چُرت میزدم ، وختی جریان سیال کلافگی بی حد و دیوانه کننده از مغز به باسن و بلعکس در جریان بود ، وختی وسط کلاس دلم چای میخواست و سیگار ، وختی عقربه های ساعت در نظرم شاخک های حلزون را تداعی میکردند ... به این فک میکردم که چار پنج سال آآااااانهمه ساعت را چطور نشستم سر آن کلاسها ... واقعن چطور ؟ ... تنها جواب محتملی که به ذهن میرسد تاثیر ویران کنندهء گذر این سالهایی است که چارده سال پیرترم کرده ... واقعیت این است که ذهن و مغز آدم در هر بُرهه ای از زندگی برای یک سری چیزها آمادگی و تاب و توان دارد که شاید در بُرهه ای دیگر حتی فک کردن به آنها هم آزار دهنده باشد چه برسد به انجام دادنشان ... دوگانگی نیست ... عینهو تفاوت طعم چای ولرم شیرین توی شیشه شیر برای نوزاد و خواهر مثلن هفت هشت ساله اش ... یا یک چیزی توو همین مایه ها !