من ، تو ، ما ، شما ، ایشان ...

پیرمرد تمااااام جانش را ریخته توی دستان بی رمقش و زور میزند برای چرخاندن بیشتر فرمان پیکان لکنته اما کم عرض بودن خیابان ، بد پارک کردن اتوبوس و سفت بودن فرمان ماشین دور زدن را برایش سخت کرده و این شده که خیابان کارگر را موقتن بند آورده است ... کم کم حوصلهء ماشینها و صاحبانشان سر میرود و صدای اعتراضها بلند میشود و خیلی کم طاقت و زود بدل میشود به فحش و بد و بیراه ... خدا وکیل نمیگویم من بچچهء پیغمبرم ، عجله ندارم و لذذت میبرم از ماندن در ترافیک ولی آی آدمها ! آهای اخوی جان ! هی من ، تو ، ما ، شما ، ایشان ! ... چه خبرمان است ؟ یک کم آرام تر لطفن ... والله تا حالا هیچکس با چن دیقه معطل شدن در پشت فرمان نمرده است ، یک کم بیشتر به چهره اش دققت کنید ، به فشار و استرسی که دارد تحمل میکند ، به تقلای دردناکش ... موافقید که برای با تاکسی کار کردن در این ساعت از شب خیلی پیر است ؟ ... خیلی طفلک است ؟ ... خیلی گناه دارد ؟ ... قبول دارید که الان در این لحظه پیرمرد احتیاج دارد که ملاحظه اش کنیم ؟ ... راه دوری نمیرود ، شاید یک وختی - نه در پیرسالی - که حتتا در یکی از همین روزها من ، تو ، ما ، شما ، ایشان هم عمیقن احتیاج داشته باشیم به مراعات شدن ...