هرگز گم نخواهی شد

تهران نوشت های ام ےد بلاغتے را خیلی دوست دارم ... عاشقانه های صادقانه ای هستند بی آگراندیسمان و آسمون ریسمون بافی ... واقعن تهران همینطوری است ... هرچقدر هم که بدی هاش را لیست کنیم باز هم عزیز و دوست داشتنی بودنش می چربد به معایب و کاستی هایش ... دیروز پشت چراغ قرمز تقاطع وصال و انقلاب روبروی شیرینی فرانسه که پشت فرمان بودم توی آن تاریکی نئون زده حس عجیب قشنگی داشتم به تهران ... حس میکردم هر آن ممکن است یک آشنا از جلوی ماشین رد شود پیاده یا سواره که دیدنش لبم را مهمان لبخند کند ... اساسن بنظرم این قوی ترین حس جاری و ساری تهران است ... آشنا بنظر آمدن ... همهء آدمها و تک تک اجزای ساختمان ها و خیابانها حتتا در اولین بار دیدن این حس را به آدم میدهند که بارها و بارها دیده ای شان ... همه جا محلهء توست ، خیابان توست ، کوچهء توست ... مطمئنی که هرگز گم نخواهی شد ... هرگز غریبه نخواهی بود و غریبگی نخواهی کرد ... البت اینها حس من است و قطعن برای خیلی ها جز این است.